پرده نشين عصمت
چون رفت برون يوسف ازين گلشن مينا
ديباچه سيه كرد شب از فرقت خورشيد
ديباچه سيه كرد شب از فرقت خورشيد
از دامن او ريخت شفق اشك زليخا
چون وامق دلسوخته بى طلعت عذرا
چون وامق دلسوخته بى طلعت عذرا
از هر طرفى بوم سيه بوم، غريوان
زهره جگرى ساخته پيراهن گلريز
آن در گرانمايه كه بد گوهر پاكش
شايد كه بر و بند سرا پرده ى قدسش
او پرده نشين حرم سيد كونين
او دسته گل باغ رياحين پيمبر
او تخت نشين حرم مسند ياسين
اى باركش مطبخ تو صحن سماوات
اى باركش مطبخ تو صحن سماوات
از زمزمه بسته نفس مرغ خوش آوا
دل سوخته از داغ دل حضرت زهرا
در پرده ى عصمت ز همه عار معرا
حوران بهشتى به سر زلف سمن سا
او سيده ى طاهره ى مكه و بطحا
او دختر شايسته و بايسته ى بابا
او سرّ چمان چمن روضه ى طاها
وى فرش بساط كرمت مفرش غبرا
وى فرش بساط كرمت مفرش غبرا
پيشانى من خاك سر كوى تو روبد
ما آب رخ از خاك كف پاى تو داريم
حسان ثنا خوان شما «ابن حسام» است
حسان ثنا خوان شما «ابن حسام» است
خود بس بود اين منصبم از دولت دنيا
گر زانكه كنى گوشه ى چشمى به سوى ما
احسان ز تو مى خواهد و الطاف تو فردا
احسان ز تو مى خواهد و الطاف تو فردا
ريحان باغ نبوت
چنين گويند كاولاد پيمبر
همه پيش از پدر در خاك رفتند
ز چندان دُر كه بود اندر كنارش
هزاران لاله در دار الرساله
هزاران لاله در دار الرساله
بجز شمع نبى زهراى ازهر
همه پاك آمدند و پاك رفتند
پس از وى ماند زهرا يادگارش
پديد آمد ز اصل آن سلاله
پديد آمد ز اصل آن سلاله
نبى را دسته ى ريحان باغ، اوست
درخت سدره را سبزى ز باغش
چو شمعش در شب ديجور تابد
شب تارى به مشعل خانه ى سور
خور آمد ريشه تاب معجر او
ز خاكش ديده ى حورا منور
ثنائى و سلامى در خور او
ثنائى و سلامى در خور او
شبستان نبوت را چراغ اوست
پرن، پروانه ى روشن چراغش
ز تابش، مشعل مه نور يابد
چراغ زهره از زهرا برد نور
مه نو شد، سرانداز سر او
ز عطرش گلشن مينا معنبر
بر او و باب او و شوهر او
بر او و باب او و شوهر او
مطلع انوار قدس
باز بر اطراف باغ، در چمن گل عذار
مقنعه بربود باد از سر خاتون گل
سرو سهى ناز كرد، سركشى آغاز كرد
بوى بنفشه به باغ كرده معطر دماغ
يا قلم من فشاند بر ورق گل عبير
يا مگر از تربت دختر خير البشر
پردگى عصمتش پرده نشينان قدس
پردگى عصمتش پرده نشينان قدس
مجمره پر عود كرد، بوى خوش نوبهار
برقع خضرا گشود از رخ گل پرده دار
سنبل تر باز كرد نافه ى مشك تتار
لاله چو زرين چراغ در دل شبهاى تار
يا در جنت گشاد خازن دارالقرار
باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار
كرده به خاك درش خلد برين افتخار
كرده به خاك درش خلد برين افتخار
رفته به جاروب زلف خاك درش حور عين
اى فلك چنبرى كرده ترا چاكرى
مام حسين و حسن فخر زمين و زمن
اى كه به عصمت توئى مطلع انوار قدس
ورد زبان ساخته نعت تو «ابن حسام»
تا كه بود نور و نار روشن و سوزنده باد
تا كه بود نور و نار روشن و سوزنده باد
طره خوشبوى را كرده از آن مشكبار
زهره ترا مشترى ماه ترا پيشكار
همسر تو بوالحسن حيدر دلدل سوار
از زلل و معصيت دامن تو بى غبار
تا بودش در بدن مرغ روان را قرار
قسم محب تو نور، قسط عدوى تو نار
قسم محب تو نور، قسط عدوى تو نار
ميهمانى فاطمه از پيامبر
باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار
باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار
مجمره پر عود كرد بوى خوش نوبهار
مجمره پر عود كرد بوى خوش نوبهار
مقنعه بربود باد از سر خاتون گل
سرو سهى ناز كرد سركشى آغاز كرد
گل چه رخ نيكوان تازه و نر و جوان
ناله كنان فاخته تيغ زبان آخته
باد رياحين فروش خاك زمين حله پوش
از پى زينت گرى لعبت ايام را
از دل خاراى سنگ آمده بيرون عقيق
بوى بنفشه به باغ كرده معطر دماغ
يا قلم من فشاند بر ورق گل عبير
يا قلم من فشاند بر ورق گل عبير
برقع خضرا گشود از رخ گل پرده دار
سنبل تر باز كرد نافه ى مشك تتار
مرغ بزارى نوان بر طرف مرغزار
سرو سرافراخته چون قد دلجوى يار
لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار
لاله شده سرمه دان گل شده آيينه دار
لاله رخ افروخته بر كمر كوهسار
لاله ى خور زين چراغ در دل شبهاى تار
يا در جنت گشاد خازن دارالقرار
يا در جنت گشاد خازن دارالقرار
يا مگر از تريت دختر خير البشر
مطلعه الكوكبين نيره النيرين
ماه مشاعل فروز شمع شبستان او
پردگى عصمتش پرده نشينان قدس
رفته به جاروب زلف خاك درش حور عين
آنچه ز گرد رهش داده به رضوان نسيم
در حرم لا يزال از پى كسب كمال
معجر سر فرقدين تحفه فرستاده پيش
در شب تزويج او چرخ جواهر فروش
در شب تزويج او چرخ جواهر فروش
باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار
سيده العالمين بضعه ى صدر الكبار
ترك فلك پيش او جاريه ى پيش كار
كرده به خاك درش خلد برين افتخار
طره ى خوشبوى را كرده از آن مشكبار
روشنى چشم را برده حوارى بكار
خدمت او خالدات كرده به جان اختيار
مشترى انگشترى داده و مه گوشوار
كرد بساط فلك پر درر آبدار
كرد بساط فلك پر درر آبدار
پرده نشينان غيب پرده بياراستند
بس كه جواهر فشاند كوكبه در موكبش
گشت مزين فلك سدره نشين شد ملك
جل تعالى بخواند خطبه ى تزويج او
روح مقدس گواه با همه روحانيان
همچو نسيم بهشت خواست نسيمى ز عرش
باد چو در سدره زد بر سر حوارى عين
اى به طهارت بتول، لاله ى باغ رسول
اى به طهارت بتول، لاله ى باغ رسول
گلشن فردوس شد طارم نيلى حصار
پرده ى گلريز گشت پر گهر شاهوار
تا همه روحانيان يافت به يكجا قرار
با ولى الله على بر سر جمع آشكار
مجمع كروبيان صف زده بر هر كنار
كز اثر عطر او گشت هوا مشكبار
لولو و مرجان بريخت از سر هر شاخسار
كوكب تو بى افول عصمت تو بى عوار
كوكب تو بى افول عصمت تو بى عوار
مقصد عالم توئى زينت آدم توئى
مام حسين و حسن فخر زمين و زمن
اى كه ندارى خبر از شرف و قدر او
بر ورقى يافتم از خط باباى خويش
بود كه روزى رسول بعد نماز صباح
هيچ طعاميت هست تا به ضيافت رويم
گفت كه فرماى تا جانب خانه رويم
زانكه به خانه طعام هيچ نبودش گمان
زانكه به خانه طعام هيچ نبودش گمان
عفت مريم توئى اخير خير الخيار
همسر تو بوالحسن تازى دلدل سوار
يك ورق از فضل او فهم كن و گوش دار
راست چو برگ گل ريخته مشك تتار
روى به سوى على، كرد كه اى شهسوار
نام تكلف مبر عذر توقف ميار
خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشكبار
تا به در خانه رفت جان و دل از غم فكار
تا به در خانه رفت جان و دل از غم فكار
پيش درون شد على رفت بر فاطمه
فاطمه دل تنگ شد زانكه طعامى نبود
با حسن و با حسين هر دو به پيش پدر
خواند انس را و داد چادر عصمت بدو
شد پدرم ميهمان چادر من بيع كن
چادر پشم شتر بافته و تافته
چادر زهرا انس برد و به دلال داد
مرد فروشنده چون جامه ز هم باز كرد
جمله ى بازار از آن گشت پر از مشغله
جمله ى بازار از آن گشت پر از مشغله
گفت پدر بر در است تا كند اينجا نهار
كرد اشارت به شاه گفت پدر را درآر
باش كه من بنگرم تا چه گشايد ز كار
گفت به بازار بر بى جهت انتظار
از ثمن آن به من زود طعامى بيار
از عمل دست خود رشته ورا پود و تار
بر سر بازار شهر تا كه شود خواستار
يافت ازو شعله ى، نور چو رخشنده نار
زرد شد ازتاب او تابش خور بر مدار
زرد شد ازتاب او تابش خور بر مدار
يك دو خريدار خواست و آن سه درم خواستند
بود جهودى مگر بر در دكان خويش
چادر و دلال را بر در دكان بديد
خواجه بدو بنگريست گفت كه اين جامه چيست؟
گفت كه چادر انس داده به من زو بپرس
گفت انس را جهود قصه ى چادر بگوى
گفت به جان رسول آنكه تو يار ويى
سر به سوى گوش او برد به آهستگى
چادر زهراست اين دختر خير الورى
چادر زهراست اين دختر خير الورى
و آن سه درم را نكرد هيچكس آنجا چهار
مهتر بعضى يهود محتشم و مالدار
نور گرفته ازو شهر يمين و يسار
راست بگو آن كيست راست بود رستگار
واقف اين چادر اوست من نيم آگه ز كار
گفت تو گر مى خرى دست ز پرسش بدار
كين خبر از من مپوش، راز نهفته مدار
گفت بگويم ترا گر تو شوى رازدار
فاطمه خير النساء دختر خير الخيار
فاطمه خير النساء دختر خير الخيار
شد پدرش ميهمان هيچ نبودش طعام
تا بفروشم به زر وز ثمن آن برم
خواجه ى دكان نشين عالم تورات بود
از صحف موسوى چند ورق باز كرد
رو به سوى انس كرد گفت كه اين، جامه من
قصه ى اين چادر پرده نشين رسول
گفته كه پيغمبر دور پسين را بود
روزى از آنجا كه هست مقدم مهمان عزيز
فاطمه را در سرا هيچ نباشد طعام
فاطمه را در سرا هيچ نباشد طعام
داد به من چادرش از جهت اضطرار
طرفه طعامى لطيف پيش خداوندگار
ديد به سوى كتاب ديده چو ابر بهار
تا كه به مقصد رسيد مرد صحايف شمار
از تو خريدم به چار پاره درم يكهزار
گفته به موسى به طور حضرت پروردگار
پرده نشين دختر فاطمه ى با وقار
مر پدرش را فتد بر در حجره گذار
تا بنهد پيش باب خواجه ى روز شمار
تا بنهد پيش باب خواجه ى روز شمار
چادر عصمت برند تا كه طعامى خرند
مخلص من دوستى چار هزارش درم
ذكر قسم مى كنم من به خدائى خويش
عزت آن چادر از طاعت كروبيان
خاصه ترا يكهزار درهم ديگر دهم
من چو نبى را بسى كرده ام ايذا كنون
روى بدو كردنم، روى ندارد و ليك
گربه غلامى خويش فاطمه بپذيردم
رفت انس باز پس تا به حريم حرم
رفت انس باز پس تا به حريم حرم
وز سه درم بيش و كم كس نبود خواستار
بدهد و در وجه آن نقره به وزن عيار
از قسمى كان بود ثابت و سخت استوار
پيش من افزون بود از جهت اقتدار
ليك مرا حاجتى است گر بتوانى برآر
هست سياه از حيا روى من خاكسار
در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار
عمر به مولائيش صرف كنم بنده وار
بر عقب او جهود با دل اميدوار
بر عقب او جهود با دل اميدوار
گفت انس را يهود چون برسى در حرم
رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت
فاطمه پيش پدر حال يهودى بگفت
شد انس آواز داد تا كه درآيد يهود
سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا
لفظ شهادت بگفت باز برون شد به كوى
مى شد و مى گفت كيست همچو من اندر جهان
فاطمه مولاى من دختر خير البشر
بر سر بازار و كوى بود در اين گفت و گوى
بر سر بازار و كوى بود در اين گفت و گوى
خدمت او عرضه كن تا كه مرا هست بار؟
گفت كه تا من پدر، را كنم آگه ز كار
گفت پذيرفتمش گو انس او را درآر
يافته اندر دلش نور محمد قرار
كرد ز خاك درش فرق سرش تاجدار
طوف كنان بر زبان نام خداوندگار
از عرب و از عجم دولتى و بختيار
من به غلامى او يافته اين اعتبار
تا كه بگسترده شد ظلله نصف النهار
تا كه بگسترده شد ظلله نصف النهار
چار هزار از يهود هشتصد و افزون برو
روح قدس در رسيد پيش رسول خدا
موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود
بركت مهمانى دختر تو فاطمه
اى كه به عصمت توئى مطلع انوار قدس
ورد زبان ساخته نعت تو «ابن حسام»
ورد زبان ساخته نعت تو «ابن حسام»
مومن و دين ور شدند عباد و پرهيزگار
گفت هزاران سلام بر تو ز پروردگار
چند هزار از يهود چند هزار از نصار
داد ز نار سموم اين همه را زينهار
از زلل و معصيت دامن تو بى غبار
تا بودش در بدن مرغ روان را قرار
تا بودش در بدن مرغ روان را قرار