هركه آمد بار خود را بست و رفت
دعبل پس از هجو معتصم و صدور حكم قتل شاعر از سوى خليفه; نزديك به ده سال بود كه در حال فرار و گريز و آوارگى بود و پيوسته از اين شهر به آن شهر, از اين قريه به آن يكى مى رفت و در همه جا, با شعر فاخر و پرصلابتش, به مدح و ستايش خاندان پيامبر و دفاع از حق پايمال شده آل على, و نيز به هجو و نكوهش خلفا و امرايِ عباسى و دريدن پرده ريا و تزوير آنان مى پرداخت.يك روز در خانه دوستش (محمّد بن قاسم بن مهرويه) در شهر (صَيْمَره)(1) نشسته بود كه خبر مرگ معتصم را شنيد. كمى به فكر فرورفت, آن گاه سربرداشت و به محمّد بن قاسم گفت: (آيا كاغذى براى نوشتن دارى؟)ـ (آرى).ـ (پس زود بياور و آن چه مى گويم بنويس).وقتى محمّد بن قاسم كاغذ و قلم آورد, دعبل گفت: (شعرى را كه همين الان سرودم, بنويس).سپس سه بيت را كه بالبداهه سروده بود, براى دوستش خواند و او هم نوشت.شكر خدا, كه هيچ صبر و شكيبايى لازم نيست! چرا كه مردم, مثل هميشه ساكت و بى تحرّك آرميده اند!
خليفه اى (معتصم) مُرد و كسى در مرگ او اندوهگين نشد و خليفه اى [واثق] به جاى او آمد, امّا كسى از آمدن او شادمان و خرسند نگشت!
آن يكى رفت و بدبختى هم با او رفت, امّا اين يكى آمد و پريشانى و فلاكت نيز با او آمد.(1)