با راهزنان - دعبل خزاعی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دعبل خزاعی - نسخه متنی

مصطفی قلی زاده؛ ؛ ت‍ه‍ی‍ه کننده: ‌ پ‍ژوه‍ش‍ک‍ده‌ ب‍اق‍رال‍ع‍ل‍وم‌ ع‍ل‍ی‍ه‌ال‍س‍لام‌

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

با راهزنان

كاروان قم از مرو حركت كرد و از شهر فاصله گرفت و چون به گردنه (قوهان) رسيد, دزدان و حراميان سر راه قافله را گرفتند و دست همه كاروانيان را از پشت بستند و هرچه داشتند, به غارت بردند. دعبل بيش از هرچيز, نگران پيراهن امام بود. امّا پيراهن نيز به غارت رفت! از اين جهت, دعبل بسيار ناراحت و اندوهگين شد, زيرا به ياد آورد امام رضا به او سفارش كرده بود از آن پيراهن خوب نگه دارى كند. دعبل به فكر فرو رفته بود و به آن پيراهن مى انديشيد.از آن طرف راهزنان مشغول تقسيم اموال غارت شده كاروانيان بودند و يكى از آنان زير لب كلماتى را زمزمه مى كرد. چون دعبل به كلمات آن حرامى دقت كرد, متوجه شد او اين بيت از قصيده تائيه را به مناسبت تقسيم اموال كاروانيان, آرام آرام مى خواند:

حق ايشان را در دست هاى خيانتكار ديگران مى بينم كه به غارت مى رود و ميان بيگانگان غاصب تقسيم مى شود, در حالى كه دست اين مظلومان, از حق خويش خالى مانده است.

دعبل در شگفت ماند! چگونه ممكن است اين قصيده از مرز شهرها بگذرد و به گوش دزدان و راهزنان بيابانى برسد؟! فرصت مناسبى پيش آمده بود. دعبل فرصت را مغتنم شمرد و از آن مرد پرسيد:

(بيت شعرى را كه خواندى, مى دانى از كيست؟)
مرد حرامى برگشت و خطاب به دعبل گفت: (واى بر تو! تو را به اين شعر چه كار؟!)
دعبل گفت: (حرفى دارم كه خواهم گفت).

راهزن گفت: (شاعر اين شعر مشهورتر از آن است كه كسى او را نشناسد!)
ـ (او كيست؟)
ـ (او دعبل بن على خزاعى, شاعر بزرگ خاندان پيامبر است. خدايش جزاى خير دهاد!)
دعبل فهميد كه اين راهزنان, دوستدار خاندان پيامبرند و گرچه دزدى مى كنند و راهزنى پيشه كرده اند, امّا هنوز آينه دل هايشان به كلّى زنگار نگرفته و غبار شقاوت بر تمامى آن ننشسته است. از اين رو با خاطرى آسوده و با صداى بلند گفت:

(به خدا سوگند كه من دعبل, شاعر آن شعرم!)
راهزن, نگاهى به دعبل انداخت و از طرز گفت و گويش احتمال داد او بايد شاعر باشد. بنابراين بى درنگ به نزد سركرده راهزنان شتافت. او نيز دوستدار آل پيامبر بود و در آن حال بر سر تلّى نماز مى خواند! آن مرد رسيد و سخن دعبل را به او گفت. رئيس حراميان با شنيدن اين سخن, برخاست و همراه او پيش دعبل آمد و در مقابل او قرار گرفت و گفت:

(دعبل تويى؟)
ـ (آرى!)
ـ (قصيده ات را بخوان ببينم!)
دعبل شروع به خواندن قصيده تائيه كرد, و تمام آن را از آغاز تا پايان براى دزدان و كاروانيان خواند و همه را متأثر كرد! رئيس راهزنان, بلافاصله دستور داد دستان دعبل و همه اهل قافله را باز كردند و از همه پوزش طلبيد. آن گاه هرچه از قافله گرفته بودند, به احترام دعبل, پس دادند.(1)
بدين گونه, كاروان باز به سوى قم حركت كرد.

/ 73