جامعه ی مدنی و حاکمیت دینی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
كنيم تا بتوانيم خود را ذىحق بدانيم از نظر روان شناسى مذهبى، يكى از موجبات عقب گرد مذهبى، اين است كه اولياى مذهب ميان مذهب و يك نياز طبيعى، تضاد برقرار كنند، مخصوصا هنگامى كه آن نياز، در سطح افكار عمومى ظاهر شود. درست در مرحله اى كه استبدادها و اختناق ها در اروپا به اوج خود رسيده بود و مردم تشنه ى اين انديشه بودند كه حق حاكميت از آن مردم است، از طرف كليسا يا طرف داران با اتكا به افكار كليسا، اين فكر عرضه شد كه مردم در زمينه ى حكومت، فقط تكليف و وظيفه دارند نه حق، همين كافى بود كه تشنگان آزادى و دموكراسى و حكومت را بر ضد كليسا، بلكه بر ضد دين و خدا به طور كلى بر انگيزد.1 اين داورى تعارض ميان جامعه ى مدنى و دين نيز خالى از اشكال نيست كه به اختصار به بيان برخى از اشكالات خواهيم پرداخت.اينك نوبت به داورى نگارنده ى اين سطور درباره ى ارتباط ميان دين و جامعه ى مدنى رسيده است كه به ترتيب به آن اشاره مىشود.الف: اگر دين، داعيه ى حكومت و سياست باشد، به گونه اى كه تمام قوانين را از آن خدا بداند و مردم را مكلفانى كه هيچ حق آزادى در قلمرو قانون و نظارت در قبال حكومت ندارند بداند و هيچ گونه حق مشورتى براى دولت با مردم و گروه ها قائل نباشد، چنين تعريقى از دين نه صحيح است و نه با جامعه ى مدنى به اصطلاح امروزى سازگارى دارد.ب: اگر دين را مجموعه اى از قوانين اخروى بدانيم كه هيچ نظارتى بر اعمال فردى و اجتماعى دنياى آدميان نداشته باشد، چنين تعريفى از دين صحيح نيست ولى با جامعه ى مدنى سازگار است.ج: اگر جامعه ى مدنى به معناى جامعه اى متشكل از نهادها، موسسه ها، انجمن ها، احزاب و تشكل هاى خصوصى و مدنى مستقل از دولت باشد، كه