مسأله ديگرى كه در زندگى دعبل قابل توجّه و تأمّل است, حكومت و والى گرى او در برخى از شهرهاى قلمرو حكومت عباسيان بود. بر اساس آن چه مورخان گفته اند, دعبل يك بار در زمان خلافت هارون الرشيد, حاكم شهر (سِمِنجان) شد و يك بار هم پس از هارون, از طرف (مطّلب بن عبدالله خُزاعى) حاكم شهر اُسوان در مصر شده بود.(1) شاعر مكتبى و متعهدى چون او, از قبول حكومت از طرف كسانى كه خود منصوب از طرف خلفاى غاصب عباسى بودند, چه هدفى داشت؟ آيا شيفته قدرت بود و هرجا زمينه فراهم مى شد, از قبول و تصدى آن اجتناب نمى كرد؟ يا مى خواست با استفاده از قدرت, به اهداف و آرمان هاى بلند خود كه ريشه در مكتب تشيّع داشت, دست بيابد؟ احتمال اوّل قطعاً صحيح نيست, چرا كه اگر او تشنه حكومت و قدرت بود, مى بايست در راه نيل به آن و ادامه آن دست به هر اقدامى بزند, امّا مى بينيم دعبل حتّى كسانى كه حكومت را به او واگذار كرده بودند, هجو مى كرد! وخود مى دانست هجو فلان حاكم بزرگ, مقدمات عزل او را فراهم مى كرد; با اين حال از آن اِبا نداشت. امّا در باره احتمال دوم و احتمالات ديگر(1) نظر قطعى دادن مشكل است و نياز به تحقيق بيش ترى دارد.