ناصر خسرو قباديانى
ناموس حق
آوخ ز وضع اين كُره وز كارش
بازيچه خانه اى است پر از كودك
گل مى نهد به محفل نادانان
نان بشكند همى و نمكدان را
معشوقه اى است عاريتى زيور
معشوقه اى است عاريتى زيور
زين دايره ى بلا وز پرگارش
لهو است و لعب پايه ى ديوارش
بر قلب عاقلان بخلد خارش
صدقش نبين و مهر نپندارش
او كشته ى تو است و تو بيمارش
او كشته ى تو است و تو بيمارش
من را كه عقل و فضل و هنر دارم
زو بر گرفت جامه ى پشمينى
بكشيد سوى احمد مرسل رخت
شمس وجود احمد و خود زهرا
دخت ظهور غيب احد، احمد
هم مطلع جمال خداوندى
هم ماه بارد از لب خندانش
اين گوهر از جناب رسول الله
كفوى نداشت حضرت صديقه
كفوى نداشت حضرت صديقه
هيچم نياورد سر انكارش
زو برگزيد كاسه ى سوفارش
بربست زان ديار كرم بارش
ماه ولايت است ز اطوارش
ناموس حق و صندوق اسرارش
هم مشرق طليعه ى انوارش
هم مهر ريزد از كف مهيارش
پاك است و داور است خريدارش
گرمى نبود حيدر كرارش
گرمى نبود حيدر كرارش
جنات عدن خاك در زهرا
رضوان به هشت خلد نيارد سر
باكش ز هفت دوزخ سوزان نيست
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
تا داد من از دشمن اولاد پيمبر
تا داد من از دشمن اولاد پيمبر
رضوان ز هشت خلد بود عارش
صديقه گر به حشر بود يارش
زهرا چه هست يار و مددكارش
پيش شهدا دست من و دامن زهرا
بدهد به تمام ايزد دادار تعالا
بدهد به تمام ايزد دادار تعالا
از فاطمه و شبير و شبر
گفتا كه منم امام و ميراث
صعبى تو و منكرى گر اين كار
ور مى بروى تو با امامى
من با تو نيم كه شرم دارم
من با تو نيم كه شرم دارم
بستد ز نبيرگان و دختر
نزديك تو نيست صعب منكر
كاين فعل شده است زو مُشهر
از فاطمه و شبير و شبر
از فاطمه و شبير و شبر
محمدنصير طرب اصفهانى
شهادت زهرا
وفات حضرت صديقه است و روز عزا
بود بزرگ مصيبت اگر چه قتل حسين
دريغ و درد كه نيلى ز ضرب سيلى شد
ز تازيانه ى كين شد كبود بازويى
چو گشت محسن صديقه سقط ازين ماتم
چو گشت محسن صديقه سقط ازين ماتم
دلا بسوز كه شد تازه روز عاشورا
بزرگتر نبود از شهادت زهرا
رخى كه بود درخشان چو آفتاب سما
كه بود بازوى او دستيار دست خدا
خروش خاست ز سكان عالم بالا
خروش خاست ز سكان عالم بالا
درى بسوخت ز دست ستم كه بود از قدر
رواست تا به ابد چشم چرخ خون بارد
چنان به خانه ى زهرا زدند آتش كين
نسوختى عدو ار خانه ى على را در
شكست پهلوى پاك بتول و دخت رسول
نگشت بسته گر آن روز بازى حيدر
اگر عدو نزدى سيلى آن زمان به بتول
يقين كه آل عبا شافعان جرم ويند
يقين كه آل عبا شافعان جرم ويند
بر آستانه ى او جبرئيل جبهت سا
از آن ستم كه رسيد از خسان به آل عبا
كه زد زبانه ى او سر به دشت كربُ و بلا
يزيد را نبد اينگونه زهره و يارا
كه از شكستن او شد شكسته خاطر ما
نبود در غل و زنجير بسته زين عبا
كجا طپانچه به زينب زدند قوم دغا
«طرب» چو مرثيه خوانى كند بر آل عبا
«طرب» چو مرثيه خوانى كند بر آل عبا
شيخ فريدالدين عطار نيشابورى
فسوس دنيا
«اسامه» گفت سيد داد فرمان++
كه بوبكر و عمر را پيش من خوان
چو پيش آمد ابوبكر و عمر نيز
برو بابا جهازت هر چه دارى
اگر چه نور چشمى اى دل افروز
اگر چه نور چشمى اى دل افروز
پيمبر گفت زهرا را كه برخيز
چنان خواهم كه در پيشم بيارى
به حيدر مى كنم تسليمت امروز
به حيدر مى كنم تسليمت امروز
شد و يك سنگ دستاس آن يگانه
يكى كهنه حصير از برگ خرما
يكى كاسه ز چوب آورد با هم
يكى چادر وليكن هفت پاره
اسامه گفت من آن كاسه آنگاه
به پيش حجره ى حيدر رسيدم
پيمبر گفت اى مرد نكوكار
بدو گفتم ز درويشى زهرا
كسى كو خواجه ى هر دو جهان است
كسى كو خواجه ى هر دو جهان است
برون آورد در ساعت ز خانه
يكى مسواك و نعلينى مطرا
يكى بالش ز جلد ميش محكم
همه بنهاد و آمد در نظاره
گرفتم پس روان گشتم در آن راه
ز گريه روى مردم مى نديدم
چرا مى گريى آخر اين چنين زار
مرا جان و جگر شد خون و خارا
جهاز دخترش اينك عيان است
جهاز دخترش اينك عيان است
مرا گفت اى اسامه اين قدر نيز
چو پا و دست و روى و جسم و جانت
جگر گوشه ى پيمبر را عروسى
جگر گوشه ى پيمبر را عروسى
چو بايد مُرد هست اين هم بسى چيز
نخواهد ماند گو اين هم ممانت
چو زين سان است تو در چه فسوسى
چو زين سان است تو در چه فسوسى
خاتون جنت
فاطمه خاتون جنت ناگهى
گفت كرد از آس دستم آبله
تا مرا از آس رنجى كم رسد
وى عجب در پيش صدر روزگار
وى عجب در پيش صدر روزگار
پيش سيد رفت در خلوتگهى
يك كنيزك از تو مى خواهم صله
تا كيم از آس چندين غم رسد
بود آن ساعت غنيمت بى شمار
بود آن ساعت غنيمت بى شمار
دست بگشاد و ببخشيد آن همه
يكى دعاش آموخت زيبا و عزيز
آنكه او از فقر فخر آمد عزيز
گر سر دين دارى اى بى پا و سر
گر سر دين دارى اى بى پا و سر
هيچ ننهاد از براى فاطمه
گفت اين بهتر ترا زان جمله چيز
كى گذارد هيچ كس را هيچ چيز
راه دين است زين ره در گذر
راه دين است زين ره در گذر