فصل هفتم:
شهادت, برترين معراج عشق
آغاز خزان سالى
شاعر شوريده و حماسه آفرين شيعه, دعبل خزاعى كه عمرى طولانى را در راه اعتلاى حق و دفاع از حقوق آل محمد و مبارزه با خلفاى ستمگر عباسى و حُكّام وابسته آن ها, سپرى كرده بود و پنجاه سال چوبه دار را به دوش مى كشيد و هرلحظه در انتظار شهادت در راه حق به سر مى برد, دوران پيرى را مى گذراند, امّا همچنان سرحال و با عشقى جوان و جوشان نسبت به خاندان پيامبر, و نفرتى آتشين و خروشنده در برابر همه دشمنان آل على مى زيست.(مالك بن طوق تغلبى) حاكم دمشق, از جمله كسانى بود كه مورد هجو دعبل قرار گرفته بود و از اين جهت از دست دعبل بسيار خشمگين و عصبانى بود و كينه او را در دل داشت. بدين خاطر, افرادى را با وعده و وَعيد به بغداد فرستاد و مأموريت داد دعبل را بكشند و برگردند, امّا قبل از آن كه وارد بغداد شوند, دعبل از آمدن آنان و هدف شومشان مطّلع گرديد و از بغداد خارج شد و به سوى بصره رفت. سرسپردگان (مالك بن طوق) با خفّت و سرشكستگى به دمشق برگشتند.دعبل به بصره آمد, ولى دشمنان او ـ كه در واقع دشمنان مكتب تشيّع بودند ـ همه جا كمين كرده و در انتظارش بودند; دشمنانى قدرتمند, كينه توز, مسلّح, متنفّذ, پست فطرت و بدكنش! (اسحاق بن عباس عباسى) حاكم بصره نيز يكى از دشمنان قسم خورده دعبل بود. نسب وى به قبيله (نزار) مى رسيد و از زمانى كه دعبل قصيده نونيه را در جواب (كميت اسدى) و در هجو و مذمّت قبيله نزار سروده بود,(1) كينه او را در دل داشت و منتظر فرصت بود تا از شاعر اهل بيت انتقام بگيرد. وقتى خبر ورود دعبل به بصره را شنيد, افرادى را مأمور كرد شاعر را دستگير كنند و به حضور او آورند. شاعر پير از بد حادثه به بصره پناه آورده بود, امّا اين بار بخت با او يار نبود! مزدوران اسحاق, شاعر خسته و پير را نزد او آوردند. حاكم فرومايه و فرصت طلب, دستور داد (فرشى چرمين) گستردند. آن گاه جلادان خويش را حاضر كرد و فرمان داد دعبل را بر روى نطع بنشانند و گردنش را بزنند! چون دعبل چنين ديد, به انكار قصيده هجويه نونيه پرداخت و گفت: (اين قصيده را دشمنان من ساخته و به من نسبت داده اند تا مرا به كشتن دهند!)اسحاق بن عباس گفت: (از كشتنت چشم پوشيدم, امّا بايد ادب شوى!)
گويى اسحاق بن عباس, مى خواست انتقام همه حاكمان و خلفايى را كه دعبل در هجو آنان شعر گفته بود, از شاعر دار بر دوش اهل بيت بگيرد و عقده دلش را خالى كند! از اين رو چوب دستى خود را خواست و تا مى توانست بر پيكر رنجور و خسته دعبل زد, آن چنان كه دعبل از هوش رفت!
اسحاق سنگدل به اين مقدار بسنده نكرد و دستور داد شاعر پاك دل و مخلص آل محمّد را به بدترين شكل شكنجه كنند! مزدوران خود فروخته و پليد اسحاق, دعبل را آن چنان وقيحانه شكنجه كردند كه قلم از ذكر آن شرم دارد!(1)
پس از آن شكنجه سخت و جان فرسا, شاعر را رها كردند. دعبل در اثر شكنجه بيش از پيش رنجور و ضعيف شد و در بصره نماند و با تنى مجروح و دلى آزرده, بصره را ترك كرد و به اهواز رفت.