روستايى گاو در آخور ببست
روستايى شد در آخور سوى گاو
دست مىماليد بر اعضاى شير
گفت شير ار روشنى افزون بُدى
اين چنين گستاخ زان مىخاردم
حق همى گويد كهاى مغرور كور
از من ار كوه احد واقف بُدى
چشم چشمه از جبل خون آمدي1
شير گاوش خورد و بر جايش نشست
گاو را مىجست شب آن كنجكاو
پشت و پهلو، گاه بالا گاه زير
زهرهاش بدريدى و دلخون شدى
كاندرين شب گاو مىپنداردم
نه زنامم پاره پاره گشت طور؟
چشم چشمه از جبل خون آمدي1
چشم چشمه از جبل خون آمدي1
(1). مثنوى، دفتر دوم، ابيات 503 ـ 510.