ملك الشعراء بهار
گوهر شهوار
اى زده زنار بر، ز مشك به رخسار
زلف نگونسار كرده اى و ندانى
روى تو تابنده ماه بر زبر سرو
چشم تو تركى و كشوريش مسخر
سخت به پايان كار خويش بنالد
سخت به پايان كار خويش بنالد
جز تو كه بر مه ز مشك بر زده زنار
كو دل خلقى ز خويش كرده نگونسار
موى تو تابيده مشك از بر گلنار
زلف تو دامى و عالميش گرفتار
آنكه بر آن زلفش اوفتاده سر و كار
آنكه بر آن زلفش اوفتاده سر و كار
ريحان دارى دميده بر گل نسرين
آفت جانى از آن دو غمزه ى دلدوز
فتنه شد ستم به لاله و سمن از آنك
لعل شكر باردارى و نه بديع است
زان لب شيرين تو بديع نمايد
ختم بود بر تو دلربائى، چونانك
زهرا آن اختر سپهر رسالت
فاطمه، فرخنده مام يازده سرور
فاطمه، فرخنده مام يازده سرور
مرجان دارى نهاده بر دُر شهوار
فتنه ى شهرى از آن دو طره ى طرار
چهر تو باغى است لاله زار و سمن زار
گرچه نمايد بديع لعل شكربار
اين همه ناخوش كلام و تلخى گفتار
نيكى و پاكى به دخت احمد مختار
كاو را فرمان برند ثابت و سيار
آن به دو گيتى پدرش سيد و سالار
آن به دو گيتى پدرش سيد و سالار
پرده نشين حريم احمد مرسل
عرفان عقد است و اوست واسطه ى عقد
بر همه اسرار حق ضميرش آگاه
از پى تعظيم نام نامى زهراست
بر فلك ايزدى است نجمى روشن
بار ولايش به دوش گير و مينديش
قدر وى از جمله كائنات فزون است
چندش مقدار بايد آنكه جهانش
راستى اربنگرى جز اين گهر پاك
راستى اربنگرى جز اين گهر پاك
صدر گزين بساط ايزد دادار
ايمان پرگار و اوست نقطه ى پرگار
عنوان از نام او به نامه ى اسرار
اينكه خميده است پشت گنبد دوار
در چمن احمدى است نخلى پربار
اى شده دوش تو از گناه گرانبار
نى نى، كاو راست زين فزونتر مقدار
چون رهيان ايستاده فرمانبردار
از دو جهانش غرض نبود جهاندار
از دو جهانش غرض نبود جهاندار
عصمت چرخ است و اوست اختر روشن
آدم و حوا دو بنده ايش به درگاه
كوس كمالش گذشته از همه گيتى
فر و شكوه و جلال و حشمت او را
فر و شكوه و جلال و حشمت او را
عفت بحر است و اوست گوهر شهوار
مريم و عيسى دو چاكريش به دربار
صيت جلالش رسيده در همه اقطار
گر به ندانى به بين به نامه و اخبار
گر به ندانى به بين به نامه و اخبار
شباب شوشترى
اسرار دين
اى دل از نو ساز عشرت كن كه شد فصل بهار
از پى تقديم ديدار گل از كتم عدم
گو به ساقى تا دهد جام صبوحى پر ز مى
در چنين بزمى نشاط انگيز عشرت خيز اگر
كو نمى گنجد در اين هنگامه جز عيش و طرب
كو نمى گنجد در اين هنگامه جز عيش و طرب
جان نمى گنجد به تن ز اين مژده در ليل نهار
خيز و ز كاشانه خرگه زن به طرف لاله زار
گو به مطرب تا نهد چنگ نوا خوان در كنار
لاله را بينى نگونسارش بدار از شاخسار
در تو اين نبود كه هم خونين دلى هم داغدار
در تو اين نبود كه هم خونين دلى هم داغدار
سرو را بنگر كز اين شادى نمى يابد شكيب
مرغ دارد چون نكيسا ناله هاى دلفريب
بهر مولود بهين بانوى حورا منزلت
زهره ى برج حيا زهراى ازهر فاطمه
آنكه از ايجاد او اسرار دين شد مشتهر
احمد ار بى وى بُدى بودى چه بحرى بى گهر
هر پدر كو را چنين دختر بود گر مصطفى است
مادر گيتى گر اينسان دختر آرد كاشكى
كيست غير از او كه بتواند به تقريب نسب
كيست غير از او كه بتواند به تقريب نسب
كبك را بنگر كز اين بهجت نمى گيرد قرار
مرغ دارد همچه جيب نفخه هاى مشكبار
بهر ايجاد مهين خاتون ختمى اقتدار
دخت احمد، جفت حيدر، مظهر پروردگار
آنكه از ديدار او مقصود حق شد آشكار
حيد ار بى وى بدى بودى چه حسنى بى نگار
باك نبود گر پسر از وى نماند يادگار
هر كجا نطفه ى پسر از صلب مى كردى فرار
گه نمايد بر پدر، گاهى به مادر افتخار
گه نمايد بر پدر، گاهى به مادر افتخار
نسل او بر اصل احمد، برتر آمد در حسب
عيسى او را چون حوارى بنده ى فرمان پذير
تا قبول افتد كه بويد خاك درگاهش به چشم
تا ابدها جر ز هجران خليل آسوده بود
فضه اش را يافتى گر فيض خدمت آسيه
گر صفورا گرد راهش را نمودى كحل چشم
خادم درگاه او سلمان اگر بلقيس را
دست يزدان دوش احمد را شرافت بر فزود
گر عروس ذات او در حجله ى كتم عدم
گر عروس ذات او در حجله ى كتم عدم
صبر او با فقر حيدر، همسر آمد در عيار
مريم او را چون جوارى برده ى خدمتگزار
ساره مى گردد بگرد سر، ورا دست آس وار
در مناى مهر او گر نقد جان كردى نثار
شافع فرعون و هامان بد به هنگام شمار
لن ترانى چون كليم او را نگفتى كردگار
خواستگارى كردى از وصل سليمان داشت عار
تا بر او گردد گهى فرزند دلبندش سوار
تاكنون بودى نبودى اصل فرع از هفت چار
تاكنون بودى نبودى اصل فرع از هفت چار
او سبب شد خلقت حوا و آدم را، بلى
گر جمال عصمتش تابان شدى در آينه
عفتش با مهر اگر نبود چرا از عكس مهر
تا قيامت آفتاب از مه نمايد كسب نور
وجه استحباب استهلال از آن آمد به شرع
گر نبد مفتاح مهرش بهر استفتاح خلد
بوسه ها بر دست او دادى شهنشاهى كه بود
بهر استخلاص آن كورا ز نار آيد دخيل
رشته اى گر در بهشت از معجرش كردى به دست
رشته اى گر در بهشت از معجرش كردى به دست
نخل و نى بايد كه خرما و شكر آيد ببار
از رخ آئينه با سوهان نمى رفتى غبار
رعشه در آب روان جارى بود سيماب وار
ماه را گر گرد نعلينش نشيند بر عذار
چون هلال آمد به هيئت قمبرش را گوشوار
خلد مى بودى نشيمن جغد را ويرانه وار
عرش را بر خاك پايش بوسه دادن افتخار
خويش را در آتش اندازد ملك پروانه وار
بهر شيطان مى گذشت از جرم آدم كردگار
بهر شيطان مى گذشت از جرم آدم كردگار
اى مهين خاتون خلد، اى در عصمت را صدف
بهر ايجاد تو و باب تو و جفت تو حق
گر يكى زين هر سه را در پرده پنهان داشتى
خاصه فخر عالم امكان محمد كز ازل
اينكه مى گويند مدحش كوچه گويم زانكه هست
يا رسول الله، من و مدح تو، حاشا كى سزد
از «شباب» اى باب احسان روى رأفت بر متاب
تا قناعت گنج مقصود است، تسليمش كليد
نيك خواهان تو را امروز نيكوتر زدى
نيك خواهان تو را امروز نيكوتر زدى
اى بهين بانوى دهر، اى بحر رحمت را كنار
آنچه در نيروى قدرت داشت فرمود آشكار
تا بدى در پرده جا در پرده بودى پرده دار
اوليا را مرجع آمد انبيا را شهريار
در ثنايش هر وجودى غير يزدان شرمسار
نسبت نيرنگ افسونگر به وحى كردگار
در دو عالم ز آنكه هست از رحمتت اميدوار
تا توكل نخل اميد است، شكرش برگ و بار
جان نثاران تو را امسال ميمون تر، ز پار
جان نثاران تو را امسال ميمون تر، ز پار