سنائى غزنوى
بنى هاشم
نشوى غافل از بنى هاشم
داد حق شير اين جهان همه را
داد حق شير اين جهان همه را
وز يدالله فوق ايديهم
جز فطامش
جز فطامش
نداد فاطمه را
آل ياسين
آل ياسين بداده يكسر جان
كرده آل زياد و شمر لعين
مصطفى جامه جمله بدريده
فاطمه روى را خراشيده
فاطمه روى را خراشيده
عاجز و خوار و بى كس و عطشان
ابتداى چنين تبه در دين
على از ديده خون بباريده
خون بباريده بى حد از ديده
خون بباريده بى حد از ديده
قوامى رازى
زهراى تنگدل
زهرا و مصطفى و على سوخته ز درد
در پيش مصطفى شده زهراى تنگدل
ايشان در اين، كه كرد حسين على سلام
زهرا ز جاى جست و به رويش در اوفتاد
زهرا ز جاى جست و به رويش در اوفتاد
ماتم سراى ساخته بر سدره منتها
گريان كه چيست درد حسين مرا دوا
جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا
گفت اى عزيز ما، تو كجائى و ما كجا
گفت اى عزيز ما، تو كجائى و ما كجا
چون رستى از مصاف و چه كردند با تو قوم
چون رستى از مصاف و چه كردند با تو قوم
مادر در انتظار تو، دير آمدى چرا؟
مادر در انتظار تو، دير آمدى چرا؟
زهرا و حيدر
حب ياران پيمبر فرض باشد بى خلاف
بود با زهرا و حيدر حجت پيغمبرى
بود با زهرا و حيدر حجت پيغمبرى
ليكن از بهر قرابت هست حيدر مقتدا
لاجرم بنشاند پيغمبر سزائى با سزا
لاجرم بنشاند پيغمبر سزائى با سزا
ابن يمين نقل از ديوان حسينعلى باستانى راد
خاتون محشر
شنيدم ز گفتار كار آگهان
كه پيغمبر پاك و والا نسب
چنين گفت روزى به اصحاب خود
كه چون روز محشر درآيد همى
منادى برآيد به هفت آسمان
منادى برآيد به هفت آسمان
بزرگان گيتى كهان و مهان
محمد سر سروران عرب
به خاصان درگاه و احباب خود
خلايق سوى محشر آيد همى
كه اى اهل محشر كران تا كران
كه اى اهل محشر كران تا كران
زن و مرد چشمان به هم برنهيد
كه خاتون محشر گذر مى كند
يكى گفت كاى پاك بى كين و خشم
جوابش چنين داد داراى دين
ندارد كسى طاقت ديدنش
به يك دوش او بر، يكى پيرهن
ز خون حسينش به دوش دگر
بدينسان رود خسته تا پاى عرش
بگويد كه خون دو والا گهر
بگويد كه خون دو والا گهر
دل از رنج گيتى به هم برنهيد
ز آب مژه خاك تر مى كند
زنان از كه پوشند بارى دو چشم
كه بر جان پاكش هزار آفرين
ز بس گريه و سوز و ناليدنش
به زهر آب آلوده بهر حسن
فروهشته آغشته دستار سر
بنالد به درگاه داراى عرش
ازين ظالمان هم تو خواهى مگر
ازين ظالمان هم تو خواهى مگر
ستم كس نديدست از اين بيشتر
كند ياد سوگند يزدان چنان
چه بد طالع آن ظالم زشتخوى
چه بد طالع آن ظالم زشتخوى
بده داد من چون توئى دادگر
به دوزخ كنم بندشان جاودان
كه خصمان شوندش شفيعان او
كه خصمان شوندش شفيعان او