اثير اَخسيگتى - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



اثير اَخسيگتى

خون حسينيان




سبزه فكنده بساط بر طرف آبگير





لاله ى حقه نماى شعبده ى بوالعجب







پيش نسيم ارغوان قرطه ى

قرطه: پيراهن.
خونين به كف++

خون حسينيان باغ كرده چو زهرا طلب



صادق عنقا

بحر شرف




چون سنين عمر احمد نور دل
فاطمه از امر خلاق ودود
چونكه گوهر زا شد آن بحر شرف
طا و ها در نفس خود چون گشت ضرب
طاست روح و صاد او را چون جسد





پنج سال افزون تر آمد از چهل
رو به سوى عالم امكان نمود
فاطمه گرديد احمد را خلف
فاطمه شد نوربخش شرق و غرب
طا بود نُه صاد در ابجد نود









چارده شد جمع طاها اى عزيز
اى خدا ما را به حق اهل راز





چارده معصوم زان گوئيم نيز
با ولاى مرتضى دمساز ساز







عبرت نائينى

عترت زهرا




هست به ذات وصفت نهفته و پيدا
بار خدائى كه بر وجوب وجودش
آخر او را ابد نديده نهايت
شاهد آثار قدرتش همه گيتى
كيسه ى پر لعل بسته بر كمر كوه





ايزد حى قديم قادر دانا
سلسله ى ممكنات گشته هم آوا
اول او را ازل نيافته مبدا
حجت اثبات هستى اش همه اشيا
كاسه ى پر دُر نهاده در كف دريا









هستى صرفى، ز چون و چند منزه
گل بدر آرد ز خار و نيشكر از خاك
رفت كه بر كنه ذات او ببرد پى
بار خدايا ز راه بنده نوازى
رفت خطائى ز دست ما اگر امروز
«عبرت» اگر نيك اگر بد است تو دانى





ذات بسيطى، ز كم و كيف مبرا
لاله برآرد ز سنگ و لعل ز خارا
معترف آيد به عجز، عقل توانا
رحمت خود را مكن مضايقه از ما
درگذر از وى به فضل خويش تو فردا
كاو بود از دوستان عترت زهرا






ام الائمه




باغ را داد نوبهار نوا





بوستان گشت دلكش و زيبا









از دم باد و از ترشح ابر
بينوا بود بوستان و چمن
از هواى بهار و فيض سحاب
راغ پوشيد سبزگون حله
شد هوا از لطافت و خوبى
باغ ز اشكوفه هاى گوناگون
خاك در دل هر آنچه داشت نهان
مرده بود اين زمين و شد زنده
ابر گريد چو مردم عاشق





يافت بستان و باغ برگ و نوا
بى صفا بود گلشن و صحرا
هم نوا يافت هم گرفت صفا
باغ پوشيد سرخ گون ديبا
راست چون روى دلبر زيبا
گشت چون جنتى پر از حورا
كرد باد بهارى اش پيدا
پير بود اين جهان و شد برنا
برق خندد چو مردم شيدا









باغ از آن گريه چون بهشت ارم
مى بگريد همى سحاب و بدو
گريه ى آن بود طراوت بخش
چون بخندد گل و بگريد ابر
خوش بود با نواى بربط و چنگ
اين لطافت كه در هواست به طبع
من در اين فصل راستى نفسى
در چنين فصل و در چنين هنگام
هست كار صواب باده كشى





دشت از آن خنده غيرت سينا
مى به خندد همى گل حمرا
خنده ى اين بود نشاط افزا
وز طرب بلبلان زنند نوا
خنده ى جام و گريه ى مينا
مى كشان را زنده به باده صلا
نتوانم نشست بى صهبا
كه تر و تازه است آب و هوا
كارهاى دگر خطاست، خطا









هر كسى در نشاط و در شادى است
ما هم اكنون كنيم رو به نشاط
در گلستان بگستريم بساط
بگساريم با نواى رباب
ما نشسته به شادى و رامش
هر يكى خوبتر ز لعبت چين
چون به وجد آمديم برخوانيم





ما نباشيم در نشاط چرا؟
تا كى از دست غم خوريم قفا
برخوريم از هواى رنج زدا
سرخگون مى به روى سبز گيا
ساقيان پيش ما ستاده بپا
هر يكى شوخ تر ز ترك ختا
مدح ام الائمه النقبا






/ 57