اختر من
بعد مرگ پدر از شدت غم خير نسا
تا ز مرگ تو سيه كرد فلك معجر من
در بر خلق جهان عزت من گشت تمام
كاش مى بود كنون مادرم اما چه كنم
كاش مى بود كنون مادرم اما چه كنم
داشت اين ناله ى جانسوز بهر صبح و مسا
شد جهان يكسره تاريك به چشم تر من
رفت تا سايه ات اى جان پدر از سر من
رفته پيش از تو از اين دار فنا مادر من
رفته پيش از تو از اين دار فنا مادر من
اى فلك زود نهادى به دلم داغ پدر
عزتم ذلت و شادى غم و اندوه، مباد
اندر اين امت بى رحم نهادى تو مرا
غصب كردند فدك از من و مسند ز على
غصب كردند فدك از من و مسند ز على
كه نرفته است غم مادرم از خاطر من
اخترى را برسد حادثه چون اختر من
رفتى و هيچ نگفتى چه كند دختر من
نه ز من شرم نمودند و نه از شوهر من
نه ز من شرم نمودند و نه از شوهر من
با پدر
ز بعد مرگ بابش بس غمين بود
پس از مرگ تو اى باب كبارم
مگر از دخترت زهرا چه ديدى
مگر از دخترت زهرا چه ديدى
زبان حال او گويا چنين بود
اميد زندگى ديگر ندارم
كه دل يكبارگى از او بريدى؟
كه دل يكبارگى از او بريدى؟
كجائى تا غم دل با تو گويم
يكى آزرده از كين بازويم را
ز بس ديدم جفا در نوجوانى
پس از تو خوار در ايام گشتم
پس از تو خوار در ايام گشتم
كه دشمن مى زند سيلى به رويم
يكى بشكسته از در پهلويم را
به تنگ آمد دلم از زندگانى
به هجده سالگى ناكام گشتم
به هجده سالگى ناكام گشتم
احمد نيكو همت
جشن همايون
امروز روز جشن همايون براى ماست
خورشيد را جلال و فروغ اين قدر نبود
با كاروان فرخ اسلام ره بپوى
جوئى اگر سعادت دنيا و آخرت
تا مفتخر بدين رسول خدا شويم
تا مفتخر بدين رسول خدا شويم
مولود با سعادت فرزند مصطفى است
آرى به يمن مولد زهرا فرح فزاست
آزادگى و عزت و اقبالت ار هواست
شرط نخست پيروى آل مرتضى است
ما را هواى فخر و مباهات و اعتلاست
ما را هواى فخر و مباهات و اعتلاست
اى ملت رشيد مسلمان بهوش باش
ما پيروان صادق آل محمديم
مائيم مفتخر به عنايات مصطفى
گر ملتجى شويم به آن نور راستين
بس عقده ها ز رمز نبوت گشوده شد
اى پيروان آل على متحد شويد
از اتفاق مملكت آباد مى شود
اغيار برده اند بسى سود زين نفاق
دنيا به كام اهرمن كفر شد دچار
دنيا به كام اهرمن كفر شد دچار
خوشبخت ملتى كه نكوكار و پارساست
در مشكلات لطف خدا كارساز ماست
جز ما كدام ملتى اين فخر را سزاست
انوار او به ظلمت ادوار رهنماست
حبل متين دين محمد گره گشاست
در دين ما نفاق و جدل شيوه اى خطاست
اين گفته روشن است كه يك دست بى صداست
راز بقاى ما به وفادارى و صفاست
رخسار روزگار از آن روى غم فزاست
رخسار روزگار از آن روى غم فزاست
تا كارساز ماست خدا در امور ما
دنياى ماست جلوه گر از نور احمدى
جانم فداى جان تو اى دختر رسول
من عاجزم به وصف تو اى شاه بانوان
اى مادر حسين و حسن، همسر على
اين گفته ى خدا و رسول ست، رو بخوان
ناجى ست تا به روز جزا دين پاك ما
اى ايزد كريم گناهان ما مگير
اى ايزد كريم گناهان ما مگير
روى نياز مردم ما جانب خداست
بزم جهان ز پرتو اسلام پر ضياست
هر كس كه داشت صدق به كوى تو جان فداست
آنجا كه در كتاب خدا آن همه ثناست
فرزند با وفاى تو سلطان كربلاست
آيات سرمدى كه مرا بهترين گواست
تا مصطفى به كشتى توحيد ناخداست
ما را به لطف تو به همه حال التجاست
ما را به لطف تو به همه حال التجاست
در پيشگاه قادر بخشنده بيگمان
تا گوش جان به نغمه ى توحيد داده ايم
بشنو حديث درد ز پاكان روزگار
فرياد زان گروه سبكسار تيره راى
همت بلند دار و برآبر فراز راه
بيمارى روانى دنياى مادى
در كار شرع، ما همه مسئول مردميم
بهبود اجتماع بگويم ترا ز چيست؟
اين شيوه ى فساد كه دارند اهل شهر
اين شيوه ى فساد كه دارند اهل شهر
زهرا يگانه شافعه ى ما در آن سراست
آواى شوم بوم فسونكار مرغواست
هر كس كه محرمست برين راز آشناست
كز شاهراه معرفت و مردمى جداست
راهى كه ما رويم سراشيب قهقراست
بهتان و كذب و فتنه و غوغا و افتراست
سستى به كار جامعه مستوجب جزاست
ايمان و رادمردى و دين بهترين دواست
بهر بشر، به پهنه ى ايام فتنه زاست
بهر بشر، به پهنه ى ايام فتنه زاست
اى آدمى كه اشرف مخلوق عالمى
شد آخر الزمان و دريغا كه بانك ما
بشنو كلام نغز بزرگى كه گفته است
هر چيز بر اساس ديانت بنا نشد
طوفان سهمناك مفاسد برافكند
اى فاطمه (ع) تو مظهر تقوى و عصمتى
دردا كه اجتماع بشر در زمان ما
اى خلق روزگار بس است اينهمه فساد
نسل بشر تباه شود زينهمه گناه
نسل بشر تباه شود زينهمه گناه
تا چند شيوه ى تو فسونسازى و رياست؟
در گوش مردمان فسونكار نارساست
آئين ايزدى همه جا رمز ارتقاست
بى پايه و اساس ترا ز كاه آن بناست
بنيان مردمى كه گرفتار دردهاست
روى نياز ما همه جا جانب شماست
در پنجه ى مفاسد جانكاه مبتلاست
اين فتنه هاى شوم بلاخيز نارواست
اندوه زا و رنج فزا ختم ماجراست
اندوه زا و رنج فزا ختم ماجراست
زهرا بر آسمان نبوت چو زهره است
گلزار خرم است دل شيعه ى على
مولود با سعادت زهراست «همتا»
مولود با سعادت زهراست «همتا»
زهرا به پيشگاه خدا خيره النساست
اى جان فداى آنكه چنين راد و باصفاست
گوئى به ناى سينه مرا شور نينواست
گوئى به ناى سينه مرا شور نينواست
ابوالحسن ورزى
فروغ تابناكى
امروز خديجه دخترى زاد
با صورت خوب و سيرت پاك
فخر همه مادران عالم
آن همسر و مادر امامان
از مطلع خاندان پاكى
آراسته شد به زندگانى
از مادر خود خديجه آموخت
در آينه ى دل پدر ديد
سرمشق زنان سالخورده
تا جلوه كند به نور ايمان
تا جلوه كند به نور ايمان
از حور و پرى نكوترى زاد
گلچهره و ماه منظرى زاد
از بطن خجسته مادرى زاد
از پشت بهين پيمبرى زاد
تابيد فروغ تابناكى
در مكتب عشق و جانفشانى
آئين گذشت و مهربانى
اسرار حيات جاودانى
گرديده از اول جوانى
پرورد پيمبرش بدامان
پرورد پيمبرش بدامان
زهراى بتول آمد امروز
تا آنكه شود بسان خورشيد
تا آنكه دو تن امام و رهبر
تا شوهر نامدار خود را
تا آنكه شود ز گوهر پاك
آمد به جهان زنى كه مريم
چون آسيه صد كنيز دارد
پر نورتر از ستاره و ماه
خوشتر ز نواى دلپذيرش
او نور دو ديده ى پدر بود
او همسر حيدر است و يارش
از كودكى آن دو سرور دين
ديدار جمال آن دو مى كرد
افسوس كه هر دو زود گشتند
چون او بجوانى از جهان رفت
چون او بجوانى از جهان رفت
خرم شد از او جهان چو نوروز
از پرتو مهر عالم افروز
گردند از او فضيلت آموز
سازد به مصاف كفر پيروز
تابنده چراغ بزم افلاك
سر پيش جلالتش كند خم
هاجر خورد از نديدنش غم
پاكيزه تر از نسيم و شبنم
هرگز نشنيده گوش عالم
روشن چو ستاره ى سحر بود
از او است دو طفل نامدارش
بودند هميشه در كنارش
آسوده ز رنج روزگارش
سوزنده چو شمع بر مزارش
دنبال پدر به لا مكان رفت
دنبال پدر به لا مكان رفت
چون ديد پدر شده است بيمار
بر سر زد و با دو چشم خونبار
بعد از تو مباد! زندگانى
من بى تو حيات را نخواهم
بشنيد پدر چو اين خروشش
گفتا كه مخور غم جدائى
چون پيشتر از تمام خويشان
من مى روم از جهان وليكن
آئى به سراغ من بزودى
زهرا چو نويد وصل بشنفت
گفتا كه اگر چه نوجوانم
يك روز به چشم من چو قرنى است
روزى كه تو با منى همان روز
تو جان منى چگونه بى جان
بس از غم دوريت پريشم
بس از غم دوريت پريشم
آرامش مرگ را خريدار
مى گفت به آه و ناله ى زار
ريزد بهم اين سپهر دوار
من بى تو شوم ز عمر بيزار
آهسته نهاد سر به گوشش
آزرده ز مردنم چرائى؟
آنجا كه منم تو نيز آئى
تو نيز جز اندكى نپائى
خندان به ديار آشنائى
چون گل دو لبش بخنده بشكفت
بيرار پس از تو از جهانم
گر بى تو، در اين سرا چه مانم
ارزد به حيات جاودانم
با درد تو زيستن توانم
دلباخته ى هلاك خويشم
دلباخته ى هلاك خويشم
روزى كه پيمبر از جهان رفت
با آنكه هنوز نوجوان بود
او را ز مصيبت جدائى
زين بيش ز مرگ او چگويم؟
چو حرف من از ولادت او است
امروز فرشته اى طرب ساز
امروز جهان و هر كه در او است
چون راز گشاى آفرينش
تابنده چو زهره روى زهرا
آن چهره ى چون بهار و نوروز
امروز جهان پر از نويد است
از تابش ماه دلفروزى
امروز دل پيمبر ما
زيرا كه در اين خجسته مولود
او مادر يازده امام است
او مادر يازده امام است
گوئى ز تن بتول جان رفت
از غصه چو پير و ناتوان رفت
از جان رمق و ز تن توان رفت
يا آنكه از اين جهان چسان رفت؟
از ماتم او سخن نه نيكوست
درهاى بهشت را كند باز
گردند ز بخت خود سرافراز
آمد به جهان ز عالم راز
بر كعبه شده است پرتو انداز
امروز شده است عالم افروز
فرخنده تر از هزار عيد است
روى شب تيره هم سپيد است
آكنده ز پرتو اميد است
آينده ى نسل خويش ديده است
جز او چه كسى به اين مقام است؟
جز او چه كسى به اين مقام است؟
صحراى محشر
روز وفات حضرت زهراى اطهر است
خشكيده چون نهال برومند عمر او
عالم ز بسكه پر شده از ناله هاى زار
امروز از شكنجه و غم مى رود به خاك
پنهان به خاك تيره شود با همه فروغ
آن چهره اى كه زهره برد روشنى از او
پژمرده در بهار جوانى شد، اى دريغ!
پژمرده در بهار جوانى شد، اى دريغ!
عالم پر از مصيبت و دلها مكدر است
چشم جهانيان همه از اشك غم تر است
مردم گمان برند كه صحراى محشر است
جسمى كه در شكوه ز افلاك برتر است
روئى كه تابناك چو خورشيد خاور است
آن صورتى كه بر سر خورشيد افسر است
پژمردگى نه در خور سرو و صنوبر است
پژمردگى نه در خور سرو و صنوبر است
اين مرگ زودرس كه شرر زد به جان او
او طاقت جدائى و مرگ پدر نداشت
جز اندكى، درنگ به عالم نكرد و رفت
در انزوا به كشور خود مى رود به خاك
خواهد كه نشنوند خسان بوى تربتش
با ديده اى كه ريزد از او خون بجاى اشك
هم زار و دلشكسته از آن مرگ جانگداز
آن كودكان كه زاده ى دخت پيمبرند
آن يك به گلستان صفا لاله بود و گل
آن يك به گلستان صفا لاله بود و گل
از آتش مصيبت مرگ پيمبر است
زيرا كه سالهاست عزادار مادر است
بعد از پدر كه مرگ به كامش چو شكر است
«آن نازنين كه خال رخ هفت كشور است»
با آنكه همچو مشك زمينش معطر است
زينب نشسته بر سر بالين مادر است
هم خسته دل ز رنج دو غمگين برادر است
هر يك ز قدر با همه عالم برابر است
وين يك به آسمان شرف ماه و اختر است
وين يك به آسمان شرف ماه و اختر است
اكنون ز مرگ مادر خود هر دو تن ملول
گنج مرادشان چو نهان مى شود به خاك
بر سر زند حسين و كند موى خود حسن
فريادشان به ناله و زارى بلند شد
تلخ است و جانگداز ز مادر جدا شدن
آن هم چه مادرى؟ كه وفاى مجسم است- آن هم چه مادرى؟ كه صفاى مصور است
پيغمبرش پدر شد، مولاش شوهر است
آن مادرى كه مريم عذراش خواهر است
بس دلگشاست سايه ى مادر كه بر سر است
دامانشان ز اشك پر از لعل و گوهر است
خوناب اشكشان همه ياقوت احمر است
زينب دهان گشوده به الله اكبر است
اما دريغ و درد كه گوش جهان كر است
از بهر كودكى كه چنين نازپرور است
آن مادرى كه بانوى زنهاى عالم است
آن مادرى كه آسيه كمتر كنيز او است
اطفال را كه خانه بود جايگاه امن
اما چه جانگزاست يتيمى به كودكى
زهرا كه ديد مرگ بود در كمين او
مى ديد اشكشان و ز دل آه مى كشيد
مى سوخت بر يتيميشان دل، نداده جان
دانست بر يتيمى خود گريه مى كنند
از بهر آن دلى كه بود آشنا به درد
زهرا كه ديد آن همه رنج از جهان دون
از بس شكنجه ديد ز دونان و حق كشان
هم جان او ز مرگ پدر گشته داغدار
هم جان او ز مرگ پدر گشته داغدار
وقتى كه طفل بسته به دامان مادر است
چشمش به كودكان پريشان و مضطر است
آهى كه سوزناك چو سوزنده آذر است
سوزى كه خود ز مرگ بسى جانگزاتر است
اين اشك آتشين ز بلاى مقدر است
اشك يتيم برق شكافنده خنجر است
آماده ى سفر به جهانهاى ديگر است
خرسند از هلاك خود آن ماه منظر است
هم جسم او عليل ز جور ستمگر است
هم جسم او عليل ز جور ستمگر است
هم در تعب ز فرط تطاول به حق خويش
پهلوى او شكست و بينداخت يك جنين
از او گرفت ملك فدك را به دشمنى
هر چند بعد مرگ پيمبر به امر او
با آنكه گفته بود پيمبر هزار بار
يار من است آنكه بود يار فاطمه
هر كس كه خصم او است بود خصم جان من
پس هر كه دوستى كند و دشمنى به او
اينهاست آنچه گفت پيمبر به وصف او
با اينهمه چو رفت پيمبر از اين جهان
با اينهمه چو رفت پيمبر از اين جهان
هم در غضب ز مكر و خيانت به همسر است
روزى كه ديد خصم كمين كرده بر درست
آن خود سرى كه جاى على مير و سرور است
آن كس كه جانشين و وصى بود حيدر است
او پاره ى تن من و محبوب داور است
يار خداست آنكه مرا يار و ياور است
بدخواه من عدوى خداى توانگر است
از سوى حق سزا و جزايش مقرر است
باور كند اگر چه كسى دير باور است
دوران كينه توزى و بدخواهى و شر است
دوران كينه توزى و بدخواهى و شر است
اين جورها كه رفت به زهرا پس از رسول
با آنكه او ز پاكى و مهر و عفاف و شرم
اين بود سرنوشت بهين دختر رسول
گوئى كه آن ستم زده دخت رسول نيست!
ورنه چگونه اينهمه جور و جفا كشيد؟
ورنه چگونه آن تن رعنا و دلفريب؟
ورنه چگونه رفت بخاك آن تن لطيف؟
ورنه چگونه گشت خزان در بهار عمر؟
بايد بسر زنيم و گريبان كنيم چاك
تنها نه «ورزى» گريه نمايد به ماتمش
تنها نه «ورزى» گريه نمايد به ماتمش
آتشفشان به خرمن او همچو اخگر است
آرام جان آن پدر مهر گستر است
آن كس كه خاك بوس درش چرخ اخضر است
يا اين هلاك غم شده زهراى ديگر است
آن ماه رو كه نور دو چشم پيمبر است
در نوبهار عمر چنين زرد و لاغر است
با آنكه از شكوفه ى گل باصفاتر است
آن گلبنى كه اينهمه پر بار و پر بر است
امروز روز ماتم زهراى ازهر است
چشم ستارگان هم از اين ماجرا تر است
چشم ستارگان هم از اين ماجرا تر است