وحيدى خراسانى
نشان بى نشان
گلى كه از بوى او زنده دل ما سواست
هم نفس مصطفى هم قدم مرتضى است
ماه شب چارده، مدار هشت و چهار
دانه ى عصمت بچيد ز شاخسار جنان
يافت اگر مصطفى نشانه ى بى نشان
يافت اگر مصطفى نشانه ى بى نشان
زيور گلزار قدس در حرم كبرياست
دختر شمس الضحى همسر بدر الدجى است
طاير قدسى پريد شبى ز نه آسمان
جان جهان بازگشت همره جان جهان
گرفت خاتم نگين ز دست پروردگار
گرفت خاتم نگين ز دست پروردگار
درخت خلقت بداد ميوه ى اميد را
به مالى فانى خريد دولت جاويد را
دگر «وحيدى» بس است همين يكى از هزار
كفو نبوت بزاد سوره ى توحيد را
كه مه در آغوش مهر كشيد خورشيد را
شيخ بهائى
حريم خواص
يا رب يا رب به كريمى تو
يا رب به نبى و وصى و بتول
يا رب به عبادت زين عباد
يا رب يا رب به حق صادق
يا رب يا رب به رضا شه دين
يا رب به تقى و مقاماتش
يا رب به حسن شه بحر و بر
كاين بنده مجرم عاصى را
لطفى بنما و خلاصش كن
رحمى بنما به دل زارش
رحمى بنما به دل زارش
به صفات كمال و رحيمى تو
به تقرب و شان دو سبط رسول
به زهادت باقر علم و رشاد
به حق موسى، به حق ناطق
آن ثامن ضامن اهل يقين
يا رب به نقى و كراماتش
به هدايت مهدى دين پرور
وين غرقه ى بحر معاصى را
محرم به حريم خواصش كن
بگشا به كرم گره از كارش
بگشا به كرم گره از كارش
الهى قمشه اى
زهره ى برج رسالت
مصطفى تاج است و حيدر تاجدار فاطمه
ايزد يكتا به ساق عرش اعلى برنگاشت
ام سبطين است و جفت مرتضى سلطان دين
پيش سرو قامتش شرمنده طوباى بهشت
آسمان را دامن از در و گهر پر كرده اند
آسمان را دامن از در و گهر پر كرده اند
گوهر سبطين احمد گوشوار فاطمه
نام پاك و عزت و شأن و وقار فاطمه
زهره ى برج رسالت مه عذار فاطمه
عرشيان تكبير گويان بر شمار فاطمه
تا شبى از شوق گرداند نثار فاطمه
تا شبى از شوق گرداند نثار فاطمه
تا ابد گردد مشام اهل جنت مشكبو
معدن در ولايت منبع فيض خدا
چون به محشر بر شفاعت لب گشايد لطف دوست
صد تبارك گفت نقاش ازل تا برنگاشت
زيور تاج امامت زيب شاهان وجود
طاهر طهر مطهر، ظل نور لم يزل
زد «الهى» چنگ در دامان عصمت كز نشاط
زد «الهى» چنگ در دامان عصمت كز نشاط
زلف حورالعين گر افشاند غبار فاطمه
در شفاعت عالمى چشم انتظار فاطمه
بخشد از رحمت گناه دوستدار فاطمه
طلعت زيبا و زلف مشكبار فاطمه
گوهر زهرا و در شاهوار فاطمه
آيت تطهير شد نازل به دار فاطمه
مست ناب كوثر است از جويبار فاطمه
مست ناب كوثر است از جويبار فاطمه
شفيعه محشر
به برج معرفت گردون درخشان اخترى دارد
به باغ وحى و بستان نبوت گلبنى باشد
به بستان ولايت تازه سرو قامتى بينى
فلك زان حلقه ى گيسوى مشكين چنبرى گيرد
جحيم از قهر او بر دشمنانش شعله افروزد
وقارش بر قد و بالاى عصمت زيورى بندد
در آفاق حقيقت اخترش را بهترين طالع
در آفاق حقيقت اخترش را بهترين طالع
به جيب خود سپهر عشق تابان گوهرى دارد
كه آن گلبن هزاران باغ گل در هر پرى دارد
كه آن قامت چو غوغاى قيامت محشرى دارد
ملك زان نرگس شهلاى رضوان ساغرى دارد
بهشت از لطف او بر دوستانش كوثرى دارد
شكوهش بر سر از سلطان عزت افسرى دارد
كه چون شاه ولايت برگزيده همسرى دارد
كه چون شاه ولايت برگزيده همسرى دارد
امير دين از آن برج ولاى آسمان رفعت
بلى دخت پيمبر طهر اطهر شافع محشر
ز غوغاى قيامت كى هراسد شيعه ى پاكش
عجب نبود «الهى» را گر ايمن باشد از دوزخ
عجب نبود «الهى» را گر ايمن باشد از دوزخ
به از مه يازده تابنده مهر انورى دارد
به طالع يازده رخشنده ماه و اخترى دارد
كه چونان عصمت كبرى شفيع محشرى دارد
كه از مهرش دلى روشن چو مهر خاورى دارد
كه از مهرش دلى روشن چو مهر خاورى دارد