با مأمون
قصيده (رائيه) دعبل كه در مدح و مرثيه امام رضا و هجو بنى العباس ـ به ويژه هارون الرشيد ـ سروده شده بود, به گوش مأمون نيز رسيد. مأمون از اين جهت عصبانى بود. و چون در سال 204هـ.ق. از مرو به بغداد نقل مكان كرد و در مركز جور و ستم اسلاف غاصب خويش, بر تخت خلافت نشست, دعبل در بغداد بود و بى اعتنا به دستگاه خلافت و صاحبان قدرت, مى زيست. روزى مأمون, افرادى را به دنبال شاعر فرستاد و پيام داد: خليفه از گذشته تو چشم پوشيده و امان داده است. به دربار بيا!
فرستادگان دربار, دعبل را پيدا كردند و به حضور مأمون بردند. دعبل همچنان به جاه و جلال مأمون بى اعتنا بود. مأمون نگاهى به شاعر انداخت و گفت: (قصده رائيه را بخوان!)
دعبل, سرودن چنين قصيده اى را انكار و از وجود آن اظهار بى اطلاعى كرد!
مأمون فهميد كه دعبل نمى خواهد قصيده اش را بخواند. گفت:
(همچنان كه تو را به جان امان دادم, از جهت آن قصيده هم امان مى دهم. بيم نداشته باش و شعرت را بخوان).
دعبل بى درنگ شروع به خواندن قصيده رائيه كرد. وقتى او شعرش را خواند, مأمون چنان منقلب شد كه عمامه اش را از سر برداشت و به زمين زد و نسبت به جفا و جورى كه به اهل بيت رفته بود, اظهار پشيمانى و تأسّف كرد و گفت:
(سوگند به خدا كه راست گفتى اى دعبل!)(1)
البته ممكن است, اظهار پشيمانى و تصديق سخن دعبل و امان دادن به او, يكى از بازى هاى مأمون بود و مى خواست دل شاعر اهل بيت را با ريا كارى به دست آورد و از هجو او در امان باشد, ولى دعبل آگاه تر از آن بود كه فريب خليفه ظالم و قاتل امام را بخورد!
گرچه بسيارى از رفتارها و برخوردهاى متقابل دعبل و مأمون در تاريخ نقل نشده, امّا شعرى از دعبل مانده كه نشان مى دهد مأمون مدام در پى آزار و اذيّت شاعر دل سوخته آل على بود و همچنين حاكى از اين حقيقت است كه مأمون نتوانست دعبل را به خود نزديك كند.
ترجمه ابياتى از قصيده رائيه را در اين جا مى آوريم:
آيا مأمون با من همچون مردم نادان رفتار مى كند؟ مگر ديروز سربريده برادرش محمّد را نديد؟!(1)
اى مأمون! من از قومى هستم كه شمشيرهايشان برادرت را كشت و تو را بر سرير خلافت نشاند!
همان قومى كه طلسم گمنامى ات را شكست و از خاك مذلت رهايت كرد! [همان قوم هنوز هم هستند و مى تواند تو را به سرنوشت برادرت دچار كند!](1)