خليفه ددمنش و گناهكار
معتصم عباسى فرزند هارون الرّشيد و هشتمين خليفه بنى عباس, بعد از مرگ برادرش مأمون در رجب 218, بر مسند خلافت غاصبانه نشست. او مانند ديگر خلفاى عباسى, مردى بطالت پيشه و ظالم و خونخوار, و دلش از كينه آل على پر بود. از علم و ادب بهره اى نداشت و اين نادانى براى او عقده اى لاينحل شده بود! يك سال و نيم بيش تر از حكومت ننگينش نگذشته بود كه پيشواى نهم شيعيان, حضرت امام محمّد تقى الجواد را به شهادت رساند و براى اسارت و سركوبى علويان و شيعيان مبارز و انقلابى دست به جنايت هاى گوناگونى زد. دعبل, در مقام شاعرى كه در عرصه هاى حق و باطل زمانش حضورى جدّى و ستيزه جو داشت, از معتصم بيش از خلفاى پيشين خشمگين بود. بدين خاطر, مشهور ترين و قوى ترين اشعار هجو را در افشا و رسوايى معتصم سرود و ابّهت ساختگى و تقدّس عوام فريبانه او را شكست و در نظر خاص و عام رسواترش ساخت. معتصم نيز از جسارت و تهوّر دعبل و اشعار هجو و گزنده اش سخت عصبانى شد و خواب راحت از چشمش پريد و نتوانست شاعر شجاع و بى باك شيعه را تحمّل كند. از اين رو حكم قتل او را صادر كرد, امّا دعبل قبل از آن كه به چنگ مأموران آدم كُش معتصم بيفتد, از ماجرا آگاهى يافت و از شهر گريخت و به كوه زد. در آن جا بود كه مشهورترين شعر هجوى را در نكوهش معتصم سرود و او را آماج تيرهاى زهراگين هجو قرار داد. اين شعر از نظر هنرى, در كمال زيبايى و سلاست و ايجاز و استحكام, و از جهت محتوا, متضمن مسائل عميق سياسى, دينى و اجتماعى است. او در اين شعر معتصم را به منزله حيوانى گناهكار ـ پست تر از ديگر حيوانات ـ شمرده و مردم را به خاطر اين كه با اين خليفه پست و فرومايه بيعت كرده بودند, مذمّت كرده, از مظلوميت آل على و به ضعف و سستى كشيده شدن احكام اسلام, ناليده است. ترجمه ابياتى از آن قصيده را در اين جا مى آوريم:عاشق غمزده اى, از زوال خورشيد دين, گريست و سيل اشك از چشمانش جارى شد.پيشوايى بى دين و نابخرد (معتصم) كه هدايت پذير نيست, به خلافت دست يازيده است!
شاهان بنى عباس هفت تن (سفاح, منصور, مهدى, هادى, هارون, امين و مأمون) بودند و در باره هشتمين آنها (معتصم) در كتب گذشتگان, چيزى نبوده است.اصحاب كهف نيز هفت تن جوان مَرد بوده اند و هشتم, سگ آن ها بود!
امّا من, سگ اصحاب كهف را ـ اى معتصم ـ از تو برتر مى شمارم! زيرا تو گنهكار هستى, در حالى كه سگ اصحاب كهف را گناهى نبود!
افسوس! گويى شقاوت ما ـ مردم ـ بود كه تو را بر ما مسلّط كرد! اى معتصم! تو در لباس خلافت, مانند پيرزنى هستى كه خود را با تاج و گردن بندى آراسته باشد!
اى معتصم! حكومت مردم, از روزى به تباهى كشيده شد كه تو كارهاى سياست و تدبير در امور كشور را به عهده (وصيف) و (اشناس) [دو غلام با نفوذ در دربار معتصم] گذاشتى و اين غم بزرگى است!
فضل بن مروان [كاتب و وزير معتصم] چنان شكاف عميقى در دين ايجاد خواهد كرد كه ترميم پذير نخواهد بود!(1)
شاعر مبارز و آگاه و مؤمن اهل بيت تا سال مرگ معتصم, به بغداد بر نگشت و در شهرها و قريه ها و صحراها مى گشت و همه جا از ظلم و جنايت آن خليفه بى سواد و بى ادب بنى عباس, و نيز از مظلوميت خاندان پيامبر سخن مى گفت و شعر مى خواند و هرگز از رنج غربت و آوارگى و تهديد نمى هراسيد و راهش را ادامه مى داد.