سيد محمد حسين «شهريار» - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



سيد محمد حسين «شهريار»

راز شب





ماه آن شب خموش و سرگردان
نور غمرنگ و خون پرور ماه
دانه دانه ستاره بر رخ چرخ
خواب گسترده بود خاموشى
مرغ شب آرميده بود آرام
سايه ى نخلها به چهره ى نور





روى صحرا و دشت مى تابيد
همه جا را نموده بود سپيد
همچو اشك يتيم مى لرزيد
بر جهان پرده ى فراموشى
چشم ايام رفته بود به خواب
از سياهى كشيده بود حجاب









باد در جستجوى گمشده اى
غرق شهر مدينه سر تا سر
مى كشيد انتظار، خاك آن شب
مى ربود از كف گران مردى
آتش مرگ مادرى مى سوخت
مردى آرام ليك آهسته
بر سر دوش، جسم بى جانى
همه خواهان به دل، درازى شب
تا مگر راز شب نگردد فاش





چرخ مى زد چو عاشقى بى تاب
در سكوتى عميق و رعب آور
مقدم تازه ميهمانى را
آسمان همسر جوانى را
دل اطفال خسته جانى را
نوحه گر چند طفل دل خسته
حمل مى شد به نقطه اى مرموز
گرچه شب بود تلخ و طاقت سوز
نبرد پى به راز شب دل روز









راز شب بود پيكر زهرا
راز شب بود بانوئى معصوم
هيجده ساله بانوئى پرشور
بانوئى كز سخن به محضر عام
بانوئى شيردل، دلير و شجاع
گرچه زن بود ليك مردانه
شعله اى بركشيد از دل خويش
درس احقاق حق و دفع ستم
مردم خفته را ز خواب انگيخت





كه شب آغوش خاك گشتش جا
كه چو او مردى از زمانه نزاد
كه سيه كرده چهره ى بيداد
ريخت آتش به جان استبداد
كه نمود از حق خويش دفاع
از قيام آتشى عظيم افروخت
كه سيه خرمن ستم را سوخت
به جهان و جهانيان آموخت
آبروى ستمگران را ريخت







آرزوى گمشده



برداشتى از سخنان على بر تربت پاك حضرت فاطمه زهرا.







اى روى دلفروز تو شمع شبانه ام
اى آرزوى گمشده، زهرا كجاستى؟
اى بنت سيد قرشى در فراق تو
بعد از تو خير نيست به قاموس زندگى
در تنگناى تن شده محبوس روح من
زهرا، تو رفتى از غم و محنت رها شدى





شد بى فروغ روى تو تاريك خانه ام
تا بنگرى فغان و نواى شبانه ام
از دل هزار تير بلا را نشانه ام
ترسم كه طول عمر شود در زمانه ام
اى كاش مرغ جان بپرد ز آشيانه ام
من بى تو چون پرنده ى گم كرده لانه ام









بعد از تو درد دل به كه گويم كه همچو تو
پروانه وار بال و پرم سوخت العجب
زهرا، چرا جواب على را نمى دهى؟
اندر حيات عاريه شرمنده ام ز تو
بر حق خود قسمت بگذر از على
از تازيانه، ساعد سيمين تو شكست
از بهر گريه در غم هجران تو بس است
گه بر سر مزار تو آيم به خانه، گه
جز دانه هاى اشك تر و لخت هاى دل





باشد شريك درد دل محرمانه ام؟
كس با خبر نشد ز شرار شبانه ام
اى با خبر ز سوز عاشقانه ام
تا ديده ام فتد به «در» و آستانه ام
بس جور روزگار كشيدى به خانه ام
دلخسته من هنوز از آن تازيانه ام
رنگ پريده ى حسنينت بهانه ام
بهر تسلى دل زينب روانه ام
بر مرغكان تو نبود آب و دانه ام







سپيده كاشانى

رايت توحيد





ريشه ى سبز امامت پا گرفت
تا شود همراه و همراز پدر
تا خدا بر ما سوى بنشاندش
تا كه در دامان شهادت پرورد
تا كه گويد عشق حق بى انتهاست





گل به دامان خديجه جا گرفت
تا شود يار على (ع) در هر گذر
تا پدر «ام ابيها» خواندش
رايت توحيد بر ما بسپرد
با شهيدان زمزم خون خداست









عشق و تقوى را به هم آميخته
نور زهرا سركشيد از آسمان
سيد زن هاى عالم رخ نمود
در گريبانش شميم «احمدى»
بر زنان آزادگى آواز كرد
گوئيا خورشيد از آن خانه تافت
رايت آزادگى افراشت او

(سوختن با ساختن آمد قرين






و آن دو را در جان زهرا (س) ريخته
كور شد ز آن ديده ى ناباوران
داشت آن مه عشق حق در تار و پود
ارمغانش بود صبح سرمدى
قفل زنجير حقارت باز كرد
زن پس از آن جلوه اى جاويد يافت
بذر گلهاى شقايق كاشت او
گشت محنت با تحمل همنشين)



از عمان سامانى.



.





ما همه پروانه در پيرامنش
تا بتابد مهر مستور از نهان
آه... زهرا جان ز گل گردد تهى





اى «سپيده» دست ما و دامنش
تا شكوفد گلشن گلهاى جان
اين گلستان، گر تو ما را وانهى






بهاران در حجاز





در شبى ظلمانى و اندوه بار
سرزمينى بود و شب فرمانروا
خاك گلهايش گياه درد بود
مى شكفت ار نو گلى بر شاخسار





لحظه ها مى آمد از ره سوگوار
دردها بسيار، اما بى دوا
صبح ديده ناگشوده مى غنود
باغبان را اشك حسرت بُد نثار









زآنكه آن گل سرنوشتش مرگ بود
مرگ گلها بود در طغيان جهل
مهر خونين، خاك تفته، كوه داغ
غنچه اى چون لب به خنده مى گشود
ناگهان آمد بهاران در حجاز
چشمه اى از نور جوشيدن گرفت
شب پريده رنگ، زان سامان گريخت
شد زمان گهواره ى ميلاد نور
نوگل باغ نبوت باز شد





شاخه را حاصل تنى بى برگ بود
ناخداى ظلم، كشتى بان جهل
فصل فصل رويش گلهاى داغ
دست خون ريز خزانش مى ربود
شد گلى بر شاخسار وحى باز
گشت جارى و خروشيدن گرفت
ساغر شام سيه بر خاك ريخت
صبح آمد زرفشان از راه دور
مهر با مه همدل و همراز شد









اختر تابنده ى دامان وحى
در رسيد از جان جانان اين ندا
كاى محمد (ص) كوثرت بخشيده ايم
كوثرت در قرن ها جارى شود
پاكى از او چشمه سار آموخته
ما به او عاشق شويم و، او به ما
جان عاشق، جسم پر دردش دهيم
كز پريشانى به رسم عاشقان
روشنى بخشد دلت ديدار او





رخ نمود از شرق بى پايان وحى
سوى آن عاشق كه بُد رمز آشنا
مهر و مه در طالع او ديده ايم
مظهر عشق و وفادارى شود
شمع سان از عشق «ما» افروخته
خلق گويند اوست محبوب خدا
سينه اى بس عشق پروردش دهيم
شهره گردد نام او اندر جهان
گسترد حق در جهان، اشجار او









(جلوه ى معشوق شورانگيز شد)
مهر، مه را همچو جان در بر گرفت
عرشيان با حمد و تهليل و سرور
چشم صحرا اين عجب كى ديد بود
نام او را مصطفى (ص)، زهرا (س) نهاد





ساغر عصمت از او لبريز شد
آفرينش شوكتى ديگر گرفت
گرد آن گل آمدند از راه دور
در زمين عطر خدا پيچيده بود
آن مه از گردون فراتر پا نهاد








سنگر و صحرا





اى رهرو عشق نور زهرا (س) با تست
محبوب خدايى به محمد (ص) سوگند





نورى كه بهر سنگر و صحرا با تست
اينگونه كه جزر و مد دريا با تست







محمدعلى فروغى «ذكاء الملك»

غمخوار على بتول عذرا





اى طالب نزهت و تماشا
صحرا خوش و باغ نيز باشد
ليكن نه به آن صفا كه بينند
در خلوت عارفان واله
حلقه نه، حديقه ى رياحين





بارى بگذر ز باغ و صحرا
ماهى دو سه خرم و مصفا
صاحبنظران به چشم بينا
در حلقه ى عاشقان شيدا
خلوت نه، خزينه ى گهر زا









بازآ و ببين كه تا بدانى
بر جاى شقايق از حقايق





در اين چمن نشاط افزا
گلهاى معطر است و بويا







ازهار

ازهار: شكوفه ها.



معارف و معانى++

انوار حروف و علم اسما




روحى و چه دلفروز روحى
نه رنگ و نه بوى و هر چه خواهى
در گلشن اين چنين چو باشى
فارغ گردى ز رنج و راحت
چند اين هوس و هوا كه هيچ است





چون گوهر عقل عالم آرا
در لحظه ى ترا شود مهيا
فردوس نمى كنى تمنا
يكسان بينى به زشت و زيبا
از هيچ نمى شوى شكيبا









پيرى و هنوز همچو طفلان





لوزينه



لوزينه: نوعى شيرينى كه با مغز بادام و پسته و گلاب و شكر درست كنند.



طلب كنى و حلوا






جود است و سجود زينت مرد
هر ذره ز مهر دوست سرگرم
افتاده به عجز و ناتوانى
مستوره نه اى و پا شكسته
چون باز بود در عنايت
زنهار مباش از زنان كم
مردان نكنند جا به پستى





مردى، چه كنى پرند و ديبا
تن سرد تو هم چنان كه حربا
شرمى است ز مردم توانا
از خانه ى جهل نه برون پا
از رفته سخن مگو و بازآ
كارى كه ببايدت بفرما
گيرند زنان چو راه بالا






/ 57