همان گونه كه گذشت، همه ى متفكران مسلمان و انديشمندان غرب، در ضرورت حكومت و نياز به حاكم در جامعه معترف اند اما در اين كه حاكم چه صفاتى بايد داشته باشد و اختيارات وى چيست، بين انديشمندان غرب، اتفاق نظرى وجود ندارد، همچنان كه بين متفكران اسلامى، وحدت نظرى در اين زمينه نمىباشد؛ براى نمونه، افلاطون قائل است كه فرمانروا بايد فيلسوف باشد و فيلسوف يعنى كسى كه داراى قدرت انديشه ى علمى است و مراد از علم، دانايى حقيقى مىباشد و دانايى حقيقى آن است كه از راه برهان به دست آمده باشد، نه از راه باور.1وى معتقد است كه سپردن زمام امور به دست كسانى كه از طبقه ى خدمت گذار يعنى طبقه پايين هستند نتايج شومى براى جامعه دارد.2 اما لاك،1 ـ كارل بورمان، افلاطون، ص 174.2 ـ همان، ص 125.