10- چرخش روزگار
يعقوب ليث مردي فقير و محتاج بود و خانواده او شغل مسگري داشت. او بخاطر رشادت و دانايي كه داشت به شهرياري رسيد.روزي يعقوب كه به سلطنت رسيده بود بر يكي از ثروتمندان سيستان خشم نمود و تمام اموالش را ضبط كرد.توانگر بيچاره، پريشان و دلتنگ زندگي ميكرد. روزي نزد يعقوب آمد. يعقوب از روي طعن از او پرسيد: امروز حالت چطور است؟گفت: آن چنان كه ديروز حال تو بود!يعقوب گفت: ديروز حال من چگونه بود؟گفت: همچنان كه امروز حال من است![1][1] . بزم ايران.