4- دنيا زدگي
سعدي ميگويد: بازرگاني را ديدم كه صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده و خدمتكار. شبي در جزيرة كيش مرا به حجرة خويش برد. همه شب ديده بر هم نبست از سخنان پريشان گفتن كه فلان انبازم[1] به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان و اين قبالة[2] فلان زمين است. و فلان مال را فلان كس ضمين.[3]گاه گفتي: خاطر اسكندريه دارم كه هوايي خوش است. باز گفتي: نه، كه درياي مغرب مشوش است. سعديا، سفري ديگرم در پيش است، اگر كرده[4] شود بقيت عمر به گوشهاي بنشينم.گفتم: آن كدام سفر است؟گفت: گوگرد پارسي خواهم بردن به چين، كه شنيدم عظيم قيمتي دارد و از آنجا كاسه چيني به روم آورم و ديباي رومي به هند و فولاد هندي به حلب و آبگينه[5] حلبي به يمن و برد يماني به پارس، و از آن پس ترك تجارت كنم و به دكاني بنشينم.انصاف از اين ماخوليا[6] چندان فرو گفت كه بيش طاقتِ گفتنش نماند. گفت: اي سعدي! تو هم سخني بگوي از آنها كه ديدهاي وشنيدهاي. گفتم:
آن شنيدستي كه روزي تاجري
گفت: چشم تنگ دنيادار را
يا قناعت پر كند يا خاك گور[7]
در بياباني بيفتاد از سُتور
يا قناعت پر كند يا خاك گور[7]
يا قناعت پر كند يا خاك گور[7]
[1] . شريك.[2] . سند.[3] . ضامن است بدهد.[4] . انجام شود.[5] . شيشه، بلور، آئينه.[6] . ماليخوليا، اختلال فكري.[7] . گلستان سعدي، باب سوم.