میزان الحکمه جلد 13
لطفا منتظر باشید ...
ـ امـام باقر(ع ) : رسول خدا(ص ) مانند بنده غذا مى خورد و مانند بنده مى نشست و روى زمين چيز
مى خورد و روى زمين مى خوابيد.ـ امـام صـادق (ع ) : رسـول خدا(ص ) روى زمين نشسته بود و غذا مى خورد زن بدزبانى ازكنار آن
حـضـرت رد شـد و گـفـت : اى مـحمد, به خدا قسم كه تو مانند بنده غذا مى خورى و مانندبنده
مـى نـشـيـنـى رسول خدا(ص ) به او فرمود :واى بر تو! كدام بنده , بنده تر از من است ؟ زن گفت : لـقمه اى از غذايت به من بده رسول خدالقمه اى به او داد زن گفت : نه به خدا, بايدلقمه اى را كه
در دهانت هست به من بدهى پيامبر(ص ) لقمه را از دهانش درآورد و به اوداد و زن آن را خورد.ـ پـيـامـبر خدا(ص ) : پنج كار است كه تا زنده هستم رهايشان نمى كنم : غذا خوردن روى زمين با
بندگان , سوار شدن بر الاغ برهنه ,دوشيدن بز با دست خودم , پوشيدن لباس پشمينه و سلام كردن
به كودكان , تا اين كارها بعداز من سنت شود.ـ در مناقب ابن شهر آشوب آمده است :پيامبر خدا(ص ) با تهيدستان مى نشست و بامستمندان غذا
مى خورد.ـ امـام باقر(ع ) : در روزگار رسول خدا(ص )مستمندان شب ها را در مسجد مى خوابيدند يك شب
پيامبر با مستمندانى كه در مسجد بودند,نزديك منبر در قابلمه اى افطار كرد سى مرد ازغذاى آن
قابلمه غذا خوردند و سپس آن قابلمه براى همسران رسول خدا برگردانده شد كه آن هارا هم سير
كرد.ـ يـزيـد بـن عـبـداللّه بن قسيط : اصحاب صفه گروهى از اصحاب رسول خدا(ص ) بودند كه خانه
نـداشـتـنـد و بـه روزگـار رسـول خـدا(ص ) درمـسـجـد مـى خوابيدند و روزها هم در سايه آن
پناه مى گرفتند و جايى جز مسجد نداشتند پيامبرشب ها به هنگام غذا خوردن آنان را فرامى خواند
و گروهى را ميان اصحاب خود تقسيم مى كرد كه با آن ها غذا بخورند و گروهى هم باخود پيامبر
غذا مى خوردند, تا اين كه خداى متعال به آنان ثروتى عنايت فرمود.ـ ابوذر : رسول خدا(ص ) در ميان اصحاب خود مى نشست به طورى كه وقتى غريبه اى واردمى شد
تـا نـمى پرسيد, متوجه نمى شد كدام يك ازآن ها رسول خدا(ص ) است لذا ما از آن حضرت خواهش
كـرديـم در جايى بنشيند كه اگرغريبه اى وارد شد, ايشان را بشناسد بدين منظورسكويى از گل
درست كرديم و حضرت روى آن مى نشست وما هم در دو طرف ايشان مى نشستيم .ـ ابـن مـسـعـود : مـردى نـزد پـيامبر(ص ) آمدو با ترس و لرز شروع به صحبت با آن حضرت كرد
پيامبر(ص ) فرمود : آرام باش , من كه پادشاه نيستم .ـ ابو مسعود : مردى خدمت پيامبر(ص )آمد و در حالى كه بدنش مى لرزيد, با آن حضرت به صحبت
پرداخت پيامبر فرمود :آرام باش , من كه پادشاه نيستم من فرزند زنى هستم كه گوشت خشكيده
نمك سود مى خورد.ـ انـس بـن مـالـك : رسول خدا(ص ) بانوشيدنيى افطار مى كرد و با نوشيدنيى سحرى مى خورد و
گـاهى اوقات هم يك شربت بودشبى براى آن حضرت نوشيدنى تهيه كردم , اماپيامبر(ص ) نيامد
من خيال كردم يكى ازاصحاب ايشان را دعوت كرده است لذا خودم نوشيدنى را خوردم ساعتى بعد
از عـشا پيامبرآمد من از فردى كه همراه حضرت بود پرسيدم آيا پيامبر(ص ) در جايى افطار كرد, يا
كـسى ايشان را دعوت نموده است ؟ گفت : نه من آن شب را از فكر اين كه پيامبر(ص ) نوشيدنى را
ازمـن بـخواهد و شربتى نباشد و گرسنه بخوابد, باچنان غم و اندوهى به سر بردم كه فقط خدا از
آن خـبـر دارد اما صبح پيامبر در حالى كه روزه داشت بيدار شد و درباره آن نوشيدنى از من سؤالى
نكرد و تاكنون نيز از آن سخنى به ميان نياورده است .ـ مـن ده سال رسول خدا(ص ) را خدمت كردم به خدا قسم كه هرگز به من اف نگفت وهيچ گاه
درباره چيزى به من نفرمود: چرا چنين كردى ؟ و چرا چنين نكردى .ـ چون رسول خدا(ص ) به مدينه آمد,ابوطلحه دست مرا گرفت و به خدمت رسول خدا(ص ) برد و
عرض كرد : اى رسول خدا,انس بچه زرنگى است , اجازه بدهيد خدمتكارشما باشد انس مى گويد : مـن در سفر و حضررسول خدا(ص ) را خدمت مى كردم به خدا قسم كه هيچ گاه درباره كارى كه
انـجـام مى دادم نفرمود, چرا اين كار را كردى ؟ و اگر كارى راانجام نداده بودم هيچ گاه نفرمود : چرا اين كار رانكردى .