على خليليان «رجا» اصفهانى - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



على خليليان «رجا» اصفهانى

درياى عصمت




عالم شد از مولود زهرا جمله گلشن
حق بر سر خلق جهان بنهاده منت
مانند او كس را نباشد جاه و رتبت
اين دختر اشرف ز اولين و آخرين شد





يا حضرت خير الورا چشم تو روشن
درى پديد آورده از درياى عصمت
كز طلعت او مهر و مه گرديده روشن
در منزلت مصداق آيات مبين شد









او باعث خلق سماوات و زمين شد
مانند اين بانو نديده چشم گردون
اوصاف او باشد ز حد و وصف بيرون
يا رب به حق جاه اين مولود اطهر
بگذر ز جرم شيعيان در روز محشر





چون گشت او محبوبه ى خلاق ذوالمن
بر ما سوى الله امتيازش داده بى چون
ما را نشايد مدح او با نطق الكن
خورشيد طاها فاطمه دخت پيمبر
قلب «رجا» را هم در آن هنگامه مشكن






مشرق انوار




مژده ياران كه گل سرخ به گلزار آمد





طوطيان را شكر از شوق به منقار آمد









نغمه زن بلبل غمديده پس از مدت هجر
حوريان رقص كنان جمله به جنت گفتند
بازگرديد ز حق چون در رحمت بر خلق
كرد از مشرق انوار چو خورشيد طلوع
كى تواند چو منى مدح و ثنايش گويد
ذكر يا فاطمه را كرد «رجا» ورد زبان





شاد و خرم سوى معشوق دگربار آمد
آن كه منظور دل ماست پديدار آمد
علت غائى كونين در اين دار آمد
فاطمه، آنكه دلش مخزن اسرار آمد
آن كه در منزلتش آيت بسيار آمد
زين سبب گفته اش اين گونه شكربار آمد






مصيبت عظمى




مصيبتى كه به زهرا رسيد بعد پدر





اگر به كوه رسد آب مى شود يكسر









ز جور دشمن و هجر پدر به ليل و نهار
يكى به بازوى او ضربتى رساند و يكى
ز بعد باب گرامى دو ماه و نيم گذشت
از اين مصيبت عظمى «رجا» كجا توان گفتن





به غير گريه و زارى نداشت كار دگر
بزد به پهلويش از راه كينه تخته ى در
كه بست جانب دار القرار بار سفر
مصيبتى كه به زهرا رسيد بعد پدر







صغير اصفهانى

عصمت الله




امروز عالمى ز تجلى منور است
نور خدا ز فرش تتق مى كشد به عرش
در وصف او گر ام ابيها شنيده اى
هر مادر آورد پسر، از اوست مفتخر
احمد وجود پاك ورا روح خويش خواند





ميلاد با سعادت زهراى اطهر است
روشن به روى فاطمه چشم پيمبر است
اين خود يك از فضايل آن پاك گوهر است
بالنده مام گيتى از اين نيك دختر است
با اينكه خود به مرتبه روح مصور است









تنها نه دختر است رسول خداى را
در حيرتم چه مدح سرايم به حضرتى
او هست عصمت الله و چندان شگفت نيست
اى آفتاب برج شرف كافتاب چرخ
ربط رسالت است و ولايت جناب تو
هستند گوشوار، دو دلبند تو به عرش
بر آستان تست ز جان ملتجى «صغير»





كز رتبه بر ولى خدا نيز همسر است
كورا مديح خوان ز شرف ذات داور است
كز چشم خلق تربت پاكش مستر است
در آسمان قدر تو از ذره كمتر است
بل اين دو را وجود تو مبنا و مصدر است
بى شك دل تو عرش خداوند اكبر است
عمرى است كحل ديده ى او خاك اين در است







سرّ خدا




علت غائى بر كون و مكان دانى كيست؟
جان پنهان شده در جسم جهان دانى كيست؟
فاطمه، مظهر اجلال خدا جل جلال
فاطمه عالمه از حق به خفى و به جلى
فاطمه عاليه اى كش نبد ار زوج على
طاير وهم كه از منظر عنقا گذرد
كى به كاخ شرف زهره ى زهرا گذرد
همچو پروانه ازو جمله بسوزد پر و بال




سبب خقلت پيدا و نهان دانى كيست؟
نقطه ى دائره رفعت و شان دانى كيست؟
فاطمه عصمت كل، كنز خفى ازلى
فاطمه روح نبى همسر و همتاى ولى
فرد و بى مثل بُد آنگونه كه حى متعال
به يكى پر زدن از گنبد خضرا گذرد
بلكه جبريل اگر خواست بدانجا گذرد









اى ترا آسيه و مريم و هاجر، حوا
در مديح تو همين بس بود اى سر خدا
چونكه كردند ملائك ز خداوند سوال
يعنى از كفر بود اينكه خدايت خوانم
چه توان گفت كه در وصف تو من حيرانم





از پى كسب شرف خادمه در پرده سرا
كابتدا نام تو فرمود ز اصحاب كسا
خواندن واجبت ار خود نبود امكانم
كافرم گر ز خدا هيچ جدايت دانم
اى خدا را نظر و جلوه و مرآت جمال






داغ پدر




روايت است كه چون نوگل رياض رسول
ز دست داغ پدر خورد عارضش سيلى





ز امت پدر خود ستم كشيده بتول
به سر ز مرگ پدر كرد معجرش نيلى









به جاى آنكه تسلى دهندش از ره كين
گهى زدند ز بيداد در به پهلويش
دو ماه و نيم ز غم بود گرم ناله و آه
پدر ز بعد تو من بى معين و يار شدم
چو رفت سايه ات اى باب مهربان ز سرم
ز آه و ناله ى آن غم رسيده ى ناكام
پى سكوت همان بى نوا ز آه و فغان
از اين قضيه چو آن غم رسيده يافت خبر
بگو به مردم شهر مدينه از يارى





شدند در پى آزردنش گروه لعين
گهى ز سيلى دشمن كبود شد رويش
مدام ورد زبان داشت ذكر يا ابتاه
ميان اهل مدينه غريب و خوار شدم
چو شام تار سيه گشته روز در نظرم
نبود ساعتى اهل مدينه را آرام
بيان حال نمودند با على عنوان
بگفت با على اى پادشاه جن و بشر
كسى ز من نكند منع گريه و زارى









زمانه با من غم ديده بر سر جنگ است
بگو به دار بقا رفته است پيغمبر
اگر ز بودن آن هم به تنگ آمده ايد
كنيد از دل و از جان حلال زهرا را
بگو كه فاطمه هم بسته است بار سفر





خدا گواست ز مرگ پدر دلم تنگ است
ازو ميان شما مانده است يك دختر
عبث هر آينه با او به جنگ آمده ايد
بسى نمانده كه گويد وداع دنيا را
همين دو روز دگر مى رود به نزد پدر






صداى ناله ى زهرا




فسرده خاطر و پهلو شكسته و غمگين
پس از وصيت او با على شه مردان





فتاد سرو خرامان قامتش به زمين
برفت طاير روحش به شاخسار جنان









سياه عارض گردون ز آه زينب شد
فغان و آه از آندم كه خونفشان ز دو عين
به روى سينه ى مادر شدند گرم نوا
گهى ز درد يتيمى حسن به شيوه و شين
درآمدند ملايك به ناله و فرياد
كه يا على گذرى سوى اين دو مضطر كن
در آن زمان شه دين با نوازش بى مر
كنون ز جاى دگر شورشى بسر دارم
دمى كه خسرو لب تشنه از جفاى يزيد





جهان به ديده ى كلثوم تيره چون شب شد
بيامدند ضياء دو ديده اش حسنين
فتاد غلغله ز افغانشان به ارض و سما
گهى ز ياد غريبى به آه و ناله حسين
ميان ارض و سما هاتفى ندا در داد
جدا حسين و حسن را ز نعش مادر كن
جدا حسين و حسن را نمود از مادر
نه در مدينه كه در كربلا نظر دارم
سرش به نى شد و جسمش به خاك و خون غلطيد









سكينه نام از آن تشنه لب يكى دختر
بديد پيكرى از تيغ و نى دو صد پاره
به گريه گفت پدر جان فداى پيكر تو
كدام ظالم بى رحم دل، دو نيمم كرد
پدر كدام جفا پيشه ى ستم گستر
به روى نعش پدر گرم آه و شيون شد
دريغ و درد كه بهر تسلى اش آنگاه
بزد به صورت آن بى نوا چنان سيلى
«صغير» بس كن از اين ماجرا كه جانسوزد





به قتلگاه درآمد به جستجوى پدر
به آسمان تنش زخم همچو سياره
بريده است كدامين لعين ز تن سر تو
ز راه كينه بدين كودكى يتيمم كرد
جداى ساخته رگهاى حلقت از حنجر
چنانكه از غمش آشفته حال دشمن شد
به قتلگاه روان گشت شمر نامه سياه
كه گشت عارض چون ماه انورش نيلى
ز آتش سخنت مغز استخوان سوزد







جدائى




به گاه نزغ با حال مكدر
پسر عم اى به هر غم غمگسارم
فلك افكنده طرح بى وفائى
اگر رنجيده اى از من پسر عم
حلالم كن به جان نور عينم
چو بيرون رفت روحم از تن زار
دگر خواهم ز روى مهربانى





بگفتا با على، دخت پيمبر
بيا بنشين وصيت با تو دارم
پسرعم آمده وقت جدائى
خلافى ديده اى از من پسر عم
يتيم بى نوا يعنى حسينم
به شب نعش مرا بر خاك بسپار
به بالين سرم قرآن بخوانى









شب هر جمعه آئى بر مزارم
به جاى من پسر عم تا توانى
كه بعد از مرگ من دايم فكارند





به خاطر آورى احوال زارم
بكن با كودكانم مهربانى
يتيمند و به سر مادر ندارند


/ 57