در اين راستا وجود دارد.
بزرگان شيعه در جستجوى امام حقّ
(( هشام بن سالم )) مى گويد: بعد از وفات امام صادق (عليه السلام ) من با محمّد بن نعمان (مؤ من الطّاق )در مدينه بوديم ، ديديم مردم در مورد امامت (( عبداللّه بن جعفر )) اجتماع كرده بودند و مى گفتند: امام
بعد از پدرش ، اوست . ما به حضور (( عبداللّه بن جعفر )) رفتيم ، ديديم جمعيّت بسيارى در حضور او هستند،
ما از او زكات اموال پرسيديم كه به چه مقدار بايد برسد تا زكات آن واجب شود؟گفت : در دويست درهم ، پنج درهم زكات واجب است ، پرسيدم از صد درهم چطور؟گفت : (( دو درهم و نيم زكات دارد )) .گفتيم : به خدا سوگند! حتى (( مرجِئه )) اين را نمى گويند.گفت : (( سوگند به خدا! نمى دانم آنان چه مى گويند )) . از منزل عبداللّه گمراه و حيران بيرون آمديم و من
با ابوجعفر احول (مؤ من الطّاق ، يكى از شاگردان امام صادق ) در يكى از كوچه هاى مدينه نشستيم و بر اثر
ناراحتى گريه كرديم ، حيران و سرگردان بوديم و نمى دانستيم به كجا برويم و سراغ چه كسى را بگيريم
؟باخود مى گفتيم به سوى (( مرجئه )) بگرويم يا زيديه ، يا معتزله ،يا قَدَريّه ؟!.در همين فكر و ترديد بوديم ، ناگهان پيرمردى را ديدم كه او را نمى شناختم ، به من اشاره كرد، ترسيدم
كه مبادا از جاسوسهاى منصور دوانيقى (دوّمين خليفه عباسى ) باشد؛زيرا منصور در مدينه جاسوسهايى
گمارده بود تا از اجتماعات مردم بعد از امام صادق ( عليه السلام ) گزارش دهند تا آن فردى را كه به دورش
جمع شده اند، دستگير كرده و گردنش را بزنند لذا ترسيدم كه اين پيرمرد يكى از آن جاسوسها باشد، به
دوستم مؤ من الطاق گفتم : (( از من كناره بگير كه در مورد جان خودم و تو نگران هستم ، آن پيرمرد مرا
خواسته نه تو را، از من دور شو تا به هلاكت نرسى و خودت بر هلاكت خودت كمك نكن )) . مؤ من الطّاق از من ،
فاصله بسيار گرفت و رفت .و من به دنبال پيرمرد به راه افتادم ، در حالى كه گمان مى كردم به دست او گرفتار شده ام و ديگر راه
نجاتى نيست ، همچنان به دنبال او مى رفتم به گونه اى كه تسليم مرگ شده بودم ، تا اينكه پيرمرد مرا به
خانه امام كاظم (عليه السلام ) برد، به من گفت : (( خدا تو را مشمول رحمتش سازد، وارد خانه شو! )) .وارد خانه شدم ، تا امام كاظم (عليه السلام ) مرا ديد، بدون سابقه ، آغاز به سخن كرد و فرمود: (( اِلَىَّ اِلَىَّ، لا اِلَى الْمُرْجِئَةِ وَلا اِلَى الْقَدَرِيَّةِ وَلا اِلىَ
الزَّيْدِيَّةِ وَلا اِلىَ الْمُعْتَزِلَةِ وَلا اِلَى الْخَوارِجِ )) .
(( به سوى من بيا، به سوى من بيا، نه به سوى مرجئه و نه قدريّه و نه زيديه و نه معتزله و نه به سوى خوارج
)) .پرسيدم : (( فدايت شوم ! پدرت از دنيا رفت ؟ )) .فرمود: (( آرى )) .گفتم : مقام امامت بعد از او به چه كسى محول شده است ؟فرمود: (( اگر خدا بخواهد تو را به راه درست هدايت مى كند )) .گفتم : فدايت شوم ! برادرت عبداللّه ، گمان مى كند كه امام بعد از پدرش مى باشد.فرمود: (( عبداللّه مى خواهد خدا را عبادت نكند )) .گفتم : فدايت شوم ! امامت بعد از امام صادق (عليه السلام ) از آن كيست ؟فرمود: (( اگر خدا بخواهد، تو را به راه درست هدايت مى كند )) .گفتم : فدايت شوم ! تو همان امام هستى ؟فرمود: (( من آن را نمى گويم )) .با خود گفتم : من در سؤ ال كردن ، راه صحيحى را انتخاب نكرده ام .سپس به او عرض كردم : فدايت شوم ! آيا تو امام دارى ؟فرمود: (( نه )) در اين هنگام دگرگون شدم و شكوه و عظمتى از امام كاظم (عليه السلام ) مرا فراگرفت كه جز