در مجمع البيان و بعضى از تفاسير ديگر در شان نزول اين آيه نقل شده است كه يك نفر از مسلمانان به نام (( ابن ابى ماريه )) به اتفاق دو نفر از مسيحيان عرب به نام (( تميم )) و (( عدى )) كه دو برادر بودند بيمار شد، وصيتنامه نوشت و آن را در ميان اثاث خود مخفى كرد،و اموال خودش را بدست دو همسفر نصرانى سپرد وصيت كرد كه آنها را به خانواده او برساند، و از دنيا رفت ، همسفر متاع او را گشودند و چيزهاى گرانقيمت و جالب آنرا برداشتند وبقيه را به ورثه باز گرداندند ،ورثه هنگامى كه متاع را گشودند، قسمتى از اموالى كه (( ابن ابى ماريه )) با خود برده بود نيافتند،ناگاه چشمان آنها به وصيتنامه افتاد ديدند،صورت تمام اموال مسروقه در آن ثبت است ، مطلب را با آن دو نفر مسيحى همسفر درميان گذاشتند آنها انكار كرده و گفتند:هر چه به ما داده بود به شما تحويل داده ايم ! ناچار به پيامبر صلى الله عليه و آله شكايت كردند، آيات فوق نازل شد و حكم آن را بيان كرد.ولى از شان نزولى كه در كتاب كافى آمده است چنين بر مى آيد كه آنها نخست انكار وجود متاع ديگرى كردند و جريان به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله كشيده شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله چون دليلى بر ضد آن دو نفر وجود داشت ، آنها را وادار به سوگند كرد، سپس آنها را تبرئه نمود، اما چيزى نگذشت كه بعضى از اموال مورد بحث نزد آن دو نفر پيدا شد و به اين وسيله دروغشان اثبات گرديد، جريان به عرض پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد در انتظار ماند تا آيه فوق نازل شد، سپس دستور داد،اولياء ميت سوگند ياد كنند، واموال را گرفت و به آنها تحويل داد.
دا ستان آيه 24
نماز از شهادت نا حق جلوگيرى مى كند
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله چند نفر از مسلمانان را جهت تعليم احكام اسلام و قرآن به طرف يكى از قبايل عرب فرستاد،ولى اين عده با خيانت قبايل هم پيمان پيامبر صلى الله عليه و آله دستگير و تحويل مشركين مكه شدند. مشركين نيز تصميم به كشتن آنان را گرفتند از جمله آنها شخصى با نام (( خبيب بن عدى )) بود چون خواستند او را بكشند گفت : (( اگر ممكن است مرا رها كنيد و تا دو ركعت نماز تمام و كامل گذارم )) آنان گفتند: (( مانعى ندارد )) او دو ركعت نماز تمام و كامل گذارد و سپس گفت (( به خدا سوگند اگر به خاطر آن نبود كه گمان كنيد از ترس مرگ نماز را طول مى دهم بيشتر نماز مى خواندم )) (لذا گفتند:خبيب كسى بود كه دو ركعت نماز رادر هنگام كشته شدن سنت نهاد) خبيب را بالاى چوبى برافراشتند و چون او را محكم به چوبه دار بستند گفت (( خدايا! ما پيامبرت را رسانديم اكنون در اين بامداد او رااز وضع ما با خبر ساز! )) سپس گفت : (( خدايا! به حساب يكايك اينان برس و ايشان را دسته دسته بكش واحدى را از اينان باقى مگذار )) در حالى كه سخت او را بسته بودند، به او گفتند: (( از اسلام برگردد تا تو را رها كنيم )) گفت : (( لا اله الا الله )) به خدا قسم دوست ندارم كه از اسلام برگردم و تمام آنچه روى زمين است از من باشد )) گفتند: (( دوست دارى كه محمد به جاى تو باشد و تو در خانه خود نشسته باشى ؟ ))