مير محمدتقى رضوان - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



مير محمدتقى رضوان

روح رسول




اى مهين بانوى نه خانه ى خلاق قدم
اى تو خاتون همه كشور ملك و ملكوت
تو اگر سلسله جنبان نشدى هيچ نبود
اى تو آن دختر زيبا كه به يكتائى تو
دختر اينگونه به صلب ازليت ناياب
نه به پشت قدم اين نقش و نه در بطن حدوث





سر ناموس رسول مدنى خاتم
اى بانوى همه ملك عرب تا به عجم
كى به هستى ز عدم خانه كسى داشت قدم
مادر دهر نياورد و نيارد به شكم
نيست فرزند چنين دختر حق را به رحم
پس ازين نقش مجرد فلقد جف قلم









مطلع شمس جمال و افق ماه جلال
چادر عفتت از بافته ى نور خدا
بطن در بطن همه لامعه ى نور ازل
مام در مام همه صاحب جاه و حشمت
دوده در دوده همه مظهر انوار خداى
پدران تو همه يكه سواران وجود
پسران تو نياكان همه كون و مكان
شمس از پرتو تو جلوه گر كون و مكان
روحت از روح رسول و تنت از جوهر قدس





مشرق سر وجود و فلك خلق و شيم
پرده ى عصمتت از اقمشه ى شهر قدم
صلب در صلب همه بارقه ى علم و كرم
باب در باب همه قبله ى حاجات امم
پشت در پشت همه مطلع الطاف و نعم
مادران تو همه صاحب اعزاز و حشم
ابن در ابن همه شمس ضحى بَدر ظلم
ماه از جلوه ى تو در سر چرخش پرچم
در سراپاى تو پا و سر احمد مدغم







محمدعلى مجاهدى «پروانه»

در رثاى فاطمه زهراء


(ترجيع بند)





به دعا دست خود كه برمى داشت
به تماشا، ملك نمازش را
چه نمازى؟ كه تا به قبه ى عرش
پرچم دين ز بام كعبه گرفت
بسكه كاهيده بود، شب او را





بذر آمين در آسمان مى كاشت
نردبانى ز نور مى پنداشت
برد او را و نردبان برداشت
برد و بر بام آسمان افراشت
شبحى ناشناس مى انگاشت









خصم بيدادگر ز جور و ستم
تا نينداختش به بستر مرگ
قصه را تازيانه مى داند
دشمن از حد فزون جفا پيشه است
نسل در نسل او حرامى بود
ريشه اش را ز بيخ مى كندم
به گمانش كه جنگل مولاست
يك طرف نور و يك طرف ظلمت
دل گل خون ز دست گلچين است





هيچ در حق او فرونگذاشت
دست از جان او مگر برداشت؟!
در و ديوار خانه مى داند
چكند بعد ازين؟ در انديشه است
خصم بدخواه تو پدر پيشه است!
چكنم؟ دشمن تو بى ريشه است!
غافل از اينكه شير در بيشه است
يك طرف سنگ و يك طرف شيشه است
وانچه بر ريشه مى خورد، تيشه است!









قصه را تازيانه مى داند
سخن از درد و صحبت از آه است
راه حق، جز طريق فاطمه نيست
در محيطى كه موج گوهر نيست
عمر دل كاش ادامه اى مى داشت
در مسيرى كه عشق مى تازد
در بهاران، خزان اين گل بود
با غم تو، دلى كه بيعت كرد
هر كس آمد، به نيمه ى ره ماند





در و ديوار خانه مى داند
قصه ى درد او چه جانكاه است!
هر كه زين ره نرفت، گمراه است
گر خزف جلوه كرد، دلخواه است!
ورنه اين قبض و بسط گه گاه است
تا به مقصود، يك قدم راه است
عمر گلها هميشه كوتاه است
تا ابد در مسير الله است
غم فقط با دل تو همراه است









آنكه در گوش جان او مانده است
اينكه بر لب رسيده، جان على است
خون شد، از سينه ى تو بيرون ريخت
آنكه بعد از كبودى رخ تو
قصه را تازيانه مى داند
ساز غم گر ترانه اى مى داشت
چون زبان دل آتش افشان بود
كاش مرغ غريب اين گلشن
يا على! با تو بود همسايه





ناله هاى دل على، چاه است
دل گمان مى كند هنوز، آه است!
حق ز حال دل تو آگاه است
با خسوف آشتى كند، ماه است
در و ديوار خانه مى داند
آتش دل، زبانه يى مى داشت
كوه غم گر دهانه يى مى داشت
الفتى با ترانه يى مى داشت
اگر انصاف، خانه يى مى داشت









با تو عمرى هم آشيان مى شد
آستان تو بود يا زهرا
در زمان تو زندگى مى كرد
گر مزار تو بى نشان نبود
گر كه ميزان حق زبان تو بود
سينه ى خونفشان فاطمه بود
گر نمى سوخت گلشن توحيد
قصه ى زندگانى او بود
شب اگر داشت ديده، در غم او





حق اگر آشيانه يى مى داشت
گر ادب، آستانه يى مى داشت
گر صداقت، زمانه يى مى داشت
بى نشانى نشانه يى مى داشت
اين ترازو زبانه يى مى داشت
گر گل خون، خزانه يى مى داشت
گلبن او، جوانه ايى مى داشت
گر حقيقت، فسانه يى مى داشت
گريه هاى شبانه يى مى داشت









گر غمش بحر بيكرانه نبود
بهر قتلش بجز دفاع على
به سر و روى دشمنش مى زد
شانه مى كرد زلف زينب را
قصه را تازيانه مى داند
آتش كينه چون زبانه كشيد
دشمن دل سيه، به رنگ كبود
آتش خشم خانمانسوزش
همچو شمعى كه بى امان سوزد





غم ما هم كرانه يى مى داشت
كاش دشمن بهانه يى مى داشت
شرم اگر، تازيانه يى مى داشت
او اگر دست و شانه يى مى داشت
در و ديوار خانه مى داند
كار زهرا به تازيانه كشيد
نقش بى مهرى زمانه كشيد!
پاى صد شعله را به خاك كشيد
شعله از جان او زبانه كشيد









در ميانش گرفت شعله ى كين
دل او در ميان آتش و خون
سوخت بال كبوتران حرم
دامن گل كه سوخت از آتش
سينه اش مخزن گل خون شد
قامتش حالت كمانى يافت
سبحه، مشق سرشك او مى كرد
بر رخ اين حقيقت معصوم
قصه را تازيانه مى داند





پاى حق را چو در ميانه كشيد
پر به سوى هم آشيانه كشيد
كار اين شعله ها به لانه كشيد!
شعله سر از دل جوانه كشيد!
به كجا كار اين خزانه كشيد؟!
بسكه بار محن به شانه كشيد
بسكه نقش هزار دانه كشيد!
نتوان پرده ى فسانه كشيد
در و ديوار خانه مى داند









گل خزان شد، صفاى او مانده ست
رفت زهرا، ولى به گوش على
در دل او كه بيت الاحزانست
يا على گفت و گفت تا جان داد
بر لب او كه خاتم وحى ست
زير اين نه رواق گنبد چرخ
رفت و، زير زبان ليل و نهار
گرچه دستش ز دست رفته ولى
دل خبر مى دهد به ناله ازو





رنگ و بوى وفاى او مانده ست
ناله ى اى خداى او مانده ست!
ناله ى واى واى او مانده ست
اين خدايى نداى او مانده ست
نقش يا مرتضاى او مانده ست
ناله ى او، صداى او، مانده ست
مزه هاى دعاى او مانده ست
كف مشكل گشاى او مانده ست
گرچه در مبتداى او مانده ست!









در دل ما كه كربلاى غم ست
كه قدم مى نهد به خانه ى دل
نيمه جانى على به لب دارد
قصه را تازيانه مى داند
تا عقيق ست و تا يمن باقى است
شهر من تا مدينه ى عشق است
خون من، اين زلال جارى سرخ
ماند زينب، اگر كه زهرا رفت
گرچه آهسته چون نسيم گذشت





نينوايى نواى او مانده ست
در دلم جاى پاى او مانده ست!
چكند؟ اين براى او مانده ست!
در و ديوار خانه مى داند
رگه هايى ز خون من باقى است!
هم اويس ست و، هم قرن باقى است
در دل لعل، موج زن باقى است
بچه شيرى ز شيرزن باقى است
جاى پايش درين چمن باقى است!









تا كه نمرود هست، آزر هست
تا سر كفر و شرك مى جنبد
در دل شعله سوخت پروانه
سوخت شمع و، بجاست فانوسش
بر رخ آن فرشته ى معصوم
قصه را تازيانه مى داند
رفتى و، زينب تو مى ماند
بر كف زينب، اين زبان على
تا حسينى و كربلايى هست





تا تبر هست، بت شكن باقى است
ذوالفقارست و بوالحسن باقى است
گريه ى شمع انجمن باقى است!
از على نقش پيرهن باقى است!
اثر دست اهرمن باقى است!
در و ديوار خانه مى داند
خط تو، مكتب تو مى ماند
رشته ى مطلب تو مى ماند
زين اَب، زينب تو مى ماند









از على دم زدى و، نام على
تا ابد در صوامع ملكوت
هم نماز نشسته ى تو به روز
منصب تو، حكومت دلهاست
در سپهر شهامت و ايثار
خون تو پشتوانه ى دين ست
دل تو مى طپد به سينه هنوز
قصه را تازيانه مى داند
بى تو اى يار مهربان على!





تا ابد بر لب تو مى ماند
ناله ى يا رب تو مى ماند
هم نماز شب تو مى ماند
بهر تو، منصب تو مى ماند
پرتو كوكب تو مى ماند
تا ابد مذهب تو مى ماند
شور تاب و تب تو مى ماند
در و ديوار خانه مى داند
شعله سر مى كشد ز جان على









بى تو اى قهرمان قصه ى عشق
عيسى ار چار پله بالا رفت
در عروج تو از ادب مى سود
خطبه ى ناتمام زهرا كرد
خواست نفرين كند، كه زهرا را
كه ز قهر تو ماسوا سوزد
ذوالفقار برهنه ى سخنش
كه دگر تا ابد بزنهارند
با وجودى كه قاسم رزق است





ناتمامست داستان على
دم آخر، ز نردبان على
سر به پاى تو، آسمان على!
كار شمشير خونفشان على
داد مولا قسم به جان على!
صبر كن صبر، مهربان على!
كرد كارى به دشمنان على
از دم تيغ جانستان على
ساخت عمرى به قرص نان على!









بعد او، خصم دون كه مى پنداشت
بود غافل كه چون بسر آيد
دشمنان را امان نخواهد داد
زينب! اى خطبه ى حماسى عشق
باش كز خطبه ات زبانه كشد
ديدم انصاف را به كوچه ى عشق
نسب خويش را جوانمردى
عشق، چون من ارادتى دارد
رفت زهرا و اشك از دنبال





به سه نان مى خرد سنان على
دوره ى صبر و امتحان على
لحظه يى تيغ بى امان على
اى به كام على، زبان على
آتش خفته در بيان على
سر نهاده بر آستان على
مى رساند به دودمان على
به على و به خاندان على
وز پى او روان، روان على









خرمن او اگر در آتش سوخت
بازمانده ست سفره ى دل او
راز دل را به چاه مى گويد
آن شرارى كه سوخت زهرا را
قصه را تازيانه مى داند





رفت بر باد خان و مان على
غم و دردست، ميهمان على!
رفته از دست، همزبان على!
سوخت تا مغز استخوان على
در و ديوار خانه مى داند




/ 57