بانوى خاندان فضيلت
اى افتخار عالم هستى لقاى تو اسلام سرفراز به ايمانت از نخست من هيچ كس دگر نشناسم به روزگار الحق كه هر چه فخر و شرف بود در جهان فرزند مصطفايى و زهراى پاكدل شوى تو مرتضى و رضايت رضاى او دخت خديجه بودى و در خانه ى على فرزند، چون حسين و حسن خود كه آورد؟ فرزند، چون حسين و حسن خود كه آورد؟ پاينده چون بقاى حقيقت بقاى تو خورشيد پرتوى ز فروزنده راى تو بانوى خاندان فضيلت، سواى تو مى خواست خاص شخص تو باشد خداى تو اى مصطفاى تو همه محو صفاى تو زين رو بود رضاى خدا در رضاى تو چشم زمانه خيره بماند از وفاى تو آورده اى تو، جان دو عالم فداى تو آورده اى تو، جان دو عالم فداى تو
حلم حسن كه پايه ى دين استوار داشت در خانه ى تو درس شهامت فراگرفت پرورده اى چو زينب كبرى تو دخترى هر كس ترا شناخت به حق اعتراف كرد اى سرور زنان دو عالم كه بود و هست دنيا نساخت با تو و كارى شگفت نيست مانند شمع سوختى و اشك ريختى پيش تو خاك بود فدك زانكه در فلك زان رو شدى فسرده چو گل كز نفاق و كفر زان رو شدى فسرده چو گل كز نفاق و كفر كرد آشكار تربيت جانفزاى تو آن پاكباز خسرو گلگون قباى تو دختر نه، بلكه ضيغم دختر نماى تو بيگانه با خدا نشود آشناى تو فردوس آيتى ز مبارك سراى تو اين خاكدان پست كجا بود جاى تو؟ جانسوز همچو ناله ى نى شد، نواى تو بوسد به افتخار، ملك خاك پاى تو بى اعتنا شدند به بانگ رساى تو بى اعتنا شدند به بانگ رساى تو
كفر و نفاق قوم عرب آشكار شد تو دختر پيمبر و بعد از وفات او آتش زدند دوزخيان چو در بهشت بر حال تو اگر در و ديوار ناله كرد بهر رهايى على از دست دشمنان و آن زيورى كه بست به بازوى تو عدو جز اشك و آه هيچ نيايد ز دست ما هستى امين گنج عنايات كردگار هستى امين گنج عنايات كردگار روزى كه رنجه گشت دل مبتلاى تو از جور امتش غم بى انتهاى تو آتش گرفت جان جهان از براى تو نبود عجب كه بود عجب ماجراى تو افكند لرزه در همه عالم نداى تو افزود شفيعه ى محشر! بهاى تو بدهد خداى محسن تو هم جزاى تو من نيز چشم دوخته ام بر عطاى تو من نيز چشم دوخته ام بر عطاى تو
غلامرضا قدسى خراسانى
سپهر رفعت
مهى ز چرخ نبوت چو مهر، جلوه نمود ستاره اى بدرخشيد ز آسمان عفاف چو بيت روز گذشت از جمادى الثانى به روز عيد سعيد ولادت زهرا دميد صبح سعادت ز مشرق عصمت دميد صبح سعادت ز مشرق عصمت كه پيش طلعت او مهر و ماه برد سجود كه شد ز نور رخش خيره چشم چرخ كبود بزد قدم ز عدم فاطمه به ملك وجود ز لطف، حق در رحمت به روى خلق گشود نمود جلوه چو زهرا، به طالع مسعود نمود جلوه چو زهرا، به طالع مسعود
نمود زهره لب خود به خير مقدم باز به رقص آمده ناهيد زين شعف به سپهر فلك نموده نثار رهش كواكب را به باغ خلد شده حوريان همه مسرور براى تهنيت از عرش فوج فوج ملك زهى شرف كه بود دخت احمد مرسل محيط عصمت و عفت شفيعه ى محشر اشارتى ز صفايش، صفاى خلد برين اگر اراده كند ز امر ايزد يكتا اگر اراده كند ز امر ايزد يكتا نواخت مشترى از شوق، چنگ و بربط ورود به كف گرفته زحل تيغ بهر دفع حسود ملك نموده به مجمر عبير و عنبر و عود چنانكه اهل زمين جمله خرم و خشنود گهى كنند نزول و گهى كنند صعود زهى جلال كه شد مظهر خداى ودود سپهر رفعت و شوكت جبيبه ى معبود كنايتى ز قيامش، قيامت موعود به يك اشاره نمايد دو صد جهان موجود به يك اشاره نمايد دو صد جهان موجود
ز دخترى به جهان اين همه صفات نكو بود كلام خدا از كلام او ظاهر غرض ز خلقت اشياست ذات او منظور تمام، چشم شفاعت به سوى او دارند هواى جنت و كوثر كجا به سر دارد محب او بود ايمن چو نوح از توفان به رتبه اش بود اين بس كه خواجه ى «لولاك» به ذات او نبرد پى كسى كه از غفلت كسى كه شد متمسك به ذيل مرحمتش كسى كه شد متمسك به ذيل مرحمتش كسى نديده جز از دخت احمد محمود بود صفات خدا از صفات او مشهود جهان چو قلزم و او هست گوهر مقصود خليل و نوح و كليم و مسيح و آدم و هود جبين به خاك رهش هر كه از دل و جان سود خليل او بود آسوده ز آتش نمرود هماره «ام ابيها» به شان او فرمود اسير دام هوا هست و پاى بند قيود بدون شبهه كه از خوف روز حشر آسود بدون شبهه كه از خوف روز حشر آسود
چگونه مدحتش آرم كه همچو ذات احد ز بحر طبع گهربار «قدس طوسى» ز بحر طبع گهربار «قدس طوسى» زده است خيمه برون ذاتش از جهات و حدود به مدح و منقبت و وصفش اين چكامه سرود به مدح و منقبت و وصفش اين چكامه سرود
حسين مظلوم «كى فر»
خلقت زهرا
عارفان را صنع حق ديدن نشاط افزاستى هر چه از پيدا و پنهان زشت و زيبا ديده اى كيست دانى مظهر حق، آنكه تسليم قضاست آل احمد جمله زين رو مظهر حق گشته اند حضرت ام الائمه، فاطمه خير النساء كيست زهرا، آنكه با شاه ولايت همسر است اين زن مرد آفرين را نيك اگر بينى به دهر بى ولايش دم ز ديندارى زدن بى حاصل است گر نمى شد خلقت زهرا به ظاهر آشكار من چه گويم در علو رتبت وى كز مقام مادرى مانند زهرا هست فرزندش حسين صبر بى پايان او شد جلوه گر در مجتبى خورد از آن پستان چون زينب شير، گويائى گرفت بود زهرا افتخار بانوان حق پرست بارالها احتياجش را به لطف خود برآر بود زهرا افتخار بانوان حق پرست و آنچه در چشم تو نازيبا بود زيباستى ز امر حق باشد، كزو بود، همه اشياستى كى ورا گر تير بارد از فلك پرواستى كى كسى ز آنان به رتبت در جهان والاستى آنكه نور چشم جان سيد بطحاستى محرم راز على عالى اعلاستى هست بى همتا و همچون همسرش يكتاستى دين حق بى مهر او بى معنى و بيجاستى خوب مى ديدى على بى همسر و تنهاستى خاكروب آستانش مادر عيساستى آنكه بر فرق عوالم تاج كرمناستى زان شجر بين اين ثمر گرديده ات بنياستى پشت چرخ از خطبه اش لرزد ز بس غراستى عقل داند منكر وى تا ابد رسواستى هر كه چون «كى فر» محب عترت زهراستى عقل داند منكر وى تا ابد رسواستى
اختر برج كمال
رخت چون بر بست زهرا زين ديار شد خموش آن طاير بشكسته بال شد خموش آن طاير بشكسته بال مرغ روحش شد سوى دارالقرار گشت آفل اختر برج كمال اختر برج كمالگشت آفل
اين گل اميد را هم چرخ چيد ديد مولا در جهان يك بار نيست خيره خيره كرد با حسرت نگاه گفت كى پشت و پناهم فاطمه اى زبان حق كنون گوشى چرا؟ اى وجود تو توانائى من اى گل خوشبوى باغ آرزو در بهار اى نوگل افسردى چه زود جان فداى قامت دلجوى تو چهره ات هرگز چنين نيلى نبود آسمان جا دارد ار خون مى گريست آسمان جا دارد ار خون مى گريست محرم سر ولايت آرميد راز دل را محرم اسرار نيست بر رخ رخشان تر از خورشيد و ماه روز و شب خورشيد و ما هم فاطمه اى چراغ خانه خاموشى چرا؟ وى جمالت نور بينائى من دل فسرد از بلبلان نغرگو من خزان ديدم تو پژمردى چه زود اين سياهى چيست بر بازوى تو؟ بر رخ تو ضربه ى سيلى نبود صبر در حق راستى كار عليست صبر در حق راستى كار عليست
سيد جلال الدين ميرآفتابى «افتخار»
سوز و ساز
دور از تو من اى زهرا مى سوزم و مى سازم در گوشه غم هر شب در آش تاب و تب زين پيش به هر ماتم بودى تو مرا همدم تا كرد جدا از هم ما را فلك، از اين غم گويم كه شوم در خواب باشد كه ترا بينم بار غم تو بر دل، بارى است بسى مشكل اى از تو شبم روشن رفتى تو و ماندم من طفلان تو با شيون خواهند ترا از من اى از تو «جلال» دين دور از تو من مسكين گويم كه شوم در خواب باشد كه ترا بينم تنها به دل شبها مى سوزم و مى سازم چون شمع ز سر تا پا مى سوزم و مى سازم دور از تو كنون تنها مى سوزم و مى سازم من بى تو درين دنيا مى سوزم و مى سازم در حسرت اين رؤيا مى سوزم و مى سازم با اين غم جانفرسا مى سوزم و مى سازم در اين شب بى فردا مى سوزم و مى سازم از داغ دل آنها مى سوزم و مى سازم با ديده ى خون پالا مى سوزم و مى سازم در حسرت اين رؤيا مى سوزم و مى سازم
برتر از عقول
شده روشن از تو سراى دل، كه تو شمع خلوت حيدرى تو مهى به اوج سپهر دين، پدر تو خاتم و تو نگين تو كجا و مسئله ى فدك، كه گذشتى از فلك و ملك ز تو گشت ناطقه منفعل، ز تو ماند پاى خرد به گل ز بهشت نسل رسول ما، چه گلى بود چو بتول ما چو توئى به حشر پناه ما، چه غمى ز روى سياه ما سخن تو نور مبين بود، نظر تو عين يقين بود ز تو گشت ناطقه منفعل، ز تو ماند پاى خرد به گل به تو مانده چشم اميد ما، كه تو نور چشم پيمبرى شده محو حسن حور عين كه تو رشك زهره ى ازهرى چه بخوانمت كه فديت لك تو زحد وصف فراترى قلم از بيان تو شد خجل، كه تو خود يگانه سخنورى تو فراترى ز عقول ما، تو ز بوى قدس معطرى كه توئى شفيع گناه ما كه مهين حبيبه ى داورى همه «افتخار» من اين بود كه توأم شفيعه ى محشرى قلم از بيان تو شد خجل، كه تو خود يگانه سخنورى
گنجينه ى گوهر
زن رمز بهشت زندگانى است بى زن گل زندگى خزان است زن كعبه ى عشق جان مرد است آن خانه كه زن در آن نباشد دامان زن فرشته رخسار صد گرد دلير و مرد دانا هر خانه كه زن در او نبينى اين وصف بتان خاك زاد است اين باشد اگر مقام زنها او گوهر گنج دين حق بود مبهوت جهان ز عفت او او دخت پيمبر خدا بود دامان خديجه مكتب او آن محرم بارگاه ايزد در صدف بحار توحيد با فكر بلند و روح ساده از بطن خديجه گام برداشت شد مولد پاك او مسلم دامان زن فرشته رخسار تابنده چو ماه آسمانى است زن مايه ى شادى جهان است بى زن دل مرد سرد سرد است آسايش جسم و جان نباشد باغى ست ز گلبنان بى خار پرورده به فكرت توانا ز آنجا گل آرزو نچينى نى مدح زنان پاك زاد است تا خود چه بود مقام زهرا سرمست مى يقين حق بود دل باخته بر فصاحت او گنجينه ى گوهر خدا بود قرآن زده بوسه بر لب او نور دل ديده ى محمد ديباچه ى علم و حلم و تمجيد بر ديده ى دهر پا نهاده بر چشم دل زمانه بگذاشت سر منشأ «افتخار» عالم باغى ست ز گلبنان بى خار
بهمن صالحى
روشن تر از جان دريا
زيباتر از فكر باران، روشن تر از جان درياست او روح سبز بهار است، آئينه اى بى غبار است دستش پل رستگارى، چون نهرى از نور، جارى نامش بلنداى عشق است، جامى ز صهباى عشق است زيبائيش غمگنانه، تنهائيش جاودانه در خاطر تشنه كامان، همزاد شيرين زمزم اسطوره ى عشق سرمد، تمثيل ايثار و ايمان يادش صفاى دلم باد، بانوى آب، آنكه گفتم: زيبائيش غمگنانه، تنهائيش جاودانه در دفتر آفرينش يك شعر بسيار شيواست پرواز مرغ دلم را آبى ترين آسمانهاست هر سو كه يك جان تاريك، هر جا كه يك قلب تنهاست مغروق درياى عشق است، مرگى بدينسان چه زيباست از او به هر دل نشانه، از وى به هر سينه غوغاست در صحبت خسته گامان، همدوش ديرين طوباست راوى آيات احمد، گويى كه قرآن گوياست زيباتر از فكر باران، روشن تر از جان درياست از او به هر دل نشانه، از وى به هر سينه غوغاست
بانوى آب
بانوى آب چون هاله اى ز عاطفه ى ماه با جامه اى ز نور در قصر آفرينش كامل خورشيدوار، ايستاده به درگاه. نامش، ظهور زهره در آفاق عشق مهرش، فروغ سرمدى دلهاست با ابر مهربانى دستانش بانوى آب در لحظه هاى آبى روياست آئينه ى كرامت درياست. او، والاترين اميره ى گلها در وسعت مدائن روحانى است شعر شرف بر سينه ى كتيبه ى تاريخ اسطوره ى شگفت طهارت منظومه ى فضايل انسانى است گهواره ى دو شير شجاعت در جنگل ستاره و خنجر باران شامگاهى، بر گستراى مزرعه ى كهكشان آموزگار صبح، در پاكى و صفاست بانوى باستانى دلها، آميزه ى تعقل و پرهيز معناى زن، در مكتب مبارك قرآنى است. با او سخن جز با وضوى اشك، مگوييد وز او نشانه اى جز در جهان ساكت و خاكسترى خواب مجوييد كان نخل رنجيده، و آن سرو سوگوار از مرگ ارغوانى خورشيد تعبير صادقانه ى اندوه در شعر ناتمام جوانى است،بانوى بانوان برج بلند و سبز رهايى از خاك و خاكيان معراج نور از پهنه ى زمين تا عرش آسمانصابر همدانى
قبله ى آدم
چه خرم مى وزد باد بهارى از دامن صحرا كنار جويباران رسته هر سو نو گلى از گل به پيرامون هامون مى زند گلهاى گوناگون جلوس نو عروس گل، بود در حجله ى گلبن كنار جوى، زنبق داده و رونق باغ را الحق كنار جوى، زنبق داده و رونق باغ را الحق عبير آميز و نكهت بيز و عشرت خيز و بهجت زا سپيد و آبى و زرد و بنقش و نيلى و حمرا ره گبر و مسلمان و مجوس و كافر و ترسا مصفا و چمن آرا و روح افزا و غم فرسا ز شبنم صبحدم بر گوش مريم لولو لالا ز شبنم صبحدم بر گوش مريم لولو لالا
به هر جا شد گهرافشان سحاب از ديده ى گريان چو شبنم روى گل شويد، صبا راه چمن پويد چو شبنم روى گل شويد، صبا راه چمن پويد روان گرديد جوى و چشمه و رود و شط و دريا رخ گل بوسد و بويد، به ياد وامق و عذرا رخ گل بوسد و بويد، به ياد وامق و عذرا
به باغ اندر نگر زريون به سر بنهاده طشت زر
كه چون خورشيد محشر هست يك نى از زمين بالا
كه چون خورشيد محشر هست يك نى از زمين بالا
كه چون خورشيد محشر هست يك نى از زمين بالا
چرا از لاله و نرگس نمى پرسند اهل دل عجب نبود اگر لاف كليمى مى زند بلبل ترا پيوسته مى خواند به سير گلشن وحدت در اين فرخنده فصل بهجت افزا، به كه بگذارم در آن گلشن چو ديگر بلبلان رطب اللسان گردم در آن گلشن چو ديگر بلبلان رطب اللسان گردم كه اندر دستشان آيا كه داد اين ساغر و مينا؟ كه گلبن آتش طور است و گلشن سينه ى سينا دهان غنچه ى خاموش و بانگ بلبل گويا قدم از گلشن صورت به سير گلشن معنا به پاى گلبنى كز آن گل توحيد شد بويا به پاى گلبنى كز آن گل توحيد شد بويا
مصفا گلبن باغ رسالت، دوحه ى عفت
ضيا افزاى افلاك جلالت، زهره ى زهرا
ضيا افزاى افلاك جلالت، زهره ى زهرا
ضيا افزاى افلاك جلالت، زهره ى زهرا
خديجه دختر پاك خويلد را جگر گوشه صفاى قلب احمد، روشنى بخش دل حيدر ز فيض مقدم اين آيت قدسيه، تا محشر نبى، صديقه و خير النسا، فرمود در شانش زكيه، مطمئنه، راضيه، مرضيه، قدسيه به هنگام عبادت، آستانش قبله ى آدم گرش خدمت قبول افتد، كنيز مطبخش مريم صبا از دور باش عصمتش همواره سرگردان گرش خدمت قبول افتد، كنيز مطبخش مريم كه شد از يمن مولودش جهان مرده دل، احبا شفيعه ى روز محشر، فاطمه، صديقه ى كبرا بنازد بر فلك يثرب، ببالد بر سمك بطحا زهى زان منطق شيرين، خهى زان گفته ى شيوا كه حيدر گفت در وصفش، بتول و نخبه و عذرا به وقت عرض حاجت، آستينش در كف حوا ورش عز وصول افتد، غلام درگهش عيسى سها از كور باش عفتش در روز ناپيدا ورش عز وصول افتد، غلام درگهش عيسى
وجودش رابط وحدت ميان احمد و حيدر قداست جفت با نامش، ملايك طاير بامش قداست جفت با نامش، ملايك طاير بامش چو حسن سرمدى ما بين عقل و عشق بى پروا يكى مى باشد از خدام او اندر جنان لعيا يكى مى باشد از خدام او اندر جنان لعيا
به زير گنبد اخضر، دگر چون احمد و حيدر مگر تا دور احمد كور سير قهقرا گيرد وگرنه تا قيامت سال و ماه و هفته و ساعت به دامن پرورد زهراى ديگر مادر گيتى ببخشا بر من اى خاتون، محشر، گر كه نتوانم ببخشا بر من اى خاتون، محشر، گر كه نتوانم كه آرد اينچنين دختر؟ كه دارد جفت بى همتا كه زهرايى ببيند بار ديگر ديده ى بينا اگر جويى نبينى مثل و مانندش دگر اصلا اگر گنجد درون جوز روزى پيكر جوزا ز نوك خامه سازم در ثنايت چامه اى انشا ز نوك خامه سازم در ثنايت چامه اى انشا
مگر مدحى كه باشد در خور شأنت كسى داند؟ تويى ناموس داور، به كه باشد مادحت حيدر تويى ناموس داور، به كه باشد مادحت حيدر مگر عقل بشر پى بر مقامت مى برد؟ حاشا كه وصف قاف را بايد شنيد از منطق عنقا كه وصف قاف را بايد شنيد از منطق عنقا
تو را شايد كه حق مداح باشد، ورنه در مدحت من و مدح تو؟ خاكم بر دهان اى بضعه ى احمد در آن خلوت كه ايزد شمع توصيف تو افروزد فدك را آنكه بگرفت از تو، غافل بود زين معنى تو را در روز محشر مى شناسند آن سيه رويان سزاوارت اگر مدحى ندانستم، دعا دانم سزاوارت اگر مدحى ندانستم، دعا دانم چه گويد قطره؟ گيرم باشدش سنخيت دريا من و وصف تو؟ مهرم بر زبان اى نو گل طاها كرا قدرت كه با پروانه بگذارد قدم آنجا؟ كه مى باشد طفيل هستيت دنيا و مافيها كه غير از ذيل پاكت نيست كس را عروه الوثقى دعا از من، اجابت از خداى عالى اعلى دعا از من، اجابت از خداى عالى اعلى
بود تا فرض بر حجاج طوف كعبه در گيتى
بود تا فرض بر حجاج طوف كعبه در گيتىبود تا آيت معراج سبحان الذى اسرى بود تا آيت معراج سبحان الذى اسرى
بهار عمر انصار تو ز آسيب خزان ايمن بهار عمر انصار تو ز آسيب خزان ايمن نهار بخت اغيار تو، همرنگ شب يلدا نهار بخت اغيار تو، همرنگ شب يلدا