هادى پيشرفت «رنجى تهرانى» - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


هادى پيشرفت «رنجى تهرانى»

حبيبه ى داور



يا على اى ابن عم خوش خصال
سير شدم ديگر از اين زندگى
قامتم از بار الم شد كمان
مرغ دل افتاده به دام فراق
شكوه ز امت به پدر مى برم





فاطمه را ساز به شفقت حلال
مرگ بود بهتر از اين زندگى
گلشن عمر دل من شد خزان
روز جدائى شد و شام فراق
سوى پدر ديده ى تر مى برم









تا نگرد حال دل خسته ام
گويمش اى ياور هر نااميد
فاطمه ات را رخ نيلى نگر
حالى اى گشته ز محنت ملول
چون كه مرا طاير جان شد ز تن
اى به دل غمزدگان غمگسار
تا نشود با خبر از رحلتم
تا نشود رهسپر كوى من
تا نشود حاضرم اندر نماز





چشم تر و پهلوى بشكسته ام
محسن شش ماهه ى من شد شهيد
نيلى اش از ضربت سيلى نگر
چند وصيت به تو دارد بتول
شب بگشا دست پى غسل من
شب كفنم ساز و به خاكم سپار
آنكه به سيلى زده بر طلعتم
آنكه سيه ساخته بازوى من
آنكه در كين به رخم كرد باز









ره به خود از فعل بد خويش بست
اى تو انيس دل بى صبر من
تا نبرد راه مرا بر مزار
يا على اى ابن عم تا جور
جان تو و جان حسين و حسن
با حسنينم ز وفا يار باش
بعد من اى نور دو چشمان من
گر محنى روى كند بر حسن
گر المى روى كن بر حسين





آنكه به در پهلوى زهرا شكست
كن تو ز انظار نهان قبر من
آنكه فكندم به چنين حال زار
اى به يتيمان جگر خون پدر
جان تو و زينب و كلثوم من
غمزدگانم را، غمخوار باش
جان تو و جان يتيمان من
از غمش آزرده شود جان من
خون جگر مى رودم از دو عين









گر ستمى روى به زينب كند
اى ز ازل فخر نبى كرام
جان حسين و حسن و زينبت
«رنجيم» و مانده ام از هر كجا





روزى اگر هست مرا شب كند
وى به تو دين تا به ابد مستدام
كن نظرى سوى غلام ابت
جز به توام نيست به كسى التجا







ابن حسام خوسفى

خانه ى زهرا در بهشت




چنين گفت آدم عليه السلام
كه با روى صافى و با راى صاف
يكى خانه در چشمم آمد ز دور
ز تابش گرفته رخ مه نقاب
كسى خواستم تا بپرسم بسى





كه شد باغ رضوان مقيمش مقام
ز هر جانبى مى نمودم طواف
برونش منور ز خوبى و نور
ز نورش منور رخ آفتاب
بسى بنگريدم نديدم كسى









سوى آسمان كردم آنگه نگاه
ضمير صفى از تو دارد صفا
دلم صافى از صفوت ماه كن
ز بالا صدايى رسيدم به گوش
دعايى ز دانش بياموزمت
بگو اى صفى با صفاى تمام
بحق على صاحب ذوالفقار
بحق حسين و به حق حسن
به خاتون صحراى روز قيام





كه اى آفريننده ى مهر و ماه
صفا بخشم از صفوت مصطفى!
ز اسرار اين خانه آگاه كن
كه يا اى صفى آنچه بتوان بگوش!
چراغى ز صفوت برافروزمت
به حق محمد عليه السلام
سپهدار دين شاه دلدل سوار
كه هستند شايسته ى ذوالمنن
سلام عليهم، عليهم سلام









كز اسرار اين نكته ى دلگشاى
صفى چون بكرد اين دعا از صفا
در خانه هم در زمان باز شد
يكى تخت در چشمش آمد ز دور
نشسته بر آن تخت مر دخترى
يكى تاج بر سر منور ز نور
يكى طوق ديگر به گردن درش
دو گوهر به گوش اندر آويخته
صفى گفت يا رب نمى دانمش





صفى را ز صفوف صفايى نماى
درودى فرستاد بر مصطفى
صفى از صفايش سرانداز شد
سراپاى آن تخت روشن ز نور
چو خورشيد تابان بلند اخترى
ز انوار او حوريان را سرور
به خوبى چنان چون بود در خورش
ز هر گوهرى نورى انگيخته
عنايت به خطى كه برخوانمش









خطاب آمد او را كه از وى سوال
بدو گفت من دخت پيغمبرم
همان تاج بر فرق من باب من
همان طوق در گردن من على است
چنين گفت آدم كه اى كردگار
مرا هيچ از اينها نصيبى دهند
خطابى به گوش آمدش كاى صفى
كه اينها به پاكى چو ظاهر شوند
صفى گفت با حرمت اين احترام





بكن تا بدانى تو بر حسب و حال
به اين فر فرخندگى در خورم
دو دانه جواهر حسين و حسن
ولى خدا و خدايش ولى است
درين بارگه بنده را هست بار؟
ازين خستگيها طبيبى دهند
دلت در وفاهاى عالم وفى
به عالم به پشت تو ظاهر شوند
مرا تا قيام قيامت تمام







زنده ى محبت




پس از ثناى جميل مهيمن ذوالمن
به پنج فرق بود افتخار و نازش من
محمد است و على، فاطمه حسين و حسن
دلش به نور محبت هميشه زنده بود
مرا شفيع تن، اين پنج تن بسنده بود
به نور پاك صفى و به حق صفوت او
كه آدم صفى الله پس از انابت او





ز ابتداى فطن تا به انتهاى زمن
كه روز حشر بدان پنج تن رسانم تن
كسى كه آل عبا را به طوع بنده بود
چو برگ شاخ حياتم ز بيخ كنده بود
محمد است و على، فاطمه حسين و حسن
به سجده ى ملكوت و به قرب و عزت او
قبول گشت بدين پنج نام توبت او









محمد است و على، فاطمه حسين و حسن
شود ز موكب او گل ز جيب نافه گشاى
كنند ورد زبان طوطيان شكر خاى
كسى كه پاك بود اصل او و گوهر او
بر آستانه ى اين پنج تن بود سر او
محمد است و على، فاطمه حسين و حسن




سپيده دم كه بجنبد نسيم صبح ز جاى
برآورند فغان بلبلان نغمه سراى
محمد است و على، فاطمه حسين و حسن
خطا نرفته بود بر وجود مادر او
نبى و حيدر و سبطين او و دختر او


/ 57