آسمان مكه - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



آسمان مكه




امشب در آستان رضا جشن ديگر است
از مقدم بتول يكى جشن باشكوه
از آسمان مكه برآمد ستاره اى





بزمى كه چون بهشت برين روح پرور است
در بارگاه زاده ى موسى بن جعفر است
كآفاق از فروغ جمالش منور است









بر خاكيان رسيد بشارت ز آسمان
از ره رسيد موكب بانوى بانوان
در زهد و پاكدامنى و عصمت و وقار
فرض است پاس حرمت ناموس كبريا
خرم ز نخل قامت او باغ مصطفى است
سر لوحه ى فضيلت و سرمايه ى عفاف
آزار فاطمه، بود آزار مصطفى
در بوستان فضل سراينده بلبلى
پرورده ى خديجه ى كبرى كه كاينات





ميلاد با سعادت زهراى اطهر است
كائينه ى تمام نماى پيمبر است
آموزگار مريم و سارا و هاجر است
كاو مظهر عفاف خداوند اكبر است
روشن ز نور چهره ى او چشم حيدر است
گنجينه ى لئالى و درياى گوهر است
همچون رضاى او كه رضاى پيمبر است
بر آسمان شرم فروزنده اختر است
از مژده ى ولادت او غرق زيور است









مهرى كه بر محيط جهان پرتوافكن است
محبوبه اى كه ميوه ى باغ رسالت است
سر حلقه ى زنان نكوكار و پارسا
رخشنده يازده گهر پاك و تابناك
گر جام رحمت ابدى آرزو كنى
رخ از درش متاب كه اهل نياز را
چون آفتاب حشر برآيد اميدها
سر زد ز بوستان رسالت «رسا» گلى





نخلى كه بر بسيط زمين سايه گستر است
محجوبه اى كه مظهر الطاف داور است
سرمشق بانوان عفيف و موقر است
در دامن عطوفت اين طرفه مادر است
از او طلب كه همسر ساقى كوثر است
روى اميد و چشم شفاعت بر آن در است
بر رحمت شفيعه ى فرداى محشر است
كز نكهتش مشام دل و جان معطر است







گوهر بى همتا




ز سرا پرده ى عصمت گهرى پيدا شد
خرما طرفه نسيمى كه ز انفاس خوشش
آفتابى ز شبستان رسالت بدميد
در رحمت بگشودند و سراپاى وجود
گلشن عفت از او رونق و آرايش يافت
زهره ى برج حيا، شمسه ى ايوان عفاف
مژده كاندر شب ميلاد بتول عذرا





كه جهان روشن از آن گوهر بى همتا شد
دامن خاك، طرب خيز و طرب افزا شد
كه چو خورشيد جهان گير و جهان آرا شد
روشن از نور رخ فاطمه ى زهرا شد
پايه ى عصمت از او محكم و پابرجا شد
كه ز انوار رخش چشم جهان بينا شد
بر رخ خلق در لطف و عنايت وا شد









پرده چون حق ز جمال ملكوتيش گرفت
خامه چون خواست ستايد گهر پاكش را
در قيامت نكشد منت طوبى و بهشت
طبع خاموش «رسا» باز چو مرغان چمن





مريم پرده نشين بر رخ او شيدا شد
محو چون قطره ى ناچيز در آن دريا شد
هركه در سايه ى آن سرو سهى بالا شد
از پى تهنيت مقدم گل گويا شد






زهره ى زهرا




باد نوروزى جهان پير را برنا كند
چون بهار عيسوى دم بگذرد از باغ و راغ
سبزه روياند ز صحرا سنبل و نسرين ز باغ





ابر فروردين چمن را خرم و زيبا كند
مردگان را با نسيم صبحدم احيا كند
كوهسار و دشت را پر لاله ى حمرا كند









نونهالان چمن را خلعت رنگين دهد
تا بسازد كار دى را لشكر باد بهار
آنچنان با ناز برخيزد سحر نرگس ز خواب
ابر گريد همچو وامق شامگاهان در چمن
ديده چون نرگس گشايد، باغبان خواهد ز شوق
دامن صحرا شود از خرمى باغ بهشت
خانه بر دوش است بلبل گه به صحرا گه به باغ
هوش ماند مات و حيران، عقل آيد در شگفت
صحنه ى زيباى بستان هر كه بيند بى درنگ





در بر سرو و صنوبر جامه ى ديبا كند
حمله هر دم ابر با نيروى برق آسا كند
كادمى را با نگاهى واله و شيدا كند
تا تبسم بامدادان غنچه چون عذرا كند
جان فداى چشم مست نرگس شهلا كند
چون گذر ارديبهشت از دامن صحرا كند
هر كجا بوى گل آيد آشيان آنجا كند
زين شگفتيها كه كلك صانع يكتا كند
سجده ها بر درگه خلاق بى همتا كند









آيت صنع خدا پيداست در سيماى گل
بر بساط سبزه بايد بزم عيش آماده ساخت
اين چنين عمرى كه از كف مى رود همچون بهار
تا بهار است و جوانى، عشرت امروز را
بانگ مرغان بهارى بر فراز شاخسار
كى سزاوار است بر لب مهر خاموشى زدن
چون برآيد نغمه ى داودى مرغ سحر
باز طاووس بهارى شد خرامان در چمن
صبحدم ابر بهاران بر درخت ارغوان





عقل راز آفرينش درك از اين سيما كند
خاصه در فصلى كه گل بزم طرب برپا كند
حيف باشد آدمى صرف غم دنيا كند
مرد عاقل كى مبدل بر غم فردا كند
در جمن شور افكند در بوستان غوغا كند
در چنين فصلى كه هر خاموش را گويا كند
سبزه را سرمست ساز لاله را شيدا كند
تا دل صاحبدلان را غارت و يغما كند
شاخه ى ياقوت را پر لؤلؤ لالا كند









بر فراز كوهساران بين كه از اعجاز ابر
چون شود مهتاب پيدا، ماه چون خوبان ز ناز
بوسه ها بلبل ستاند بامدادان در چمن
بيد مجنون سر فرود آورده در دامان گل
طبع دارد ميل گلزارى كه بوى گلشنش
وه چه بستانى كه پوشد ديده از حور و بهشت
بوئى از گلهاى آن بستان اگر آرد نسيم
بر فلك بنگر كه همچون روشنان آسمان





پرنيان سبز در بر صخره ى صما كند
گه گشايد روى و گاهى چهره ناپيدا كند
پرده چون باد صبا از چهره ى گل وا كند
تا چو مجنون عشقبازى با رخ ليلى كند
نامه را بخشد طراوت خامه را شيوا كند
هر كه در گلزار «زهرا» مأمن و مأوى كند
زنده هر دم مردگان را چون دم عيسى كند
زهره كسب روشنى از زهره ى زهرا كند









فاطمه دخت محمد (ص) آنكه نور عارضش
آفتاب برج عصمت گوهر درج عفاف
چون به گفتار آيد آن سرچشمه ى فضل و كمال
گوهر والاى خلقت آنكه هاجر روز و شب
مريم پاكيزه دامن بين كه تحصيل عفاف
گر غبار دامنش بر دل نشيند، ذره اى
بر سر گردون اعلى پا نهد از برترى
سايه ى آن سرو رحمت گرفتد بر سر مرا
رو بخر با جان و دل مهرش كه يابد سودها





خيره چشم اختران گنبد مينا كند
آنكه توصيف كمالش ايزد دانا كند
چرخ گيرد خامه تا گفتار او انشا كند
بندگى در درگه آن گوهر والا كند
در حريم عصمت صديقه ى كبرى كند
چشم نابيناى دل را روشن و بينا كند
همسرى چون با على عالى اعلى كند
كى دگر دل آرزوى سايه ى طوبى كند
هركه با زهرا و فرزندان او سودا كند









اى كه گوئى «بوى گل را از كه جوئيم از گلاب»
چون هواى آن گل افتد در سرم، دل جستجو
زاده ى موسى بن جعفر آنكه خاكش از صفا
عرصه ى دريا مجال قطره ى ناچيز نيست





دل چو در آويز جان اين نكته ى شيوا كند
بوى آن گل از حريم زاده ى موسى كند
ناز بر باغ بهشت و وادى سينا كند
كى «رسا» طبعش تواند وصف آن دريا كند






/ 57