صفى عليشاه
كليد قفل حاجات
دلا ديدى كه در درماندگى ها
ز پا صد بار افتادى و دستت
يكى بر بند بار از ملك هستى
يكى بر بند بار از ملك هستى
نبودت ملجائى جز آل طاها
على بگرفت و اولادش بهر جا
يكى بردار بند از نطق گويا
يكى بردار بند از نطق گويا
بشهرى رو كز او روزى است اعيان
++
ز بحرى كو كز او موجى است اسما
بپرس از غيبيان اسرار ايجاد
كه با معلول ربطش چيست علت
چه آبى بود آن آبى كه فرمود
چه آبى بود آن آبى كه فرمود
بجو از ماهيان احوال دريا
كه بى ما را چه نسبت بود با ما
جعلنا كل شى حى، من الما
جعلنا كل شى حى، من الما
.
اگر مقصود اين آب است و آتش
اگر مقصود اين آب است و آتش
حيات ما نبود از آب تنها
حيات ما نبود از آب تنها
نمود ايجاد ما از چار عنصر
++
ز اصل و امتزاج هفت آبا
صفى آمد به ميدان معارف
صفى آمد به ميدان معارف
تو هم بگشاى گوش از بهر اصغا
تو هم بگشاى گوش از بهر اصغا
كنم تفسير آب آفرينش
بود آن آب اصل فاطميت
نبود ار او مقيد را به مطلق
نه احمد با على گشتى پسر عم
نبوت مر مقيد راست مأخذ
وجود مطلقى را با مقيد
على گنجينه ى اسرار مطلق
على مطلق ز هر اسم و ز هر رسم
ميانشان واسطه نفس بتولى
ميانشان واسطه نفس بتولى
كه چون جارى شد اندر جوى اشيا
كه از وى آدم و عالم شد احيا
نبد ربطى اگر دانى معما
نه ممكن مى شد از واجب هويدا
ولايت مر مجرد راست مبدا
يكى بايست ربطى در تقاضا
محمد مظهر اسماء حسنى
ز احمد گشت اسم و رسم برپا
كه بر تقييد و اطلاقست دارا
كه بر تقييد و اطلاقست دارا
على از حرف و تعريف است بيرون
به كابين بتول آن هشت نهرى
چهار انهار جارى در بهشت است
چنين گفتند بهر فهم خلقان
ز من بشنو كنون تفسير هر يك
ز من بشنو كنون تفسير هر يك
ز احمد حرف و تعريف است انشا
كه آمد چار پنهان چار پيدا
چهار ديگر اندر دار دنيا
وگرنه بود مطلب غير از اينها
گرت باشد دل و جانى مزكا
گرت باشد دل و جانى مزكا
.
غنيمت دان و درياب آنچه گويم
خورى بعد از «صفى» افسوس و اندوه
كنون بشنو كه پير عشقم از غيب
كنون بشنو كه پير عشقم از غيب
كه شد خاص «صفى» عرفان مولا
كه ديگر نشنوى از كس تو معنا
سخنها مى كند بر نطق القا
سخنها مى كند بر نطق القا
چو شد مواج بحر لا يزالى
تجلى كرد بر ذات خود از خود
به چشم عشق در آئينه ى ذات
به حسن خود تبارك گفت و احسنت
به آن نطقى كه در خود بود خاموش
كه اى در حسن و نيكوئى و خوبى
سرا خالى است از بيگانه، با يار
ميانت بستم اى انسان كامل
منم گنج طلسم و گنجم احمد
منم گنج طلسم و گنجم احمد
كه گردد كنز مخفى آشكارا
نمايان گشت در مرآت اسما
نمود آن حسن ذاتى را تماشا
ستودش بسكه نيكو ديد و زيبا
تكلم كرد و با خود گشت گويا
حبيب من چه پنهان و چه پيدا
تكلم كن كه گويائى و دانا
بيانت دادم اى سلطان بطحا
تو خود اسمى و خود عين مسما
تو خود اسمى و خود عين مسما
من آن ذاتم كه بيرونم ز هر شرط
توئى آن مظهر بى اسم مطلق
به بستم عقد مهر خويش با تو
كنم خلقى و زان عهد مبارك
به كابين محبت هر چه مار است
كنم درهاى رحمت را همه باز
كنم درهاى رحمت را همه باز
نه مطلق نه مقيد نه معلا
كه مشروطى به شرط لا و الا
كه هر شيئت شود زان عقد شيدا
نهم در هر سر از عشق تو سودا
در اين مخزن كنم بذل تو يكجا
ترا در دوره ى انا فتحنا
ترا در دوره ى انا فتحنا
.
نمايم رايتت را ظل ممدود
بشويم هر چه خواهى رخت عصيان
بشويم هر چه خواهى رخت عصيان
كه باشد ما سوى را جمله سكنا
به آب رحمتت بهر تسلا
به آب رحمتت بهر تسلا
خود آيم با لباس مرتضائى
شوم يار تو در كل نوائب
تمام آفرينش را تصدق
از آن الطاف بيچون و چگونه
به نطق آمد ز تعليم خدائى
نه كس زاد از تو نه زادى تو از كس
مبرائى ز عنوان و عوارض
مبرائى ز عنوان و عوارض
به همراه تو از خلوت به صحرا
كنم صافت ره از خاشاك اعدا
كنم در حسنت اندر عقد زهرا
عرق بنشسته از شرمش به سيما
كه اى ذاتت ز هر وصفى مبرا
برى از زوج و تركيبى و آرا
معرائى
معرائى
ز توليد و تقاضا
ز وصل و نسل موضوئى و مطلق
ز وصل و نسل موضوئى و مطلق
ز جفت مثل بيرونى و بالا
ز جفت مثل بيرونى و بالا
به هست خويش ديمومى
نه با قدس تو زيبد زن نه فرزند
زهر عيبى و هر نقصى مقدس
منم در ظل ذاتت عبد مملوك
مرا انديشه ى لا و نعم نيست
زهى حسن و زهى عقل و زهى شرم
زهى حسن و زهى عقل و زهى شرم
نه در بود تواَم شايد نه اما
ز هر حمدى و هر نعتى معرا
كمال رب نداند عبد، اصلا
به عبد آن كن كه مى زيبد ز مولا
چنين كردش به ذات خود شناسا
چنين كردش به ذات خود شناسا
سخن ز اصل حيات ماسوى
بود++
كه با زهرا چه نسبت دارد اينجا
به آب احياى نفس ما خَلَق كرد
خود انهار وجودى اين چهارند
يكى تعبير از ذات وجود است
هويت خواند او را مرد عارف
وجود ثانوى در حد شرط است
به تعبير دگر باشد نبوت
بود اين رتبه را يك روى بر ذات
روا باشد مر او را شرط اطلاق
احد خوانند گاهش اهل تحقيق
احد خوانند گاهش اهل تحقيق
كنون بر ضبط معنى شو مهيا
كه موجودات را هستند مبنا
كه از شرط است و بى شرطى مبرا
مر اين در اصطلاح ماست مجرا
كه از احمد شود تعبير و ز اسما
به تعبير دگر عقل دلارا
كه خوانندش ولايت اهل ايما
بود ثابت به وصفش معنى لا
به يك تعبير ديگر نقطه ى با
به يك تعبير ديگر نقطه ى با
بود اينجا مقام لى مع الله ++
على را اندر اين وادى است مأوا
ز من باز از مقام واحديت
وجود اينجا بود بر شرط تقييد
از اينجا ز آيت خير النسائى
ز عرش و فرش و افلاك و عناصر
مراد از چار جو اين چار رتبه است
ز فيض او بهم گشتند مربوط
ز فيض او بهم گشتند مربوط
يكى بشنو گرت ذوقى است اجلا
كه تعبير از رسالت شد در اخفا
معين گشت ماهيات اشيا
ز اعراض و جواهر جاى برجا
كه شد مهر بتول پاك عذرا
وجودى چند چون عقد ثريا
وجودى چند چون عقد ثريا
ميان حسن و عشق، او بود دلال
يكى تأويل ديگر بشنو از من
ز جوى زنجبيل و نهر كوثر
كه بد كابين آن نور مطهر
كه بد كابين آن نور مطهر
كه عالم گشت از او پر شور و سودا
كه گويم با تو بى فكر و مدارا
ز كافور و ز تسنيم مصفا
كه شد مهر بتول آن دُر بيضا
كه شد مهر بتول آن دُر بيضا
.
بود تسنيم آيات نبوت
بود تسنيم آيات نبوت
كه امكان را نمود اوست مبنا
كه امكان را نمود اوست مبنا
ز كوثر قصد ما باشد ولايت
ز كوثر قصد ما باشد ولايت
كه اشيا را بود سر سويدا
كه اشيا را بود سر سويدا
.
مراد از زنجبيل آن جذب عشق است
اگر گرمى نبود از عشق بر تن
اگر گرمى نبود از عشق بر تن
كزان هر جزو بر كل است پويا
بهم كى مختلط مى گشت اعضا
بهم كى مختلط مى گشت اعضا
ز كافورم غرض سكن مزاج است
نبود ار اين برودت گرمى عشق
ازين گرمى و سردى يافت تعديل
ظهور آن چهار اندر طبيعت
نشان از چار عنصر چيست در تن
غرض شد ز آب اكرام بتولى
ز جذب جلوه ى خير النسا بود
كشيدم پرده گر اسرار دانى
نبود ار جذبه ى او، آمدى كى
نبود ار جذبه ى او، آمدى كى
كه تسكين زان برودت يافت اجزا
جهان را سوخت يكدم بى محابا
مزاج ممكنات از دون و والا
بود اين باد و خاك و آتش و ماء
دم و بلغم دگر سودا و صفرا
تمام انفس و آفاق احيا
قبول صورت ار كردى هيولا
ز سر فاطمه ام ابيها
دل آدم بجوش از مهر حوا
دل آدم بجوش از مهر حوا
بر اين لب تشنگان بحر عصيان
الا اى مصطفى را يار و همدم
به فرق حيدرى تاج ولايت
به جودى ما سواى را اصل و مايه
معين انبيائى در توسل
به امداد تو شد هر مشكلى حل
بود نامت كليد قفل حاجات
نمايشهاى ذاتى را تو مرآت
ز لغزش ذيل پاكت حصن مريم
ز لغزش ذيل پاكت حصن مريم
همه ابر عطاى اوست سقا
الا اى مرتضى را كفو يكتا
به دوش مصطفى تشريف عظما
به فضلى بوالبشر را اُم و آبا
دليل اوليائى در تولا
ز اكرام تو هر دردى مداوا
بود صدقت شفيع حشر كبرا
تجلى هاى بارى را تو مجلا
ز اعدا ذكر نامت حرز عيسى
ز اعدا ذكر نامت حرز عيسى
كند در كعبه تسبيح تو مسلم
دلت گنجينه ى عشق الهى
حقايق را حواست لوح محفوظ
دعاى مستجابت حكم سرمد
درى از باغ توحيد تو جنت
به رايت اتصال امر ثانى
به رايت اتصال امر ثانى
برد در دير تعظيم تو ترسا
رخت مرآت حسن حق تعالى
معانى را بيانت كلك اعلا
ولاى مستطابت خير عقبى
برى از نخل احسان تو طوبى
به عزمت اتكال عقل اولا
به عزمت اتكال عقل اولا
حسين لاهوتى «صفا»
نداى شادى
چون دخت نبى فاطمه آمد به وجود
برخاست نداى شادى از عرش برين
برخاست نداى شادى از عرش برين
سر سود به پاى او ملك بهر سجود
نشست چو بر دامن فرش اين مولود
نشست چو بر دامن فرش اين مولود
معنى كوثر
تا فاطمه پاره ى تن پيغمبر
آمد به وجود از سراپرده ى غيب
آمد به وجود از سراپرده ى غيب
بانوى بزرگ جنت و فخر بشر
بستود ورا خدا به نص كوثر
بستود ورا خدا به نص كوثر
آصف
شمع بزم نبوت
بر افلاك حقايق زهره ى حلم و حيا زهرا
يگانه بانوى دين فخر نسوان بنى آدم
بتول طاهره خير النسا انسيه ى حورا
زكيه، بضعه ختم رسل، صديقه ى مطلق
زكيه، بضعه ختم رسل، صديقه ى مطلق
به بحر عصمت حق گوهر صدق و صفا زهرا
فروزان شمع بزم محفل آل عبا زهرا
مهين ام الائمه، بنت ختم الانبيا زهرا
خبير «سر ما اوحى»
خبير «سر ما اوحى»
به امر مصطفى زهرا
غرض در خلقت زن بود حق را در وجود او
كمال وهم حيران است در وصف جلال او
نياسوده هنوز از ماتم مادر كه در دنيا
فغان زان دم كه با اطفال لب پر شكوه از امت
به زارى گفت اى سلطان خوبان يا رسول الله
مرا اى باعث ايجاد عالم در پناه خود
ندانم شيعيان، با آن همه درد و الم آيا
ندانم شيعيان، با آن همه درد و الم آيا
وگرنه بود در رتبت نبوت را سزا زهرا
چو مستغنى است از هر وصف و هر مدح و ثنا زهرا
به درد فرقت و داغ پدر شد مبتلا زهرا
روان شد بر سر قبر پيمبر با نوا زهرا
نگر از جور امت گشته زار و بينوا زهرا
ببر، زيرا كه سير آمد ازين دار فنا زهرا
خبر مى داشت آندم از حديث كربلا زهرا
خبر مى داشت آندم از حديث كربلا زهرا