اختر برج رسالت
اى بگو هر ذات پاكت بضعه ى خير الانام ++
وى مهينه بانوى جنت ز روى احترام
اختر برج رسالت زهره ى زهرا لقب
بر سپهر عزتت، اولاد مانند نجوم
قره العين رسولى و آن دور نور ديده ات
مصطفى و مرتضى را قره العين و انيس
مهتر خلق خدا را دخترى و از شرف
مهتر خلق خدا را دخترى و از شرف
وز طفيل كوكبت اين مهد عليا را خرام
آسمان عصمتى، رخساره ات ماه تمام
هم ملايك را امين و هم خلايق را امام
آن به رويت شادمان و اين به وصلت شادكام
ذكر تو خوشتر حديث و مدح تو بهتر كلام
ذكر تو خوشتر حديث و مدح تو بهتر كلام
حوريان جنتت خدام و از روى محل
خفتگان خاك را هر جا صبا بويت رساند
خفتگان خاك را هر جا صبا بويت رساند
آستانت را شرف بر روضه ى دار السلام
بر زبان آمد كه سبحان الذى يحيى العظام
بر زبان آمد كه سبحان الذى يحيى العظام
.
وصف ايمانت چگويم اصل ايمان چون توئى
شب به سائل نان خود دادى و هنگام صباح
بر سر آنم كه باشد گر امان از روزگار
بر سر آنم كه باشد گر امان از روزگار
كز شما باشد به عالم دين يزدان را قوام
هل اتى از نزد حق جبرئيل آوردت پيام
مدحتت باشد مرا يك چند ورد صبح و شام
مدحتت باشد مرا يك چند ورد صبح و شام
لاادرى
فرشته ى رحمت
باز رخ ز ما بنهفت آن نگار روحانى
اين توئى كه مى بينم با جمال نور افشان
در مقابل رويش آينه اگر گيرند
مورى ار كشد خود را در پناه صديقه
بضعه ى رسول الله آنكه نيست مانندش
بضعه ى رسول الله آنكه نيست مانندش
اى دل از وفا خون شو تا كى اين گرانجانى
يا فرشته ى رحمت در لباس انسانى
آينه نشان ندهد صورتش ز حيرانى
مى كند سليمانى بر سر سليمانى
از خط الوهيت تا به حد امكانى
از خط الوهيت تا به حد امكانى
اوست جزو و احمد كل، او گلاب و احمد گل
نفس پاك پيغمبر گر نبود او، نسرود
نفس پاك پيغمبر گر نبود او، نسرود
راستى كه زهرا نيست غير احمد ثانى
در حقش رسول الله «من اذاها آذانى»
در حقش رسول الله «من اذاها آذانى»
.
حسينعلى منشى كاشانى
هفتاد و پنج روز
دارم تنى فگار و دلى خسته و ملول
مخدومه ى خلايق، محبوبه ى اله
آن بانوئى كه امر ورا چون قدر، قضا
نزديك بارگاه جلالش نبرده را
مى خواست درك كنگره ى بام رفعتش
مى خواست درك كنگره ى بام رفعتش
از غم، كدام غم، غم خير النسا بتول
ام الائمه النقبا، بضعه الرسول
انگشت روى ديده گذارد پى قبول
از دور باش حشمت او وهم بو الفضول
عنقاى عقل ديد كه لا يمكن الوصول
عنقاى عقل ديد كه لا يمكن الوصول
گر زان كه بانك رايض فرمان او زند++
سازد سمند سركش ايام را ذلول
نه ساله رخت برد به مشكوى مرتضى
نه سال هم به خون جگر قوت لا يموت
روزى كه آفتاب رسالت كران گرفت
روزى كه آفتاب رسالت كران گرفت
چون آفتاب كرد به بيت الشرف نزول
مى خورد روز و شام و مه و هفته و فصول
بنشست از ميانه به يك گوشه اى خمول
بنشست از ميانه به يك گوشه اى خمول
.
هفتاد و پنج روز دگر عمر كرد و بود
در مدت كم آن همه غم غير فاطمه
نگذاشتند بعد پيمبر به راحتش
نگذاشتند بعد پيمبر به راحتش
غمگين و خوار و زار و جگر خسته و ملول
ديگر كسى نديد به عالم ز عرض و طول
بودند در اذيت زهرا عجب عجول
بودند در اذيت زهرا عجب عجول
قومى ز راه كينه شكستند عهد خويش
قومى ز راه كينه شكستند عهد خويش
كردند از متابعت شوى او نكول
كردند از متابعت شوى او نكول
.
ز آب حيات خضر نگرديد كامياب
چون خواست حفظ گوهر اسلام شوى او
چون خواست حفظ گوهر اسلام شوى او
از ره برون شدند ز اصفاى بانگ غول
ناچار حق خويش رها كرد و شد حمول
ناچار حق خويش رها كرد و شد حمول
.
كاهيده چون هلال شد و ماه عارضش
«منشى» ره محبت زهرا و آل او
«منشى» ره محبت زهرا و آل او
چون آفتاب كرد به خاك سيه افول
از جان و دل ببوى، از اين ره مكن عدول
از جان و دل ببوى، از اين ره مكن عدول