2- سلطنت من بزرگتر است
ملك شاه سلجوقي بر فقيه و عارفي گوشهنشين وارد شد. حكيم سرگرم مطالعه بود، سربلند نكرد و به ملكشاه تواضع ننمود.سلطان به خشم آمد و گفت: مگر نميداني من كيستم؟من آن سلطان مقتدري هستم كه فلان گردنكش را به خواري و فلان ياغي را به زنجير كشيدم و كشوري را به تصرف درآوردم.حكيم خنديد و گفت: من نيرومندتر از تو هستم زيرا من كسي را كشتهام كه تو اسير چنگال بيرحم او هستي.شاه با تعجب پرسيد: او كيست؟حكيم به آرامي پاسخ داد:
آن نفس است. من نفس خود را كشتهام و تو هنوز اسير نفس امّارة خود هستي و اگر اسير او نبودي از من نميخواستي كه پيش پاي تو به خاك افتم و عبادت خدا بشكنم و ستايش كسي كنم كه چون من يك انسان است.ملكشاه از شنيدن اين سخن شرمنده شد و از خطاي خود عذرخواهي كرد.[1]
[1] . بديهه گوئيها، ص 24.