عمر متوجه شد و خود را پنهان ساخت عمر به درون خانه آمد، پرسيد: اين صداى چيست كه از خانه شما شنيده مى
شود ؟آنان مشغول تلاوت سوره طه بودند.گفتند: چيزى جز گفتگويى كه ميان ما رد و بدل مى شده ، نبود.عمر گفت : گويا شما به دين جديد رو آورده ايد ؟دامادش گفت : گمان نمى كنى غير از دين تو،نيز دين حقى وجود داشته باشد ؟عمر بر او حمله برد و او را زير مشت و لگد گرفت .خواهر عمر، به دفاع از همسر خويش برخاست و عمر را از وى دور گردانيد عمر سيلى محكمى بر صورت وى زد كه
صورتش خون آلود شد. خواهر با عصبانيت گفت : عمر، دين غير تو حق است . اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان
محمد رسول الله .عمر پس از نااميدى از آنان ، رو به آنها كرد و گفت : كتابى را كه مى خوانيد، به من دهيد تا من هم آن را
قرائت كنم .عمر خواندن را مى دانست ، خواهرش در پاسخ گفت ، تو پليدى لا يمسه الا المطهرون (42) (و اين كتاب را جز
پاكان نبايد مس كنند). برخيز و غسل كن با وضو بگير.عمر برخاست ، وضو ساخت و كتاب را برگرفت . از آغاز سوره مباركه طه قرائت كرد تا به اين آيه رسيد:اننى انا الله لا اله الا انا فاعبدنى و اقم الصلوه لذكرى . (43)
بدرستى كه من معبودى هستم كه جز من معبودى نيست ، پس مرا عبادت كنيد و نماز را براى ياد من اقامه
كنيد...عمر گفت : مرا نزد پيامبر صلى الله عليه و آله ببريد. خباب با شنيدن اين جمله از پناهگاه بيرون آمد و
عمر را به منزل پيامبر برد و عمر بدين ترتيب اسلام آورد. (44)
تصميمى عجولانه و كفاره اى سنگين
مردى به نام اوس بن صامت (45) همسرى داشت به نام خوله دختر خويلد يا (خوله ، دختر حكيم بن ثعلبه ) و چوناوس بن صامت مردى عجول و تندرو بود و در يكى از ايام با عدم تمكين همسرش از لحاظ زناشويى مواجه گشت به
شدت ناراحت و عصبى شد و به وى گفت :انت على كظهر امى :تو بر من بسان پشت مادرم بوده و بر من حرام هستى (46)
اين مرد پس از آنكه خشمش فروكش كرد و به حالت طبيعى بازگشت از اين سخن ، يعنى اظهار نادم و پشيمان شد.و در حالى كه سخت افسرده خاطر بود به همسرش گفت : از اين پس تو بر من حرام هستى و پيوند ما از يكديگر
گسيخته است . زن به او گفت : دست از اين سخن بدار و چنين مگو؛ تو مى توانى نزد رسول خدا صلى الله عليه و
آله بروى و مشكل خود را با او در ميان گذارى . مرد گفت : من خويشتن را چنين مى بينم كه از طرح اين مشكل
در حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله ، در درونم احساس حياء و آزرم مى كنم . زن گفت : پس راضى شو كه من
شخصا نزد آن حضرت بروم و اين زن حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد؛ در حالى كه عايشه مشغول
شستشوى سر خود بود، زن به آن حضرت عرض كرد: شوهر من اوس بن صامت - آنگاه كه مرا به همسرى خود درآورد - من
دخترى جوان و شاداب و صاحب اهل و مال و مكنت بودم ؛ اما او اموالم را صرف كرده و جوانيم تباه گشته و
اهل و خويشاوندانم را از پيرامونم پراكنده است . اكنون كه سالخورده شده ام مرا ظهار كرده ؛ لكن از كار
خويش پشيمان است . آيا براى حلال شدن ما نسبت به يكديگر و بازگشت به زندگانى نخست ، راهى وجود دارد ؟فرمود: اكنون تو بر او حرام مى باشى . آن زن عرض كرد: آن خدايى كه قرآن كريم را نازل كرد مگر سخنى از
طلاق و جدايى به ميان نياورد، او مرا طلاق نداده و رهايم نكرده است ، او پدر فرزندان من و محبوب ترين
افراد از ديدگاه من است . رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: آنچه هم اكنون مى توانم بگويم اين است
كه تو بر او حرام هستى ، و در زمينه كار و مشكل تو هيچ حكم جديدى از جانب خداوند به من نرسيده است .اين زن پياپى به رسول خدا صلى الله عليه و آله مراجعه مى كرد و همان پاسخ را مى شنيد كه تو بر او حرام
هستى . زن از اين وضع سخت دچار افسردگى خاطر شده و آه از نهاد مى كشيد و بانگ و ناله برمى آورد و مى گفت