لطيفه هاي آموزنده تاريخ نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
ابراهيم ديگر با او سخن نگفت و بر فرزند خود رو آورد و دربارة ذبح او به مشورت پرداخت.ابليس به نزد مادر اسماعيل رفت در حالي كه او به كعبه چشم دوخته بود با اشاره به ابراهيم ـ عليه السّلام ـ گفت: او چه كسي است:
مادر اسماعيل ـ عليه السّلام ـ پاسخ داد: او همسر من است.پيرمرد: بچهاي كه با اوست چه كسي است؟ گفت: فرزند من است.ابليس كه بصورت پيرمرد نزد مادر اسماعيل ظاهر شده بود گفت:
من ديدم كه او را به پهلو خوابانيده بود و چاقو بدست گرفته بود تا او را ذبح كند.همسر ابراهيم ـ عليه السّلام ـ: دروغ ميگوئي، ابراهيم مهربانترين انسانهاست. چگونه فرزندش را ذبح ميكند؟پيرمرد: به پروردگار زمين و آسمان و پروردگار اين خانه (كعبه) ديدم كه او را خوابانيده بود و چاقو بدست گرفته بود.مادر اسماعيل: چرا چنين ميكرد؟ابليس: گمان كرده است كه پروردگارش به او فرمان داده است.مادر اسماعيل: حق است كه خدايش را اطاعت كند.[1]