1- زيركي مدرس - لطيفه هاي آموزنده تاريخ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لطيفه هاي آموزنده تاريخ - نسخه متنی

محمد رضا اکبري

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


1- زيركي مدرس

فرزند يكي از بازرگانان كه در بازار از مدرس حمايت مي‌كرد، به نزد مدرس رفت و او را به ناهار دعوت كرد. آقا هر نوبت به بهانه‌اي مي‌خواست اين دعوت را قبول نكند تا سرانجام با اصرار زياد قبول كرد. روز مقرّر بازرگان پسر خود را فرستاد تا به منزل مدرس رفته و او را به خانه بياورد. در ضمن پدر به پسر سفارش كرده بود، هنگامي كه وارد محله مي‌شوند طوري تظاهر نمايد كه اهل محل بدانند مدرس براي نهار به خانة آنها مي‌آيد.

هوا باراني بود، پسر به اتفاق آقا به راه افتادند تا به نزديك خانه رسيدند. مدرس ايستاد و گفت: تو برو من خودم مي‌آيم.

پسر گفت: پدرم دستور داده كه در خدمت شما باشم.

آقا جواب داد: بيجا گفته است. به تو مي‌گويم برو، خودم بلدم، پسر اصرار كرد مدرس با تغيّر گفت: پدرت مي‌خواهد يك ناهار به من بدهد و تو را همراه من كرده است كه به اهل محله بگويد: من آنچنان كسي هستم كه مدرس به خانه من مي‌آيد و بعد چه مي‌دانم كه از اين دعوت و به خانه خود كشيدن من چه منظوري دارد. به تو مي‌گويم، برو پسر بازرگان به ناچار به طرف منزل حركت كرد و داستان را براي پدر گفت.

بازرگان وقتي جريان را شنيد، گفت: عجب سيد زرنگي است، فكر اشخاص را مي‌خواند.[1]


[1] . داستانهاي مدرس، ص 132.



/ 154