جواد جهان آرائى - آیینه عصمت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آیینه عصمت - نسخه متنی

محمود شاهرخی، مشفق کاشانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


جواد جهان آرائى

حديث دل





  • بسكه دل بى ماه رويت در دل شبها گريست
    باغبان عشق، در سوگت نه تنها ناله كرد
    بارالها بين ديوار و درى، آن شب چه شد؟
    گشت خون آلود چشم اختران آسمان
    شد كوير تشنه سيراب اى فلك از بس على
    شد كوير تشنه سيراب اى فلك از بس على



  • آسمان ديده ام زين غصه يك دريا گريست
    اى گل پرپر به حالت بلبل شيدا گريست
    كآسمان بر حال زار زهره ى زهرا گريست
    بسكه زهرا تا سحر بر غربت مولا گريست
    داغ بر دل، لاله آسا، در دل صحرا گريست
    داغ بر دل، لاله آسا، در دل صحرا گريست








  • تا نبينند اشك او را، تا سحر هر شب على
    شير ميدان شجاعت بود و يك دنياى صبر
    سوخت همچون شمع و از او غير خاكستر نماند
    سوخت همچون شمع و از او غير خاكستر نماند



  • يا حديث دل به چه گفت از غريبى، يا گريست
    من ندانم اى فلك با او چه كردى تا گريست
    بسكه از داغ تو خورشيد «جهان آرا» گريست
    بسكه از داغ تو خورشيد «جهان آرا» گريست




سيد فضل الله قدسى

مزار بى نشانه






  • دل غريب من از گردش زمانه گرفت
    شبانه بغض گلوگير من كنار بقيع
    ز پشت پنجره ها ديدگان پر اشكم
    نشان شعله و دود و نواى زهرا را
    مصيبتى است على را كه پيش چشمانش
    مصيبتى است على را كه پيش چشمانش



  • به ياد غربت زهرا شبى بهانه گرفت
    شكست و ديده ز دل اشك دانه دانه گرفت
    سراغ مدفن پنهان و بى نشانه گرفت
    توان هنوز ز ديوار و بام خانه گرفت
    عدو اميد دلش را به تازيانه گرفت
    عدو اميد دلش را به تازيانه گرفت








  • چه گفت فاطمه كان گونه با تاثر و غم
    فراق فاطمه را بو تراب باور كرد
    فراق فاطمه را بو تراب باور كرد



  • على مراسم تدفين او شبانه گرفت
    شبى كه چوبه ى تابوت را به شانه گرفت
    شبى كه چوبه ى تابوت را به شانه گرفت




فياض لاهيجانى

نهال گلشن عصمت






  • چنان به صحن چمن شد نسيم روح افزا
    رطوبتى است چمن را چنان ز سبزه و گل
    ز بس هوا طرب انگيز شد به صحن چمن
    چنانكه ناميه را فيض عام شد شايد
    به نشو سبزه زمان گر نمو كند شايد
    به نشو سبزه زمان گر نمو كند شايد



  • كه دم ز معجز عيسى زند نسيم صبا
    كه گر بيفشريش آب مى چكد ز هوا
    ز ذوق غنچه نمى گنجد اندرون قبا
    كه آرزو به مطالب رسد به نشو و نما
    كه بى ميانجى امروز دى شود فردا
    كه بى ميانجى امروز دى شود فردا








  • به سعى نشو و نما پر عجب مدان كه شود
    ز فيض بخشى نشو و نما عجب نبود
    چنين كه قامت خوبان نمو كند در حسن
    هواى قامت شمشاد قامتان دارد
    شود در آب سخن سبز همچو نى در آب
    ز بس كه عيش فراگشته موجهاى نسيم
    صبا كند دهن غنچه پر زر از تحسين
    به شاخ تا دم وزيده گشته ز ذوق
    چگونه مرغ نشيند خمش كه فيض نسيم
    چگونه مرغ نشيند خمش كه فيض نسيم



  • نهال حسرت عاشق به ميوه كامروا
    رسد به بار اجابت اگر نهال دعا
    بلند چون نشود نخل حسرت دلها؟
    نهال سرو كه در باغ مى شود رعنا
    چو سر كنم قلم از بهر وصف آب و هوا
    كند به كشتى غم كار موجه ى دريا
    چو گردد از پى وصف هوا نفس پيرا
    به وصف آب و هوا برگ برگ نغمه سرا
    زبان سوسن خاموش را كند گويا
    زبان سوسن خاموش را كند گويا








  • چشان ز جلوه ى پرواز بلبل استد باز
    توان ز فيض سبكروحى نسيم چمن
    هوا ز بس كه رطوبت گرفته نيست عجب
    چو موج بحر پر آبست موجه ى سوهان
    ز فيض عام طراوت چنان ترى شده عام
    ميان سبزه تواند نهان شدن آتش
    كنون كه سبزه برآمد ز سنگ هست اميد
    بيا ببين كه در احياى مردگان نبات
    عموم يافت ز بس اعتدال ممكن نيست
    عموم يافت ز بس اعتدال ممكن نيست



  • كنون كه صورت ديبا پرد به بال صبا
    پريد بى مدد بال و پر چو رنگ حنا
    كه كار آب كند با صحيفه موج هوا
    ز بس كه آب گرفتند از هوا اشيا
    كه زهد نيز نماندست خشك در دنيا
    ز اعتدال طبيعت چو باده در مينا
    كه سبز در دل خوبان كنيم تخم وفا
    نيابت دم عيسى كند نسيم صبا
    دم ريا شود ار معتدل ولى به ريا
    دم ريا شود ار معتدل ولى به ريا








  • ميان ابر سيه آفتاب پنهان است
    ز ازدحام سحاب فضاى عالم كون
    ره نزول كند گم ز تيرگى باران
    سپاه ابر به روى هواست چون ظلمات
    ز بس كه متصل آيد، ز قطره رسم شود
    شدست قوس و قزح چون كمان حلاجى
    به باغ، شاخ گل امروز نايب موسى است
    به وصف آب و هوا چون شوم صحيفه نگار
    رسيده تا به زبانم شكفته مى گردد
    رسيده تا به زبانم شكفته مى گردد



  • چو زير طره ى شبرنگ چهره ى زيبا
    ز بس كه راه نيابد به روى ارض ضيا
    از آن فروزد هر دم چراغ برق هوا
    درو نهان شده باران بسان آب بقا
    هزار دايره بر سطح آب در يك جا
    كه پنبه مى زند از ابر و مى دهد به هوا
    كز آستين خود آرد برون يد بيضا
    هزار غنچه ى معنى شود گفته مرا
    به آب و تاب كنم چون حديث غنچه ادا
    به آب و تاب كنم چون حديث غنچه ادا








  • به سينه غنچه ى پيكان شكفته جا گيرد
    به دهر غنچه ى نشكفته غنچه ى دل ماست
    شهاب نيست به شب كز وفور فيض رياض
    چنين كه روح فزا گشته است پندارى
    چه تربتى كه بود آبروى گوهر دين
    چه تربتى كه رسد گر غبار آن به فلك
    چه تربتى كه بود ننگش از گرانقدرى
    خجسته تربت پاكى كه گوهر عصمت
    نهال گلشن عصمت، گل حديقه ى دين
    نهال گلشن عصمت، گل حديقه ى دين



  • درين هوا چو خدنگى شود ز شست رها
    وگرنه نامى ماندى ز غنچه چون عنقا
    ستاره از فلك آيد براى كسب هوا
    هوا شميم گرفته ز تربت زهرا
    چه تربتى كه بود نور چشم نور و ضيا
    هزار جان گرامى كند بنقد فدا
    عبير جيب و بغل گر نمايدش حورا
    درو گرفته چو در در دل صدف مأوا
    سرور سينه ى بى كينه ى رسول خدا
    سرور سينه ى بى كينه ى رسول خدا








  • گرانبها صدف گوهر حسين و حسن
    نتيجه اى كه ز انتاج قدر او زادند
    پى نتايج احدى عشر ز روى شرف
    زهى جلالت قدرى كه زاده ى نسبش
    سيادت از شرف اوست نور چشم نسب
    ز بندگان وفايش چه ساره چه هاجر
    فتان به خاك درش صد هزار حوراوَش
    كنيزى حرمش آرزوى بانوى مصر
    كه بود جز وى بنت الرسول و البضعه
    كه بود جز وى بنت الرسول و البضعه



  • قياس منتبج قدر ائمه ى والا
    نتايج كرم و علم و فضل وجود و سخا
    على مقدمه ى كبريست و او صغرى
    بزرگ ملت و دين است تا به روز جزا
    شرافت از نسب اوست تاج عز و علا
    ز دايگان سرايش چه مريم و حوا
    دوان به گرد سرش صد هزار آسيه سا
    گدايى درش اميد پادشاه سبا
    كرا جز اوست لقب البتول و العذرا
    كرا جز اوست لقب البتول و العذرا








  • هنوز طينت حوا نگشته بود خمير
    بود ز غايت عصمت به ذات پاكش ختم
    به خود سپهر چه مقدار ازين هوس باليد
    وليك غافل ازين در طريق عقل و قياس
    مقرنس فلكش پايه اى ز قصر جلال
    فضاى عالم قدرش اگر بپيمايند
    عروس كنه جلالش نقاب نگشايد
    به وهم عرصه ى قدرش نمى توان پيمود
    كنند طول زمان حلقه حلقه گر چو كمند
    كنند طول زمان حلقه حلقه گر چو كمند



  • كه بود نامزدش گشته سرورى نسا
    چنانكه ختم نبوت به خواجه ى دو سرا
    كه گردد از پى جاهش كمينه پرده سرا
    كه در حباب چه مقدار گنجد از دريا
    مسدس جهتش عرصه اى ز صحن سرا
    مصاحتش نكند و هم لامكان پيدا
    مگر به حجله ى علم خداى بى همتا
    محيط را نتوان كرد طى به زور شنا
    به اوج قصر جلالش هنوز نيست رسا
    به اوج قصر جلالش هنوز نيست رسا








  • محيط عرصه ى قدرش نمى توان شد
    درين سخن سر مويى نه جاى اغراق است
    هم آن زمان طويل و هم اين مكان عريض
    به چشم ظاهر قدرش نمى توان ديدن
    به چشم ظاهر اگر هم نظر كنى بينى
    طهارت نسب او را سلامى از آدم
    شرافتش ز ازل بوده همعنان قدم
    به شير پرورشش دايگى نموده قدر
    اگر به حكم خود اينجاش غصب حق ظالم
    اگر به حكم خود اينجاش غصب حق ظالم



  • زمان اگر سر خود را گره كند برپا
    مجردات برونند از دى و فردا
    نظر به عالم قدس است ذره در صحرا
    نگاه ظاهريان از كجا و او ز كجا
    كه رفته قدرش از هر چه هست بر بالا
    جلالت حسب او را پيامى از حوا
    جلالتش به ابد رفته همركاب بقا
    به حجر تربيتش مادرى نموده قضا
    كند، چه مى كند آنجا كه حاكم است خدا
    كند، چه مى كند آنجا كه حاكم است خدا




اگر چه ايذى



ايذى: ممال ايذا.
او سهل داشت زين چه كند++

كه كرده است خدا و رسول را ايذا






  • بزرگوارا آنى كه وصف رتبه ى تو
    مرا چه حد كه كنم وصف رتبه ى شأنت
    تويى كه مدح تو كرده خداى عزوجل

    نقاب قدر تو بگشوده «بضعه منى»


    نقاب قدر تو بگشوده «بضعه منى»



  • به جبرئيل و خدا و پيمبرست سزا
    مرا چه حد كه شوم در خور تو مدح سرا
    تويى كه وصف ترا كرده خواجه ى دو سرا
    علو شأن تو بنموده از «من آذاها»
    علو شأن تو بنموده از «من آذاها»




اشاره است به حديث نبوى «فاطمه بضعه منى من آذاها فقد آذانى».



.






  • چه حاجت است به تعريف رتبه ات كه بس است
    ز خدمت تو بود جبرئيل منت دار
    به چاكرى درت آسمان مراد طلب
    به چاكرى درت آسمان مراد طلب



  • علو شأن ترا رتبه ى ائمه گوا
    به دايگى تو گرم شتاب لطف خدا
    به خاكروبى تو آفتاب كامروا
    به خاكروبى تو آفتاب كامروا








  • فلك به راه وفاق تو مى رود شب و روز
    غبار درگهت آرايش نسيم بهار

    به رتبه ى تو تواند فلك تشبه كرد


    به رتبه ى تو تواند فلك تشبه كرد



  • از آن پر آبله باشد هميشه اش كف پا
    ز گرد بارگهت آبروى باد صبا
    پرد به بال و پر آفتاب اگر حربا
    پرد به بال و پر آفتاب اگر حربا




حربا: آفتاب پرست.



.






  • خدايگانا سويم توجهى كه شود
    من و مناسبت خدمتت، زهى اميد
    مرا توقع لطفت بس است حسن عمل
    ز من نه در خور شأن تو مدحتى لايق
    من و ستايش فضل تو دعوى است خلاف
    من و ستايش فضل تو دعوى است خلاف



  • ز پا فتادگيم دستگير روز جزا
    من و موافقت طاعتت، خجسته رجا
    مرا توجه فضلت بس است خير جزا
    ز من نه در حق جاهت ستايشى بسزا
    من و سرودن مدحت مظنه ايست خطا
    من و سرودن مدحت مظنه ايست خطا








  • مرا ز دعوى مدحت نه غير ازين مطلب
    كه معترف به جلال توام زهى توفيق
    هميشه تا كه ز لطف و ز قهر در عالم
    عزيز لطف تو بادا چو دوستان «فياض»
    عزيز لطف تو بادا چو دوستان «فياض»



  • مرا ز لاف مديحت نه هيچ كام، الا
    كه معرف به توام، حاصل است، شكر خدا
    معززند احبا، مذللند اعدا
    ذليل قهر تو اعدا هميشه در همه جا
    ذليل قهر تو اعدا هميشه در همه جا




/ 57