پيراهن يوسف
دعبل مدتى را در قم گذراند و سپس راهى عراق شد و چون به بغداد رسيد, با دو حادثه تأثّرانگيز روبه رو شد: از طرفى كنيزى داشت كه بسيار مورد علاقه اش بود و چشم هاى كنيز, پس از رفتن دعبل به خراسان, نابينا شده بود و از طرف ديگر, خانه دعبل به سرقت رفته بود. اين دو واقعه غم انگيز, شاعر خسته و سوخته دل را بيش از پيش اندوهگين ساخت, ولى اين اندوه به زودى برطرف شد, زيرا دينارهايى را كه امام رضا به او داده بود, فروخت و دوباره لوازم و وسايل خانگى تهيّه كرد و زندگى اش را سر و سامان داد و از اين جهت مشكلى نماند.(1) در اين جا به ياد سخن امام رضا افتاد كه فرموده بود: اين دينارها را بگير كه به زودى به آن محتاج خواهى شد!طبيبان حاذق و ماهر شهر را نيز براى درمان چشم هاى كنيزش حاضر كرد و وعده داد اگر بتوانند وى را معالجه كنند, هرچه بخواهند, خواهد داد. پزشكان شهر, پس از معاينه هاى طولانى, به دعبل گفتند: چشم راستش به طور كلّى بينايى اش را از دست داده است و از ما كارى ساخته نيست, ولى چشم چپش را مى توانيم معالجه كنيم واميدواريم سلامت و صحّت خود را بازيابد.سخن طبيبان شاعر را آزرده خاطر ساخت و اندوهگين كرد. او درمانده شد و راه چاره را بسته ديد. ناگهان به يادش آمد قطعه اى از پيراهن امام رضا نزد او است. وى يك (امام شناس) كامل و مؤمن بود و ائمه معصوم را از نزديك ديده و به آن ها ايمان آورده بود و به اعجاز و همچنين به آثار اعجاز آفرين آن بزرگواران ايمان و اعتقاد راسخ داشت. برخاست و قطعه پيراهن امام را آورد و به چشمان كنيز كشيد. آن گاه آن را مثل دستمالى, از اوّل شب تا طلوع فجر بر چشم هاى كنيز بست. هنگام سپيده دم, كنيز, قطعه پيراهن را از روى چشم هايش برداشت, در حالى كه چشم هايش شفا يافته بود و روشن تر و بهتر مى ديد!(1)
در اين جا بود كه ايمان و اعتقاد دعبل و همچنين كنيزش نسبت به ولايت ائمه اطهار بيش از پيش افزون و خالص تر گشت.