در پايتخت ولايت
شهر قم, در آن دوران نيز ـ مثل امروز ـ از مراكز مهمّ تشيّع بود و مردم شيعه آن نسبت به پيامبر و ائمه اطهار و اولاد آنان عشق مى ورزيدند.(1) مى توان گفت قم از زمان ائمه اطهار پايگاه مكتب تشيع, بلكه پايتخت ولايت آل محمد بود.بارى, دعبل به قم رسيد, امّا پيش از خود, قصيده مدارس آياتش رسيده و شور و غوغايى در بين شيعيان دلباخته اهل بيت در اين شهر, برانگيخته بود. وقتى دعبل وارد قم شد, مردم مشتاق از او خواهش كردند قصيده مدارس آيات را براى آنان بخواند. دعبل گفت:(همگى در مسجدجامع جمع شويد تا بيايم و قصيده را در آن جا بخوانم).مردم به مسجد جامع رفتند و در انتظار شاعر خاندان نبوّت و امامت نشستند. دعبل وارد مسجد جامع شد و چون اشتياق و شور و اخلاص شيعيان را ديد, به ذوق آمد و رنج سفر و خستگى راه از تنش رخت بربست. منبر رفت و قصيده مدارس آيات را در نهايت زيبايى و شيوايى براى مردم مشتاق قرائت كرد. مردم دوستدار اهل بيت, شاعر شيعه را تحسين كردند وخلعت فاخر و اموال وافر دادند. كم كم سخن از خراسان و زيارت امام رضا و صله و پيراهن آن حضرت به ميان آمد. عدّه اى از شيعيان از دعبل خواهش كردند پيراهن امام را به قيمت هزار دينار به ايشان بفروشد. امّا دعبل به ياد امام رضا افتاد كه او را به نگه دارى و مواظبت از پيراهن سفارش كرده بود. بنابراين از فروش پيراهن, خود دارى ورزيد. مردم قم اصرار كردند كه پاره اى از پيراهن را بفروشد تا آن را به عنوان تبرّك نگه دارند. باز دعبل امتناع كرد. امّا مردم دست از خواهش برنداشتند. دعبل احتمال داد پيراهن از چنگش بدر خواهد رفت! بنابراين از مسجد بيرون آمد و از شهر خارج شد! عدّه اى از جوانان قمى به دنبال شاعر به راه افتادند و بالأخره به او رسيدند و راه را بر او بستند و به زور پيراهن را گرفتند و گف
تند:(قيمت پيراهن را قبول كن و گرنه, خود دانى! ديگر پيراهن را نخواهى ديد!)
دعبل با ناله و افغان گفت:(نه, نه… به خدا سوگند! من راضى نيستم و شما به زور آن را از من گرفتيد. هيچ فايده اى براى شما نخواهد داشت. از دست شما به امام رضا شكايت خواهم كرد!)
جوانان شيعه و پاك دل, چون حال دعبل را ديدند و سخنش را شنيدند, منقلب شدند و به دلجويى پرداختند و گفتند:اى دعبل! تو شاعر بزرگ و عاشق آل محمّد هستى و ما هم از شيعيان آن خاندانيم. ماهم دوست داريم نشانه اى از امام رضا به رسم يادگار و تيمّن و تبرّك داشته باشيم. پس از تو خواهش مى كنيم به خاطر امام رضا اجازه بدهى و راضى شوى ما پيراهن آن حضرت را برداريم و يكى از آستين هاى آن را با سى هزار درهم به تو بدهيم!)
دعبل چون صدق اخلاص و عشق آنان را نسبت به عترت پيامبر ديد, متأثّر گشت و خواسته آنان را قبول كرد. و چون يكى از آستين هاى پيراهن امام را با سى هزار درهم گرفت و آن همه تحسين و صله و هديه و شور و شوق و اخلاص را از شيعيان قم ديد, به ياد سخن امام افتاد كه به او فرموده بود: به قم برو كه از اين سفر, بهره ها خواهى برد.(1)