شرق توحيد - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





شرق توحيد




امروز تشعشع خدائى
افتاده ز ماوراى افلاك
سر مى زند آفتاب سرمد
از مطلع غيب و شرق توحيد
گرديد عيان جمال يزدان
اين عيد مبارك است و مسعود
حوراى بهشت و آدمى روى
چون چشم گشود چشم بد دور
پر كرد زمين و آسمان را
آنگونه كه اختران افلاك
نور رخ اين فرشته ى پاك
اى روح عظيم آسمانى
اى تاج سر زنان عالم
از جوهر قدس تار و پودت
معيار كمال زن توئى تو





در ساحت قدس كبريائى
بر چهره ى پاك شاه لولاك
در خانه ى كوچك محمد
خورشيد حياء و دين درخشيد
آنچه پس پرده بود پنهان
چون فاطمه است طرفه مولود
افرشته ى خلد و احمدى خوى
از ماه رخش تلألؤ نور
بيت الشرف فرشتگان را
پاشند ز نقره نور بر خاك
از خاك رود به بام افلاك
وى نام تو نام جاودانى
وى مفخر دودمان آدم
از نور محمدى، وجودت
مقياس جلال زن توئى تو









اى نادره ى دُر بحر رحمت
خياط ازل ز حجله ى غيب
چون مشعل وحى را برافروخت
اى پاره ى پيكر پيمبر
اى دختر بهترين پدرها
اى همسر شاه شهسواران
وى خلقت تو بزرگ آيت
اى گنج هزار گونه گوهر
نسل تو نگاهبان دين است
شاه شهدا كه بر سر دين
يك پاره ى پاك از تن تست
خونى كه به شير تست معجون
اسلام كه روز او بشد شب
اى بر فلك پيمبرى ماه
در قدر ز كائنات برتر
چون پيرهن عروسى خويش
از سندس سبز جامه ى نور
جبريل ز باغ خلد آورد





آويزه ى گوشوار عصمت
در طارم نور غيب لا ريب
پيراهن عصمت ترا دوخت
هم مادر و هم خجسته دختر
وى مادر برترين پسرها
نفس نبوى و روح قرآن
پيوند نبوت و ولايت
وى خوانده ترا خداى، كوثر
بر تاج تو يازده نگين است
بگذاشت نگين و تاج خونين
پرورده ى شير و دامن تست
جز رنگ خدا نگيرد آن خون
دادى تو گره به زلف زينب
خورشيد كمين كنيز درگاه
با فضه كنيز خود برابر
دادى به زنى گدا و درويش
كز سوزن نور بخيه زد حور
حوراى بهشت بر تنت كرد









تا تاج طلا نشان خورشيد
تا خيل ستاره دسته دسته
نور رخ دختر پيمبر
لطف تو چو مهر جاودان باد
زين نغز چكامه ى «رياضى»





زيب سر ماه هست و ناهيد
در هودج نقره اى نشسته
تابد به همه جهان سراسر
بر عالميان نگاهبان باد
گشتند خدا و خلق راضى






زمين بقيع




اى بهشت برين و دار سلام
اى بقيع اى بهشت روى زمين
عنبرى يا عبير يا عودى
چه گهرها كه زيب سينه ى تست





اى زمين بقيع بر تو سلام
خاكى و برتر از بهشت برين
هر چه هستى بهشت موعودى
چه نگين ها كه در خزينه ى تست









اى بزرگان كه در تو پنهانند
هر طرف رخ نهفته در دل خاك
اين يكى خاك پاك دختر اوست
ساحت قدس حضرت زهراست
پسرى را كه او به جان پرورد
روز اسلام از آن بشد چو شب
دره التاج و تاج دين باشد
اين امامان كه در بقيع درند
چار فصل كتاب تكوين اند





جسم خاكى و يك جهان جانند
پاره اى از تن پيمبر پاك
پاره ى پيكر مطهر اوست
كز جلالت شفيعه ى دو سراست
كربلا را علم به عالم كرد
كه گره زد به گيسوى زينب
زيب او يازده نگين باشد
افتخارات عالم بشرند
چار ركن مبانى دين اند









مهبط نور وحى يزدانند
وارث انبياء و صديقين
هر يكى شاخه اى ز نخله ى طور
دست پروردگان خانه ى وحى
چار در خوشاب يك صدفند
روشنى بخش روى مهر و مهند
مشكلى دارم اى بقيع عزيز
ياد دارى شبى چو قير سياه





ترجمان رموز قرآنند
سايه هاى خدا به روى زمين
هر يكى آيه اى ز سوره ى نور
مرغ لاهوت آشيانه ى وحى
نور چشمان شحنه ى نجف اند
پسران عزيز فاطمه اند
اى تو ما را شفيع رستاخيز
نه چراغى نه پرتوى از ماه









على آورد با دو ديده ى تر
ديدى آيا در آن شب تاريك
راستى پهلويش شكسته نبود؟
دستهايش هنوز آبله داشت؟
مجتبى آن امام پاك سرشت
جگرش پاره، پاره و خون بود؟
بر سر زخم او چه آوردى؟
اين عباد سيد سجاد
به مناجات چون برآرد دست





بدن پاك دخت پيغمبر
پهلو و بازوى وى از نزديك
بازوى او سياه و خسته نبود؟
زير لب ها هنوز هم گله داشت؟
كه بود سيد شباب بهشت
زخمهاش از ستاره افزون بود؟
وان جگر پاره ها كجا بردى؟
كش ز كسرى و هاشم است نژاد
صحف او زبور داوود است









به اسارت چو رفته بود به شام
نازنين پاى او پر آبله بود؟
نقش آن آبله بپاست هنوز؟
با قرآن پنجمين امام مبين
صادق آن كو رئيس مذهب ماست
هر دو با زهر كين شدند شهيد
قبرشان هم مصيبتى دگر است
قبرهائى كه جبرئيل امين
نه نگهبان نه پاسبان دارد





پادشاه و اسير همچو غلام
دست و گردن درون سلسله بود؟
رد زنجيرها بجاست هنوز؟
بحر مواج بيكرانه ى دين
ششمين حجت بزرگ خداست
اثر زهر مى توانى ديد؟
اين غم از هر غمى بزرگتر است
بطوافند در بهشت برين
نه حصارى نه سايبان دارد









نه كسى تا چراغى افروزد
بارى، اى ماهتاب عالمتاب
اى بلند اختران چرخ برين
اى شما كهكشان و كوكب ها
مشعل شام تارشان باشيد
تو هم اى ابر آسمان، آبى
تو هم اى ديدگان، روان، جوئى
تو هم اى سيل اشك، آبى ريز
گرچه اين سينه ها مدينه ى ماست





نه چراغى كه تا سحر سوزد
نور افشان بر اين قبول خراب
اى زحل، اى ونوس، اى پروين
كاروان هاى نور در شب ها
شمعهاى مزارشان باشيد
تو هم اى نور ماه، مهتابى
تو هم اى موى مژه ى، جاروئى
بر سر خاكشان گلابى ريز
قبر آنان درون سينه ى ماست









صورت قبر تا خراب بود
هر غبارى ز خاك برخيزد
اين همه شكوه از «رياضى» نيست





دل ما شيعيان كباب بود
همه در چشم دوستان ريزد
هر كه را ديده ايم راضى نيست






/ 57