6- شتر سركش
روزي «خوات بن جبير» در راه مكه با عدهاي از زنان طايفه بنيكعب نشسته بود.پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ او را ديد و فرمود: چرا با زنها نشستهاي؟خوات گفت: شتر سركشي دارم كه زنها براي آن طنابي ميبافند.پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ از او گذشت و به دنبال كاري كه داشت حركت كرد و سپس بازگشت و دوباره او را ديد و فرمود: ديگر آن شتر چموش فرار نكرد؟خوات گويد: خجالت كشيدم و چيزي نگفتم. بعد از آن واقعه هرگاه او را ميديدم خجالت ميكشيدم و از جلوي چشم او فرار ميكردم تا اين كه به مدينه رفتم و يك بار ديگر حضرت سخن خود را در مسجد تكرار كرد. روز ديگري او را ديدم در حالي كه بر الاغ سوار بود. به من رسيد و فرمود: آن شتر ديگر فرار نكرد؟عرض كردم به خدائي كه تو را به نبوت برانگيخت از زماني كه مسلمان شدم آن شتر ديگر فرار نكرده است.حضرت فرمود: «الله اكبر؛ الله اكبر» خداوندا خوات را هدايت فرما!از آن پس او از مسلمانان واقعي شد و خداوند او را هدايت كرد.[1]
[1] . محجة البيضاء، ج 5، ص 233.