آستانه ى فرخنده ى بتول - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



آستانه ى فرخنده ى بتول




ما را كجا بكوى تو ممكن بود وصول
طول زمان هواى تو از سر بدر نبرد
گفتم به عقل چاره كنم درد عشق را





كانجا خيال را نبود قدرت نزول
اصلى بود محبت والاصل لا يزول
غافل از اينكه عشق بود آفت عقول









درويشم و به هيچ قناعت همى كنم
اول رفيق بايد آنگه طريق از آنك
گر با خبر شوى ز بقاى پس از فنا
آسودگى نيابى در عرصه ى جهان
در حيرتم كه شادى و عيش جهان كر است
از آن زمان كه بار امانت قبول كرد
چشم اميد نيست به هيچ آستان مرا
ام الائمه النقبا، بانوى جزا
صديقه آنكه كرده پى كسب عز و جاه





بگذاردم به خويش اگر نفس بوالفضول
بايد رفيق خضر شدن نى مريد غول
اندر فناى نفس چو نيكان شوى عجول
گر بسپرى بسيط زمين را به عرض و طول
هستند چون فقير و غنى هر دو تنى ملول
معلوم شد كه آدم خاكى بود جهول
الا به آستانه ى فرخنده ى بتول
نور الهدى، حبيبه ى حق بضعه ى رسول
روح الامين ز روز ازل خدمتش قبول









در وصف ذات و كرامات بى حدش
باشد «محيط» شاد ز يمن ولاى او





گرديده نطق الكن و حيران شود عقول
در روز رستخيز كه هر كس بود ملول






خورشيد ولايت




اى چهر برفروخته ات لاله زار عمر
عمرت دراز باد كه آمد طرب فزا
سرو و گلى نيامده چون عارض و قدت
صبر و قرار عمر تو بودى و بى تو رفت
هر دم كه بى تو مى گذرد، ديده جاى اشك





بازآ كه بى رخ تو خزان شد بهار عمر
با ياد روى و موى تو ليل و نهار عمر
در گلشن زمانه و در جويبار عمر
از كف زمام طاقت و صبر و قرار عمر
خون گريدا به حال من زار و كار عمر









آشفته تر ز طره تو گشته حال من
تارى اگر ز طره ى تو افتدم به چنگ
هركس كه ديد روز وداع تو واقف است
هر دم كه بى حضور عزيزان بسر رود
بگرفته دل غبار كدورت ز هستيم
جز كشتگان دوست كه جاويد زنده اند
غفلت نگر كه پيك اجل در رسيد و باز
فهم سخن اگر ننمائى شگفت نيست
خواهى ز خواب غفلت بيدار شد ولى





آشفته تر ز حالت من روزگار عمر
آيد به دولت تو به دست اختيار عمر
بر بيدلان چه مى گذرد از گذار عمر
انصاف خواندش نتوان از شمار عمر
كو نيستى كه شويدم از دل غبار عمر
جاويد بر نخورده كس از شاخسار عمر
دل بسته اى به دولت بى اعتبار عمر
هوشت ز سر ربوده مى خوشگوار عمر
صهباى مرگ بشكندت چون خمار عمر









با رشته ى ولاى بتولش، چو بستگى است
خورشيد آسمان ولايت كه پرتوى
هر تن كه عارى است ز تشريف مهر او
اوقات عمر صرف ثنايش كنم كه هست
گر هيچ يادگار نباشد «محيط» را





از هم گسسته مى نشود پود و تار عمر
ز انوار اوست شمس و وجود نهار عمر
باشد دو روزه صحبت او ننگ و عار عمر
اين شيوه مايه ى شرف و افتخار عمر
اين نغز گفته بس بودش يادگار عمر







حبيب الله خباز كاشانى

گلى از گلشن جنت




دوباره ى نخل بستان پيمبر نوبر آورده
چه دختر؟ دخترى نيكو، چو نيكو روضه ى مينو
جهان را نور باران كرده اينك زهره الزهرا
ز خورشيد زمين گردون نمايد كسب نور اكنون
سراى مصطفى خود از صفا از عرش بهتر بود





خديجه ى در حريم قدس احمد دختر آورده
خدا در شأن اين بانو ز جنت كوثر آورده
مه از بهر تماشا از گريبان سر برآورده
كه افلاك رسالت نيز نيكو اختر آورده
نزول زهره ى زهرا، صفاى ديگر آورده









نه تنها لؤلؤ مرجان به دامان آور زهرا
به وصف دشمنان آل پيغمبر چه گويم من
گلى از گلشن جنت، مهى از طارم رفعت
ز يمن خلقتش عالم به بازار وجود آمد
به امر حى سبحانى، پى گهواره جنبانى
خديجه مريم آورده، سُرور عالم آورده





كه بحر عصمت و عفت هزاران گوهر آورده
كتاب الله به ذم آن جماعت ابتر آورده
خورى از خاور رفعت جهان را انور آورده
ز رأفت خالق سرمد درخشان گوهر آورده
به همره مريم از جنت به خدمت هاجر آورده
به نسوان خاتم آورده ز مريم بهتر آورده







سيد جلال مشرف رضوى

دردانه ى خير البشر




امشب آن گلشن طاها ثمر آورده برون





ثمرى تازه، چو قرص قمر آورده برون







بحر زخار


زخار: بسيار و پر و لبريز، پر آب و مواج.

رسالت، يم مواج كرم++

از بر خويش يگانه گهر آورده برون




نفس باد صبا مشك فشاند امشب
حبذا ساقى بزمى كه ز خمخانه ى عشق





كه ز انفاس خوشش مشك تر آورده برون
ساغر خويش چو تنگ



تنگ شكر: بار شكر.


شكر آورده برون







قلم صنع خدا بين كه چسان از رقمش
احسن آن قادر بيچون كه ز گنجور قدم
نازم آن دست كه از كنز خفى مطلق
آفرين بر يد نقاش كه از پرده ى غيب
حمد آن خالق سرمد كه ز بحر كرمش
به به آن مام كه چون فاطمه از گنج عفاف





منشى حكم قضا و قدر آورده برون
گوهرى به ز همه خشك و تر آورده برون
دُر دُردانه ى خير البشر آورده برون
نقش اين دختر والا گهر آورده برون
كوثرى فخر تمام بشر آورده برون
همسر باب شبير و شبر



شبير و شبر: حسن و حسين (ع).



آورده برون






مه نتابد اگر امشب چه عجب چون نگرد
مرغ بى بال و پرى بود چو مهجور حزين





آفتابى ز پس ابر سر آورده برون
بين ز يمن قدمش بال و پر آورده برون







عبدالحسين فرزين

مفخر عالم هستى




نوبهار آمد و گرديد گلستان خرم
لشكر بهمن و دى ماه فرارى گشتند
فرح انگيز نمودند فضاى بستان
ابر آذار گهر ريخت به باغ و صحرا
بلبل از وصل گل و ديدن دلدار شده است





پهنه ى خاك فريبا شده چون باغ ارم
زده بر كوه و در و دشت بهاران پرچم
سنبل و نسترن و ياسمن و اسپر غم
چهره ى سبزه بياراست به از دُر شبنم
در چمن نغمه سرا گاه به زير و گه بم









شادى و شور و طرب گشته به هر جا برپاى
اى سرور و شرف از ميمنت فاطمى است
جمعه در بيستم ماه جمادى الثانى
مفخر عالم هستى و وديعت ز خدا
با سجاياى نكو جمع نموده است جمال
فخر زن هاى جهان است بتول اطهر
پرورانيده حسينى كه نموده است فدا
يازده كوكب رخشنده از او نور گرفت





اثرى نيست ز اندوه و نشانى از غم
كه بهاران زده هر گوشه اى اين گونه رقم
مهر رخشان جهان كرد منور عالم
شافع روز جزا دخت رسول اكرم
نيك گردانده به هم سيرت و صورت مدغم
به كنيزى درش هست مباهى مريم
جانش اندر ره حق، تا كند از بيخ ستم
كه از ايشان شده اركان ديانت محكم









قرة العين نبى، مام عزيز حسنين
گر بسائى سر اخلاص به درگاه بتول
ياد او درد ترا مايه ى درمان باشد
مدح «فرزين» نتوان فاطمه ى زهرا را





همسر شير خدا، سرور و سردار امم
فارغ از رنج و تعب گردى و راحت ز الم
آستانش دل هر خسته دلى را مرهم
كه در اين راه ترا، عجز زبان است و قلم







منصوره ى صدقى زاده «شقايق»

چشمه ى پاك ازلى




فاطمه دخت نبى، فخر بشر
آسمان شرف و بحر سخا
آيت روشن حق، يار على
جوشش چشمه ى پاك ازلى
آنكه بر مسند خاتونى عشق





آنكه خواند «ام ابيها» ش پدر
روشنى بخش دل پيغمبر
شافع شيعه به روز محشر
يازده حجت حق را مادر
شد على شير خدايش همسر









فاطمه: گوهر دامان رسول
آستان بوس تو شد حور و ملك
مادر پير فلك با همه سعى
پيران تو و اولاد توايم
چشم اميد و شفاعت دارند
خرم آنانكه در انديشه ى تو
راه يابند بسر منزل دوست
تويى آن زهره ى زهرا به فلك
كار مدح تو نيايد از من





اى ملك خوى بهشتى منظر
نام تو لوح زمان را زيور
چون تو فرزند نزايد ديگر
در امانيم ز هر خوف و خطر
سوى تو روز جزا، جن و بشر
روز و شب عمر خود آرند بسر
با دعاهاى شب و آه سحر
كه بُوَد مهر و مهت، خدمتگر
كرده مدح تو به قرآن، داور...









بر چو من عاصى غمگين چه شود
از تو دارم به جهان خنده ى شوق
تا «شقايق» ره و رسم تو گزيد





كز محبت فكنى نيم نظر
وز تو دارم همه شب ديده ى تر
گشت فارغ ز غم و فتنه و شر







اختر طوسى

باب شفاعت




اى خاك در تو تاج سرها زهرا
تا باب شفاعت تو باز است چه غم؟





وى قبر تو مخفى ز نظرها، زهرا
گر بسته شود تمام درها، زهرا







سرمه ى چشم ملك



شمس باشد شمسه ى




شمسه: نقش و نگارى كه با گلابتون روى لباس مى دوزند، آنچه كه از فلز به شكل خورشيد درست كنند و بالاى قبه يا جاى ديگر نصب كنند.
كاخ جلال فاطمه++

ماه باشد مهچه ى





مهچه: ماه كوچك. بار جلال فاطمه


سرمه ى چشم ملك اندر فلك دانى ز چيست++

گر نمى دانى بود گَرِد نِعال




گرد نعال: غبار قدم و گرد كفش. نعال: جمع نعل، كفش. فاطمه


هفت




هفت باب و چار مادر: هفت سياره و چار عنصر. باب و چار مادر تربيت ننموده اند++

زير نه افلاك، فرزندى مثال فاطمه


دخترى از آدم و حوا نيامد در وجود++

چون خديجه مادر نيكو خصال فاطمه





/ 57