سنگر و صحرا
اى رهرو عشق نور زهرا (س) با تست
محبوب خدايى به محمد (ص) سوگند
محبوب خدايى به محمد (ص) سوگند
نورى كه بهر سنگر و صحرا با تست
اينگونه كه جزر و مد دريا با تست
اينگونه كه جزر و مد دريا با تست
محمدعلى فروغى «ذكاء الملك»
غمخوار على بتول عذرا
اى طالب نزهت و تماشا
صحرا خوش و باغ نيز باشد
ليكن نه به آن صفا كه بينند
در خلوت عارفان واله
حلقه نه، حديقه ى رياحين
حلقه نه، حديقه ى رياحين
بارى بگذر ز باغ و صحرا
ماهى دو سه خرم و مصفا
صاحبنظران به چشم بينا
در حلقه ى عاشقان شيدا
خلوت نه، خزينه ى گهر زا
خلوت نه، خزينه ى گهر زا
بازآ و ببين كه تا بدانى
بر جاى شقايق از حقايق
بر جاى شقايق از حقايق
در اين چمن نشاط افزا
گلهاى معطر است و بويا
گلهاى معطر است و بويا
ازهار
معارف و معانى++
انوار حروف و علم اسما
روحى و چه دلفروز روحى
نه رنگ و نه بوى و هر چه خواهى
در گلشن اين چنين چو باشى
فارغ گردى ز رنج و راحت
چند اين هوس و هوا كه هيچ است
چند اين هوس و هوا كه هيچ است
چون گوهر عقل عالم آرا
در لحظه ى ترا شود مهيا
فردوس نمى كنى تمنا
يكسان بينى به زشت و زيبا
از هيچ نمى شوى شكيبا
از هيچ نمى شوى شكيبا
پيرى و هنوز همچو طفلان
پيرى و هنوز همچو طفلان
لوزينه
لوزينه
طلب كنى و حلوا
جود است و سجود زينت مرد
هر ذره ز مهر دوست سرگرم
افتاده به عجز و ناتوانى
مستوره نه اى و پا شكسته
چون باز بود در عنايت
زنهار مباش از زنان كم
مردان نكنند جا به پستى
مردان نكنند جا به پستى
مردى، چه كنى پرند و ديبا
تن سرد تو هم چنان كه حربا
شرمى است ز مردم توانا
از خانه ى جهل نه برون پا
از رفته سخن مگو و بازآ
كارى كه ببايدت بفرما
گيرند زنان چو راه بالا
گيرند زنان چو راه بالا
آن به ز زنان بود كه دارد
بهتر ز هزار مرد نادان
دانا گويد جواب و كانا
مردانه به صدر مردمى جا
آن زن كه عقيله است و دانا
كاو فروزان ماه برج ليله الاسراستى
بعد احمد گر كنم مدح پسر عمش، رواست
كى تواند كس كند مدح على مرتضى؟
كى تواند كس كند مدح على مرتضى؟
چون به عون اوست نطق من اگر گوياستى
ز آنكه مداحش به قرآن ايزد داناستى
ز آنكه مداحش به قرآن ايزد داناستى
گريد الله فوق ايديهم به قرآن خوانده اى
وصف او در كثرت و وحدت نشايد كرد، زانك
من نمى گويم كه: مدح مرتضى كار من است
اينقدر دانم كه از بهر توسل در هموم
هرچه هستى باش اى دل، خيره و خودسر مباش
هرچه هستى باش اى دل، خيره و خودسر مباش
گو، كه غير از مرتضى اين رتبه را داراستى؟
وصفش اينجا لا تعد آنجا و لا تحصاستى
قطره را كى قدرت توصيف از درياستى؟
عبد را هر جا گشاد كار با مولاستى
خودسرى كى شيوه ى سلاك
خودسرى كى شيوه ى سلاك
ره پيماستى؟
فاش گويم: دست بر دامان صاحبخانه زن
كيست صاحبخانه غير از مرتضى زوج بتول؟
دست دل را زن به دامان ولاى مرتضى
دست دل را زن به دامان ولاى مرتضى
چند روزى را كه مهمان اندرين دنياستى
گر كه نشناسى تو صاحبخانه را، اعماستى
خاصه در اين مه كه ماه ماتم زهراستى
خاصه در اين مه كه ماه ماتم زهراستى
نام زهرا در ميان آمد، چسان من بگذرم
ميرسد بر گوش دل اكنون نواى ناله اش
كاى پسر عم، ساعتى بنشين كه مرغ روح من
آخر عمر من آمد، اول رنج تو شد
ساعتى بنشين و سر كن گريه و حالم ببين
اولا، بر من حقوق خويشتن را كن حلال
يا ابن عم، بسيار زحمت ها كشيدى بهر من
چون كه بگذشتم از اين دنياى فانى يا ابن عم
شب خودت غسلم ده و تدفين كن و بر خوان نماز
شب خودت غسلم ده و تدفين كن و بر خوان نماز
از بيان حال زار او كه غم افزاستى؟
در سخن با جانشين خسرو بطحاستى:
ميل پروازش به سوى گلشن عقباستى
زين الم دانم كه روزت چون شب يلداستى
بر وصايايم بده گوش ارچه جانفرساستى
چون مرا صهباى مرگ الحال در ميناستى
ديده ى من از الم هاى تو خون پالاستى
نهش من بردار در شب، گر تو را ياراستى
چون شوند اين قوم اگر آگاه، نازيباستى
چون شوند اين قوم اگر آگاه، نازيباستى
چون تو مى دانى پسر عم، بعد بابم در جهان
ثانيا، جان تو و جان حسين و هم حسن
زينب و كلثوم را بنما نوازش بعد من
خود كجا بودى تو يا زهرا به دشت كربلا
خود كجا بودى كه تا بينى ز فرط تشنگى
خود كجا بودى كه بين نوجوانانش تمام
خاصه در آندم كه اصغر را به روى دست خويش
قطره ى آبى دهيدش آخر اى بى دين سپاه
قطره ى آبى دهيدش آخر اى بى دين سپاه
شكوه ها بر لب مرا زين فرقه ى اعداستى
دل مرا از داغشان چون لاله ى حمراستى
كز غم ايشان تو دانى خاطرم شيداستى
تا ببينى نور عينت بى كس و تنهاستى؟
ز اهل بيتش العطش بر عالم بالاستى؟
همچو بسمل غرقه خون زان قوم بى پرواستى
برد و گفت: اى قوم دون، اين حجت كبراستى
كز شرار تشنگى در حال استسقاستى
كز شرار تشنگى در حال استسقاستى
بى فتوت مردم! آخر اين صغير بى گناه
با وجود آنكه باشد آب كابين بتول
پس چرا از اهل بيت من ز فرط تشنگى
بيش از اين زين قصه ى جانسوز «صابر» دم مزن
بيش از اين زين قصه ى جانسوز «صابر» دم مزن
آتشش از تشنگى هر لحظه بر اعضاستى
كامياب از آن وحوش و طير اين صحراستى
تا ثريا از ثرى بانگ عطش برپاستى؟
گرچه طبعت در رثا چون بحر گوهر زاستى
گرچه طبعت در رثا چون بحر گوهر زاستى