نخستين گام ها
استادِ دعبل در زمينه تاريخ ادبيات و فنون ادبى و سبك هاى شعرى و نقد شعر,شاعر و اديب معروف كوفه (صريع الغوانى مسلم بن الوليد)(1) بود. دعبل, هم فنون و صنايع ادبى و شعرى را از مسلم بن الوليد مى آموخت و هم سروده هاى خود را بر او مى خواند و نظرخواهى مى كرد, ولى استاد هيچ يك از آن اشعار ابتدايى شاعر جوان را نمى پسنديد و هربار به او مى گفت: (اين شعرها را دور بينداز و پنهان كن و به كسى نشان مده!)بدين گونه مسلم بن الوليد, شاگرد جوانش را پرورش مى داد و راضى نمى شد شاعر نوپا, به اشعار سست و بى رمق نخستين دوران شاعرى اش دل خوش كند و از تلاش براى پيشرفت, بازماند و درجا بزند دعبل بى آن كه مأيوس گردد, بر تلاش خود مى افزود و هر روز شعرهايش قوى تر و سليس تر و شيواتر و دلنشين تر مى شد, تا اين كه يك روز پيش استادش آمد و اين شعر دل انگيز را خواند:جوانى كجاست؟ از چه راهى رفت؟ در كجا بايدش جست؟ دريغا! جوانى گم شد, بلكه براى هميشه نابود گشت!
تعجب مكن ـ محبوب من ـ سَلمي§! چون ببينى مردى را كه موى سپيد پيرى بر سرش مى خندد و او اندوهگنانه مى گريد!(1)
جوانى شمع ره كردم كه جويم زندگانى را
نجستم زندگانى را و گم كردم جوانى را(1)
نجستم زندگانى را و گم كردم جوانى را(1)
نجستم زندگانى را و گم كردم جوانى را(1)
از آن پس, دعبل سروده هايش را در محافل و انجمن هاى ادبى و نقد شعر مى خواند و تحسين و تعجب ديگر شاعران و اديبان و شعرشناسان و منتقدان كوفه را برمى انگيخت و آن شعرش در همه جا نقل مجلس شده بود و دهان به دهان مى گشت.