كعبه ى ارباب يقين - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


كعبه ى ارباب يقين




چون بر او خصم قسم خورده ى دين راه گرفت
چشم هستى نگرانست كه اين واقعه چيست؟





بانگ برداشت، موذن كه: رخ ماه گرفت!
وانكه دامن زده بر آتش اين فاجعه، كيست؟









در سماوات ملايك همه بى تاب و سكون
ماسوا رفته فرو يكسره در بهت و سكوت
رزق را كرده دريغ از همه كس ميكائيل
مريم از خاك سراسيمه سرآورده برون
كه كنون آتش آشوب قيامت تيز است
اين خديجه است كه از درد بجان آمده است
كز چه رو رشته ى ايجاد ز هم بگسسته است
چه مگر بر سر ارباب نظر مى آيد؟
تيغ عريان خلافت به عداوت تيز است





كه دم آخر عمرست و دم كن فيكون
تا چه آيد به سر عالم ملك و ملكوت؟!
عن قريب است كه در صور دميد اسرافيل
شسته با اشك ز رخساره ى خود گرد قرون
مگر اين لحظه همان لحظه ى رستاخيز است؟!
از جنان موى كنان، مويه كنان آمده است
نكند قائمه ى عرش خدا بشكسته است؟!
عمر هستى مگر امروز بسر مى آيد؟
خصم از پا فكن وصف شكن و خونريز است









آنكه آن روز در آن معركه يارى مى كرد
كيست در پشت دراى فضه، كه جبريل امين
خانه ى كيست كه در آتش كين مى سوزد؟
پاسخ اين همه پرسش ز در سوخته پرس
گرچه چون سوختگان مهر سكوتش به لب است
مى توان يافت از آن شعله كه بر خرمن است
از سقيفه است هنوز آتش آشوب بلند





سيل بنيان كن اين حادثه جارى مى كرد!
دوخته ديده ى حيرت زده ى خود به زمين
نكند كعبه ى ارباب يقين مى سوزد؟!
از در سوخته ى لب ز سخن دوخته پرس
ليكن از فرط برافروختگى ملتهب است
كه چها آمده از دست ستم بر سر دوست
دست بيداد رها، پاى عدالت در بند








به روى شانه ها تابوت مى رفت!




گذشته نيمه يى از شب، دريغا
چراغ خانه ى مولاست خاموش
فغان تا عالم لاهوت مى رفت
على زين غم چنان ماتست و مبهوت
شگفتا! از على با آن دليرى
به مژگان ترش ياقوت مى سفت
كه: اى گل نيستى تابوت بويم





رسيده جان شب بر لب، دريغا
كه شمع انجمن آراست خاموش
به روى شانه ها تابوت مى رفت
كه دستش را گرفته دست تابوت!
كند تابوت زهرا دستگيرى؟!
سرشك از ديده مى باريد و مى گفت
مگر بوى تو از تابوت بويم!









جدا از تو، دل آرامى ندارد
چنان در ماتمش از خويش مى رفت
كه ديده در دل شب بلبلى را
ز بيتابى گريبان چاك مى كرد
على با دست خود خشت لحد چيد
دل خود را به غم دمساز مى كرد
تو گويى ز آن رخ گرديده نيلى
از آن دامان خود پر لاله مى كرد
على در خاك زهرا را نهان كرد





على بى تو دلارامى ندارد
كه خون از چشم غير و خويش مى رفت
كه زير گل نهان سازد گلى را؟
جهانى را به زير خاك مى كرد!
بساط ماتم خود تا ابد چيد
كفن از روى زهرا باز مى كرد
به رخسار على مى خورد سيلى؟
كه چون نى بند بندش ناله مى كرد
نهان در قطره، بحر بيكران كرد!









گل خود را به زير گل نهان ديد
شد از سوز درون شمع مزارش
چنان از سوز دل بى تاب مى شد
غم پروانه اش بى تاب مى كرد
چو بر خاك مزارش ديده مى دوخت
على از هستى خود دست مى شست
مگر او گيرد از دست على دست





بهار زندگانى را خزان ديد
على با آب و آتش بود كارش
كه شمع هستى او آب مى شد
على را قطره قطره آب مى كرد
سراپا در ميان شعله مى سوخت
گل خود را به زير خاك مى جست
كه دشمن بعد او، دست على بست






/ 57