انحراف ديگر در بزرگداشت افراد پست - اسرار عاشورا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اسرار عاشورا - نسخه متنی

سید محمد نجفی یزدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انحراف ديگر در بزرگداشت افراد پست

1- مروان

پس از بررسى اجمالى و ذكر نمونه اى از برخورد خليفه سوم با اصحاب بزرگ پيامبر، نگاهى گذرا مىاندازيم به افرادى كه در خلافت عثمان، مورد احترام و عزت قرار گرفتند،

از جمله افرادى كه به ناحق مورد احترام و لطف عثمان قرار گرفتند مروان ابن حكم است، عثمان قريه فدك را همان كه صديقه كبرى سلام الله عليها به شدت بر آن اصرار مىنمود، اما ابوبكر و عمر او را منع نمودند، و با جعل مطالبى از پيامبر كه هر چه ما باقى گذاريم صدقه است فدك را از حضرت گرفتند، آرى عثمان آن را يكجا در اختيار مروان قرار داد (69)، چرا كه مروان پسر عموى او و شوهر دخترش بود، و به اين مقدار نيز بسنده نكرد، هنگامى كه آفريقا در زمان عثمان فتح شد، خمس آن را كه پانصد هزار دينار بود يكحا به مروان بخشيد (70)، و در نوبت ديگر دستور داد يكصد هزار و پنجاه اوقيه به مروان از بيت المال پرداخت كنند، كليددار بيت المال زيد ابن ارقم بود وى اعتراض كرد و گفت: اگر به مروان صد درهم مىدادى زياد بود، اما وى كليددار را عزل كرد. (71)

اين مروان كه اينقدر مورد لطف عثمان قرار گرفته است، هموست كه پيامبر اكرم، پدرش حكم و اولاد حكم را لعنت نمود و وقتى مروان ابن حكم (پس از ولادت) نزد حضرت روسل آوردند فرمود: وزغ ابن وزغ ملعونى است پسر ملعونى است پسر ملعون (72)، و اين ملعون همان است كه به امام حسين عليه السلام گفت: (شما) خانواده ملعونى هستيد، و حضرت حسين عليه السلام به او فرمود: بخدا سوگند، خداوند تو را در حالى كه در پشت پدرم بودى لعنت نموده است (73)، و اين مروان همان است كه خطبه عيد را قبل از نماز مىخواند تا مردم متفرق نشوند و او حضرت امير عليه السلام را سب كند. (74)

و اين مرد همان است كه در هر جمعه و جماعتى حضرت امير را سب مىكرد، حتى مىفرستاد تا شخصى درون خانه امام مجتبى رود و او و پدر بزرگوارش را به شدت ناسزا گويد.(75)

و او همان است كه جلو جنازه امام مجتبى را گرفت و گفت: نمى گذارم او كنار پيامبر دفن شود. (76)

آرى عثمان اين وزغ ملعون را امين خود و مشاور خويش قرار داد و بر مسلمين مسلط كرد.

حكم ابن عاص مورد عنايت خليفه مىشود.

و از جمله افراد پستى كه بوسيله عثمان مورد احترام قرار گرفتند، حكم ابن ابى العاص، عموى عثمان و پدر مروان است، اين مرد از همسايه هاى پيامبر در جاهليت بود از همه بيشتر پيامبر را اذيت مىكرد، در پشت سر حضرت با نشان دادن حالاتى حضرت را مسخره مىكرد و چشمك مىزد، طبق روايات، پيامبر در يكى از اين مواقع او را نفرين نمود و چشم او تا آخر عمر پرش پيدا كرد.

او همان است كه هنگامى كه پيامبر با يكى از همسرانش بود، بر حضرت مشرف شد و بدچشمى كرد، حضرت در حالى كه نيزه كوچكى در دست داشت، به دنبال او بيرون آمده فرمود: چه كسى عذر خواه من است از اين وزغ ملعون، و سپس او و فرزندانش را به طائف تبعيد فرمود،

عثمان پس از پيامبر از ابوبكر و عمر خواست تا او را برگردانند، اما آنها قبول نكردند ولى او خود در زمان خلافتش اينكار را كرد، قبلا گفتيم كه پيامبر اين فرد و فرزندش مروان را لعنت نمود، اما عثمان او را پناه داد و صدقات قضاعه را كه سيصد هزار درهم بود، در اختيار وى نهاد. (77)

وليد فاسق شرابخوار از خليفه هديه مىگيرد

يكى ديگر از كسانى كه مورد لطف عثمان قرار گرفت، وليد ابن عقبة برادر مادرى خليفه است، عثمان به او يكصد هزار از بيت المال عطا كرد.

و اين وليد همان است كه پدرش از سرسخت ترين دشمنان پيامبر بود و بر روى پيامبر آب دهان پرتاب كرد، پيامبر اكرم به وى فرمود: اگر بيرون مكه تو را ببينم سرت را با شمشير جدا مىكنم، و در جنگ بدر اسير و كشته شد، اما خود وليد همان است كه قرآن او را فاسق ناميده است، او فاسقى است، شرابخوار و زناكار، كه نسبت به دين هتاك است.

وليد همان است كه وقتى بر كوفه از طرف عثمان امير شد، با حالت مستى به نماز آمد و در محراب مسجد قيى كرد و نماز صبح را چهارركعت خواند و در نماز شعر عاشقانه خواند و گفت: آيا مىخواهيد بيشتر بخوانم! آرى عثمان اين فاسق فاجر را مامور صدقات بنى ثعلب كرد و سپس استاندار كوفه نمود و بر نواميس و دين مردم امين قرار داد، تعجب آور آنجاست كه خليفه در اجراى حد بر اين شرابخوار سستى مىكرد تا اينكه حضرت امير عليه السلام حد را بر او جارى نمود. (78)

ابوسفيان مورد عنايت خليفه مىشود

فرد ديگرى كه مورد احترام و لطف خليفه قرار گرفت ابا سفيان ابن حرب است، عثمان همان روزى كه به مروان يكصد هزار داد به ابوسفيان دويست هزار از بيت المال داد. (79)

اما ابوسفيان همان دشمن سرسخت پيامبر است در جاهليت و پناهگاه منافقين است در اسلام، حضرت على عليه السلام به او فرمود: تو همواره دشمن اسلام و مسلمين بوده اى، و هموست كه پيامبر او و دو پسرش معاويه و يزيد (برادر معاويه) را در وقتى كه با هم مىآمدند لعنت نمود و فرمود: خدايا لعنت كن سواره را (ابوسفيان) و آنكه جلو و آنكه پشت اوست. (80) تعجب اينجاست كه هر سه تاى اين افراد ملعون مورد احترام سه خليفه قرار گرفتند، زيرا ابوبكر، يزيد ابن ابوسفيان را والى شام كرد، و عمر معاويه را پس از يزيد، والى شام نمود و عثمان نيز ابوسفيان را گرامى داشت.

و به طرق مختلف روايت كرده اند كه وقتى عثمان خليفه شد، ابوسفيان نزد عثمان آمد و گفت: خلافت پس از عمر و ابوبكر به تو رسيد، آن را مانند توپ به گردش در آور و پايه هاى آن را در بنى اميه قرار ده، كه حق همين حكومت است و بهشت و جهنمى در كار نيست، عثمان فرياد زد: از من دور شو خدا به تو چنين و چنان كند. (81)

و در روايت ديگر آمده است كه ابوسفيان پس از آنكه نابينا شده بود، نزد عثمان آمد و پرسيد: آيا كسى هست

گفتند: نه، گفت: خدايا كار را كار جاهليت قرار ده و حكومت را حكومت غاصبانه و پايه هاى زمين را براى بنى اميه بر پا كن. (82) آرى اين دشمن ديرين اسلام با اين وضعيت مورد لطف و تفقد خليفه قرار مىگيرد.

عنايات خليفه به عبدالله ابن سعد

و از جمله افراد بنى اميه كه مورد لطف خليفه اموى قرار گرفتند برادر رضاعى عثمان عبدالله ابن سعد ابن ابى سرح است، عثمان خمس غنائم آفريقا را در جنگ نخست كه پانصد هزار دينار مىشد به وى بخشيد در حالى كه بهره يك سواره نظام سه هزار بود. (83)

و او را والى كشور مصر نمود و مردم آنجا از ظلم وى به عثمان شكايت بردند ولى عثمان بر حكومت وى پافشارى مىكرد، اين عبدالله همان است كه ابتدا مسلمان شد سپس مرتد شد و پيامبر هنگام فتح مكه، فرمود تا او را بكشند، و خونش مباح است هر چند كه زير پرده كعبه باشد، اما عثمان او را پناه داد و پنهان كرد تا در موقعيت مناسب از پيامبر براى وى امان خواست، پيامبر مدتى سكوت نمود، سپس قبول فرمود، وقتى عثمان رفت، پيامبر فرمود: من سكوت نكردم مگر بخاطر اينكه يكى از شماها برخيزد و گردن او را بزند. (84)

آرى اين افراد بخاطر اينكه جزء خاندان بنى اميه و منسوبين عثمان هستند مورد لطف قرار مىگيرند گرچه اسلام از آن ها بيزار است.

بنى اميه در زمان عثمان بر مردم مسلط شدند

بطور خلاصه آنكه عثمان، تمام سعى خود را بر آن گذارد تا طبق گفته ابوسفيان تمام مراكز حساس را به بنى اميه واگذار كند، معاويه را در شام تام الاختيار قرار داد، عبدالله ابن ابى سرح را در مصر گمارد و وليد را در كوفه و مروان را مشاور خود نمود.

بلاذرى در انساب گويد: عثمان چه بسيار كه بنى اميه را حكومت مىداد و وقتى اعمال آنها مورد اعتراض اصحاب پيامبر قرار مىگرفت و به او تذكر مىدادند، گوش نمى داد(85) او شيفته خاندان خود بنى اميه بود و تلاش مىكرد تا يك حكومت اموى بپا كند، شبل ابن خالد نزد عثمان آمد وقتى كه در مجلس او جز بنى اميه كسى نبود و گفت: اى گروه قريش شما را چه شده آيا در ميان شما طفلى نيست كه بخواهد بزرگ شود، يا فقيرى كه بخواهد غنى گردد يا گمنامى كه بخواهيد نامش را بلند گردانيد، چرا اين اشعرى - ابوموسى - را بر عراق مسلط كرده ايد كه آن را كاملا ببلعد، عثمان گفت: چه كسى را براى عراق در نظر داريد؟

گفتند: عبدالله ابن عامر، و او عبدالله را در حالى كه بيست و چهار يا پنج ساله بود بر عراق حاكم نمود. (86)

آرى عثمان بنى اميه را بر امت اسلامى مسلط مىكرد و مىگفت: اگر كليدهاى بهشت در دست من بود، آن را به بنى اميه مىدادم تا همگى وارد بهشت شوند. (87)

و چه زيبا و دقيق است تعبير حضرت امير عليه السلام نسبت به اعمال عثمان آنجا كه در خطبه شقشقيه مىفرمايد: هنرش خوردن و دفع كردن بود، فرزندان پدرش (بنى اميه) مانند شتر گرسنه كه در فصل بهار علف صحرا را با اشتها مىبلعد، آن ها نيز اموال خدا را غارت كردند، تا اينكه شيرازه زندگيش گسيخت، اعمالش در سقوطش تسريع كرد و شكم خوارگى او وى را هلاك كرد. (88)

بنى اميه از نظر قرآن و حديث

آرى عثمان شيفته خاندان بنى اميه است در حالى كه قرآن اين خاندان را شجره ملعونة مىنامد، و آن وقتى بود كه پيامبر در خواب ديد كه بنى اميه همانند ميمونها بر منبرها قرار گرفته اند، و غصه دار شد و فرمود: بزودى آنها بر شما غلبه مىكنند و رؤساى بدى خواهند بود، خداوند آيه 60 سوره اسراء را نازل نمود كه در طى آن فرمود: و ما جعلنا الرؤيا اللتى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن الاية. (89)

و از ابى برزة روايت كرده اند كه مبغوض ترين زنده ها يا مبغوض ترين مردم نزد پيامبر بنى اميه بودند، و حضرت امير عليه السلام فرمود: هر امتى آفتى دارند و آفت اين امت بنى اميه هستند. (90)

و اگر مىخواهيد به كيفيت اسلام و مسلمين در دوران حكومت بنى اميه پى ببريد به سخن پيامبر اكرم توجه كنيد كه فرمود:

هرگاه بنى اميه تعدادشان به چهل نفر رسيد، بندگان خدا را برده خود گردانند و مال خدا را بخشش قرار دهند، و كتاب خدا را به فساد و تباهى كشند. (91)

خلافت حضرت امير و مشكلات به ارث رسيده

فساد و تباهى در زمان عثمان كار را به جائى رساند، كه خشم مردم را برانگيخت و سرانجام او را در ميان خاندانش به قتل رساندند، و قتل او خود سر منشاء حوادث بزرگ و جنجالى در تاريخ شد، پس از عثمان، مردم به طرف حضرت على عليه السلام هجوم بردند، حضرت با اصرار زياد مردم خلافت را پذيرفت، اما با اينكه به آنها تذكر داد كه روش او با ديگران فرق دارد، و آن ها قبول كردند، ولى در عمل هرگز نتوانستند خود را با عدالت علوى وفق دهند.

طى پنج سال حكومت حضرت امير، اكثر آن به سه جنگ خونين و داخلى با ناكثين و مارقين و قاسطين سپرى شد، اصرار حضرت امير نيز بر اصلاح امور بخاطر رسوخ سنتهاى خلفاى گذشته بى ثمر ماند، در مقابل اعتراض حضرت امير به برخى بدعتها مردم صدا بر مىآوردند كه سنت شيخين را مىخواهد تغيير دهد، واى كه سنت شيخين از ميان رفت!!

معاويه بيست سال امير و بيست سال خليفه بود

و پس از شهادت حضرت امير عليه السلام معاويه كه تا بحال بعنوان يك شورشى شناخته مىشد، رسما بعنوان خليفه بر سر كار آمد، روى كار آمدن معاويه، نمودار شدن تمام كينه هاى باطنى بود كه سالها جراءت ظهور نداشتند، حكومت وى اوج تباهى و فساد جريان مخالف را نشان داد، معاويه از دوران خليفه دوم پس از برادرش يزيد والى شام شد، عمر در زمان خلافتش برخلاف برنامه و طبيعت خود كه به استانداران سخت گيرى مىكرد!

با معاويه مسامحه كرد و به او گفت: نه بتو امر مىكنم و نه تو را نهى مىكنم (92)، و به اين ترتيب او در اعمال خود افسار گسيخته و همانند پادشاهان كسرى و قيصر عمل مىكرد او كه سالهاى سال در شام حكومت كرده بود و پايه خود را محكم نموده بود، با بدست گرفتن خلافت، دين خدا را به بازيچه گرفت، معاويه بيست سال از زمان عمر تا پايان خلافت عثمان بر شام امير بود، و پس از آن نيز به مدت بيست سال ديگر بعنوان خليفه خلافت كرد.

شناسنامه معاوية ابن ابى سفيان

ما براى نشان دادن مظلوميت اسلام و اهل البيت عليهم السلام در زمان امام حسين عليه السلام ناچاريم مقدارى بيشتر راجع به احوالات مردم و انحرافات دينى در زمان خلافت بيست ساله معاويه صحبت كنيم.

مادرش هند دختر عقبة است، كه در دشمنى پيامبر بسيار كوشا بود، و از ابن ابى الحديد و ابن عبدربه نقل شده است كه گفته اند هند متهم به زنا بوده، بلكه گفته اند از زنادهندگان معروفه بوده است.

و او همان است كه پس از شهادت حضرت حمزه عموى گرامى پيامبر اكرم بر سر نعش ايشان آمد و جگر ايشان را در آورده و در دهان گذارد و به قدرت الهى سخت شد و دندان در وى اثر نكرد و سپس جسد حمزه را مثله كرد و اعضاء قطعه قطعه شده حضرتش را چون گردنبند آويخت، ساير زنان قريش نيز به او اقتداء كرده با شهداء چنين كردند، و زينب كبرى در مجلس يزيد همين جريان را به يزيد گوش زد نمود.

اين كار بر رسول خدا گران آمد و خون هند را هدر نمود، و به همين سبب بود كه او را هند جگرخوار ناميدند. (93)

اما پدر معاويه همان ابوسفيان است كه در سابق نسبت به شدت عداوت و نفاق او تا آخر عمر، اندكى صحبت شد، ليكن بايد دانست كه طبق نظر محققين، ابوسفيان در ظاهر پدر معاويه است.

چنانكه راغب اصفهانى در محاضرات و ابن ابى الحديد از ربيع الابرار زمخشرى نقل كرده است كه نسب به معاويه به چهار نفر مىرسد

1 - مسافر ابن ابى عمرو

2 - عمارة ابن وليد

3 - عباس

4 - صباح، و اين مصباح كارگر ابوسفيان و جوان زيبا بود، برعكس ابوسفيان كه بسيار زشت و كوتاه بود،

علامه حلى رضوان الله عليه نيز از كلبى نسابه كه از ثقات علماء اهل سنت است نقل كرده و فضل ابن روزبهان كه از علماء عامه است او نيز قبول كرده كه معاويه فرزند چهارنفر بوده است و هند مادر او از زنادهندگان مشهور و صاحب پرچم بوده است، كه بيشتر با غلامان سياه آميزش داشته و هرگاه بچه سياه مىزاد، او را مىكشت، يكى از مادربزرگهاى معاويه بنام حمامه نيز صاحب پرچم بود و در زنا بسيار فعال بوده است.

امام مجتبى عليه السلام نيز در كلام خويش به معاويه به همين نكته اشاره دارد آنجا كه فرمود: تو خود مىدانى آن بسترى را كه بر آن متولد شده اى. (94)

سه نفر در مقابل سه نفر

آن پدر معاويه و اين خود معاويه و آن ديگرى هم يزيد پسر معاويه كه احوالش معروف است و عجب اينجاست كه پدر معاويه در مقابل پسر پيامبر ايستاد، و خود معاويه در مقابل حضرت على عليه السلام و فرزند معاويه در مقابل امام حسين عليه السلام و اين تناسب افراد يك خاندان را نشان مىدهد.

حكيم سنائى در اين مورد گويد:




  • داستان پسر هند مگر نشنيدى
    پدر او دُرّ دندان پيمبر بشكست
    او بناحق حق داماد پيمبر بستاد
    بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد
    لعن الله يزيدا و على آل يزيد



  • كه ازو و سه كس او به پيمبر چه رسيد
    مادر او جگر عم پيمبر بمكيد
    پسر او سر فرزند پيمبر بريد
    لعن الله يزيدا و على آل يزيد
    لعن الله يزيدا و على آل يزيد



رسوائى تا كجا؟

عجب آنجاست كه در محاضرات ج 1 ص 172 راغب از قدامه نقل مىكند كه اولاد زنا نجيب تر از حلال زاده ها هستند زيرا هنگام زنا، مرد با شهوت و نشاط است و فرزند او كامل به دنيا مىآيد، اما در آميزش حلال، آميزش از شهوت مصنوعى است!! و مانند همين را قطب شيرازى در نزهة القلوب آورده و افزوده است كه به همين جهت عمرو ابن عاص و معاويه از زيركان سياستمدار بوده اند. (95)

آيا كسى نيست كه از اين جاهلين متعصب بپرسد، بر فرض شما غيرت دينى نداريد؟ اما عقل و علم شما كجا رفته است آيا هر زناكننده اى پر شهوت است آيا هر زناكننده اى عزب و بى همسر است، آيا آن زن زنادهنده كه هر روز با كثيفى مىآميزد و شهوت او مرده است، در انعقاد نطفه بى تاءثير است!

و از آن طرف آيا هر آميزش حلالى، از روى شهوت مصنوعى و بدون نشاط است خداوند تعصب و محبتهاى بيجا را بكشد كه چگونه عقل و شرع انسان را خام و بى اثر مىكند!! اينها و امثال اينان بدانند كه رسوائى و افتضاح امثال معاويه و يزيد، با آب زمزم و كوثر قابل تطهير نيست، تا چه رسد به اين لقلقه ها و آوازهاى شوم.

معاويه از نظر پيامبر اكرم صلّى الله عليه وآله

معاويه در زمان پيامبر اكرم مكرر مورد لعن و نفرين حضرت قرار گرفته است، قبلا گفتيم پيامبر او را و پدرش و برادرش را يكجا لعنت نمود.

و در روايت است كه پيامبر اكرم در سفرى شنيدند كه دو نفر غنا مىخوانند و به يكديگر پاسخ مىدهند، فرمود: ببينيد ايندو كيستند؟ عرض كردند: معاويه و عمرو ابن عاص هستند، حضرت دو دست خويش بلند نموده عرضه داشت: خدايا آندو را به آتش برسان رساندنى. (96)

و در حديث ديگرى است كه پيامبر فرمود: از اين جاده مردى ظاهر مىشود كه به غير از سنت مىميرد و معاويه پيدا شد. (97)

و باز حضرت رسول به معاويه در حالى كه عبور مىكرد فرمود: خدايا او را لعنت كن و او را سير مكن مگر با خاك (98) و فرمود: هرگاه معاويه را بر روى منبر من ديديد او را بكشيد، ابوسعيد خدرى راوى حديث گويد: اما ما اين كار را نكرديم و لذا رستگار نشديم!» آرى اين حديث را علماء اهل سنت با چهار طريق معتبر نقل كرده اند، بلكه روايت كرده اند كه مردى از انصار در زمان عمر خواست معاويه را بكشد، ما گفتيم: شمشير نكش تا به عمر گزارش كنيم (ظاهرا هنگام امارت معاويه در شام بوده است) مرد انصارى گفت: من از پيامبر شنيدم كه مىفرمود: هرگاه معاويه را بر روى منبر ديديد كه خطبه مىخواند بكشيد، اما گفتيم: ما هم شنيده ايم ولى اقدامى نمى كنيم تا به عمر گزارش كنيم، آنها به عمر نوشتند، اما عمر تا هنگام مرگش پاسخى نداد.

و ياللعجب كه طرفداران معاويه خود را به زحمت انداخته اند تا اين حديث را توجيه كنند، گاهى گفته اند: مراد از معاويه آن معاويه نيست، گاهى گفته اند پيامبر گفت: او را بپذيريد، نه اينكه بكشيد، و غير ذلك. (99)

و اگر اطلاع كاملى از معاويه و احوالات او خواسته باشى، به اميرالمؤمنين عليه السلام و سخنرانيها و نامه هاى وى، مراجعه كن، كه كسى مانند حضرتش ترا از معاويه مطلع نكند.

معاويه و شراب

احمد ابن حنبل كه از پيشوايان اهل سنت است در كتاب خود بنام مسند احمد ج 5:347 از عبدالله ابن بريده نقل كند كه گفت: من و پدرم نزد معاويه رفتيم، بعد از صرف غذا، شراب آوردند، معاويه خورد، و به پدرم نيز تعارف كرد، پدرم گفت: از آن موقع كه پيامبر آن را حرام نمود من آن را ننوشيده ام، معاويه پاسخ داد: من زيباترين جوان قريش بودم،

از هيچ چيز مثل شراب لذت نمى بردم، مگر شير يا هم صحبت شدن با انسان شيرين سخن. (100)

آرى طبق فرمايش علامه امينى ره اين تنها يزيد نبود كه شرابخوار و دائم الخمر بود، بلكه خاندان معاويه، از ابوسفيان گرفته تا معاويه و يزيد هر سه با شراب انس داشته اند.

معاويه و ربا

بزرگان اهل سنت روايت كرده اند كه معاويه ظرفى از طلا يا نقره را به بيشتر از خودش فروخت، يعنى ظرف طلائى را با طلاى بيشترى معامله كرد. يكى از اصحاب پيامبر بنام ابودرداء به او گفت: از پيامبر شنيدم كه مىفرمود: اين گونه اشياء بايد به هم وزن فروخته شود (نه بيشتر) اما معاويه گفت: من در اين كار اشكالى نمى بينم، ابودرداء گفت: كيست كه مرا از معاويه معذور كند، من او را از پيامبر خبر مىدهم، اما او از راءى خود به من مىگويد و سپس عهد كرد كه با معاويه در يك سرزمين نباشد،

و در حديث ديگرى عبادة ابن صامت نيز در شام معاويه را از اين ربا نهى كرد اما معاويه اعتراض كرده و گفت اين حديث را بازگو كن و مگو، عبادة گفت: مىگويم هر چند معاويه را ناخوش آيد. (101)

بدعت بزرگ معاويه

معاويه در دوران خود، كارهائى كرد كه قبلا سابقه نداشت و به اوليات معاويه معروف است و پاره اى از آنها جزء بدعتهاى دينى محسوب مىشود، كه در تواريخ مفصل ذكر شده است.

از شنيع ترين كارهائى كه خلاف فرمايش صحيح پيامبر اكرم بطور علنى در زمان معاويه صورت گرفت اين بود: زياد ابن ابيه، كه او را زياد ابن عبيد هم مىناميدند، و خود معاويه نيز در نامه اى كه به زياد در ايام امام مجتبى نوشته بود، او را به زياد ابن عبيد خوانده و او را توبيخ كرده بود كه تو مادر و بلكه پدر ندارى، اما با كمال وقاحت بعدا، زياد را برادر خود خواند، زيرا ابوسفيان ادعا كرده بود كه من با مادر زياد (سميه) كه از ناپاكان صاحب پرچم در جاهليت بود و با وجود داشتن شوهر زنا مىداد، زنا كرده ام و زياد فرزند من است!

با وجود اينكه در ميان امت اسلام معروف و قطعى است كه پيامبر اكرم فرمود: فرزند ملحق به شوهر است و مدعى زنا را بايد سنگسار نمود، اما معاويه به سخن پدرش ابوسفيان و فاسق ديگر اعتماد كرد و زياد را برادر خود ناميد، زيرا زياد از طرفداران سرسخت معاويه شده بود، بعد از آنكه در ابتدا از ياران حضرت امير عليه السلام بود، آرى زياد بعد از پنجاه سال كه پدر مشخصى نداشت و منسوب به كسى نبود، به شهادت ابى مريم سلولى كه گفت: شهادت مىدهم كه ابوسفيان نزد من آمد و از من فاحشه اى خواست، من گفتم جز سميه كسى نيست، او گفت: قبول است گرچه زير بغل او بد بوست، و با او زنا كرد. (102)

معاويه و پيامبر و پيامبرى

احمد ابن ابى طاهر در كتاب اخبارالملوك آورده است كه: وقتى معاويه صداى مؤذن را شنيد كه مىگويد: اشهد ان محمدا رسول الله، گفت: مرحبا بر اين پدر! اى فرزند عبدالله تو همت بلندى داشتى! راضى نشدى جز به اينكه اسم خود را كنار نام پروردگار جهانيان قرار دهى. (103)

طبرى در تاريخ خود آورده است كه عمرو عاص با عده اى از اهل مصر نزد معاويه آمدند، عمرو عاص به همراهان سفارش كرد تا مىتوانيد، معاويه را تحقير كنيد و از ارزش او بكاهيد، حتى سفارش كرد كه بر معاويه بعنوان خليفه، سلام نكنيد.

معاويه كه از اين زد و بند آگاه شده بود به نگهبانان سفارش كرد كه بر ميهمانان آنچنان سخت بگيريد كه هر كدام بيش از نجات جان خود چيزى در نظر نداشته باشد،

ميهمانان وارد شدند، اولين نفر، مردى بود بنام ابن الخياط، او با آن بلائى كه بر سرش آورده بودند، به نزد معاويه آمد و گفت: سلام بر شما اى رسول الله، ديگران نيز همين كار را كردند، وقتى خارج شدند، عمرو عاص گفت: خدا شما را لعنت كند، من گفتم كه به خلافت بر او سلام نكنيد، شما به پيامبرى بر او سلام كرديد. (104)

آرى زمينه روحى و صفات و خصائص معاوية در فكر پهلو زدن به نبوت است، لذا به اين افراد اعتراض نكرد و سخن آنها را انكار ننمود.

چرا به پيامبر احترام نمى گذارى

اسد ابن ابد حضرمى يكى از كسانى است كه عمرى طولانى داشته است، ميان او و معاويه مكالمه اى واقع شد كه نشان از باطن معاويه مىدهد، معاويه به او گفت: آيا هاشم (جد اعلاى پيامبر اكرم) را ديده اى گفت: آرى مردى قد بلند و زيبا چهره بود، مىگويند ميان دو چشم او بركت بود، معاويه پرسيد: آيا اميه (جد اعلاى معاويه) را ديده اى گفت: آرى مرد كوتاه قد و نابينا بود، گويند ميان دو چشم او شر يا شومى بود، معاويه گفت: آيا محمد را ديده اى امد گفت: محمد كيست معاويه گفت: رسول خدا را مىگويم، امد گفت: پس چرا به حضرت احترام نمى گذارى و نام او را گرامى ياد نمى كنى و نمى گوئى رسول الله صلّى الله عليه وآله. (105)

آرزوى معاويه

انالله و انا اليه راجعون

مردى بنام مطرف ابن مغيره گويد: با پدرم نزد معاويه رفتيم، پدرم با معاويه رفت و آمد داشت و از او و عقل او تعريف مىكرد، تا اينكه شبى از نزد معاويه آمد، ديدم بسيار غمگين است و از شدت اندوه غذا نخورد، ساعتى منتظر شدم متوجه شدم ناراحتى او از ما و كار ما نيست، پرسيدم: چرا امشب تو را غمگين مىبينم

گفت: پسرم من از نزد خبيث ترين مردم آمدم! گفتم: جريان چيست گفت: من و معاويه با هم تنها بوديم به او گفتم: شما به آرزوى خود رسيده اى، اى كاش بساط عدالت پهن مىكردى و به مردم نيكى مىكردى، چرا كه سن تو زياد شده است. و اى كاش به حال برادران خود از بنى هاشم نظر مىكردى و صله رحم مىكردى، بخدا سوگند كه نزد آنها چيزى كه از آن بيم داشته باشى نيست،

معاويه به من گفت: هيهات هيهات، هرگز، هرگز، ابوبكر پادشاهى نمود و عدالت كرد و چنين و چنان كرد، بخدا سوگند كه نتيجه اى نداد مگر اينكه پس از مرگ او، نامش نيز مرد، فقط مىگويند: ابوبكر، و سپس برادر عدى يعنى عمر پادشاهى نمود و تلاش كرد و ده سال دامن فراز كرد، بخدا سوگند كه ثمره اى نداد بيش از اينكه پس از مرگ او، نامش نيز از بين رفت، فقط مىگويند: عمر، پس از آن، عثمان به قدرت رسيد، كسى كه احدى در نسب مانند او نبود!!

و كرد آنچه كرد و با او شد آنچه شد تا اينكه اين هلاك شد و نامش نيز از بين رفت و كارهائى كه با او كردند نيز از بين رفت، ولى اين هاشمى يعنى پيامبر اكرم صلّى الله عليه وآله هر روز پنج بار بنام او صدا مىزنند و مىگويند: اشهد ان محمدا رسول الله، پس چه كارى باقى مىماند با وجود اين اى بى مادر، يعنى با وجود باقى ماندن نام پيامبر و نابودى نام ديگران چيزى نمى ماند، و سپس افزود، (راهى نيست) جز آنكه نام محمد صلّى الله عليه وآله هم دفن شود، دفن شود.

گويند در زمان ماءمون وقتى اين خبر را به وى دادند فرمان داد كه بر منابر معاويه را لعن كنند ولى بر مردم بسيار گران آمد و مصلحت را در ترك اين كار ديدند و اين مساءله را مسعودى كه مورد اعتماد اهل سنت است از كتاب موفقيات زبير ابن بكار از اصول معتمده اهل سنت است نقل كرده است. (106)

معاويه از حديث پيامبر نهى مىكند

و در همين راستاست كه مىبينيم معاويه به عبدالله ابن عمر مىگويد: اگر بمن خبر برسد كه حديث نقل مىكنى گردنت را مىزنم. (107)

و يا وقتى به يكى از صحابه مىگويند تو به نقل حديث شايسته ترى، مىگويد: اينان فرمانروايان - ما را از حديث منع كرده اند. (108)

و در روايت ديگرى است كه معاويه مىگفت: از احاديث پيامبر اجتناب كنيد مگر حديثى كه در زمان عمر باشد. (109)

و گذشت در سابق كه معاويه وقتى از عبادة بن صامت حديث پيامبر را در مورد حرمت ربا شنيد گفت:

در مورد اين حديث ساكت شود و بازگو مكن.

عكس العمل زشت در مقابل حديث صلّى الله عليه وآله

و از امورى كه دلالت بر بى پروائى و بى حيائى او نسبت به دين مىكند عكس العملى است كه در مقابل روايت سعد ابن ابى وقاص از خود نشان داد، جريان از اين قرار بود كه معاويه به سعد گفت: كه حضرت على عليه السلام را لعنت كند، و يا در حضور سعد حضرت را لعنت كرد، سعد با اعتراض گفت: اگر يكى از صفات على براى من بود، از آنچه خورشيد بر آن مىتابد بيشتر دوست مىداشتم، بخدا سوگند اگر من داماد پيامبر باشم و فرزندانى مثل فرزندان على داشته باشم، برايم از آنچه خورشيد بر آن مىتابد محبوبتر است، بخدا سوگند اگر آن سخن كه پيامبر در روز خيبر به على گفت كه - پرچم را فردا به مردى مىدهم كه خدا و رسول او را دوست مىدارند و او نيز خدا و رسول را دوست مىدارد، اهل فرار نيست و خداوند پيروزى را به دست او نصيب مىكند - به من مىفرمود، برايم از آن چه خورشيد بر او مىتابد برتر است، بخدا سوگند اگر آن سخن كه در غزوه تبوك پيامبر به على فرمود كه - آيا راضى نيستى كه نسبت تو به من همانند نسبت هارون به موسى باشد جز اينكه بعد از من پيامبرى نيست - به من مىفرمود، برايم از آنچه خورشيد بر آن مىتابد محبوبتر است، همينكه سعد خواست برخيزد معاويه باد شكم از خود رها كرد و گفت: بنشين تا جوابت را بشنوى، هيچ موقعى نزد من مثل الان پست تر نبوده اى، پس چرا على را يارى نكردى (سعد ابن ابى وقاص از افرادى بود كه با حضرت على عليه السلام بيعت نكرد) چرا از بيعت با على امتناع كردى اگر آنچه تو شنيدى من از پيامبر مىشنيدم، تا على زنده بود، او را خدمت مىكردم. (110)

خطرناكترين جنايت معاويه بر علي عليه السلام واهل البيت عليهم السلام

معاويه در نامه اى به تمام فرمانداران خود در سراسر مملكت اسلامى اعلام كرد من بيزارم از هركس كه در فضل على و خاندان او چيزى روايت كند و هر كه را كه از شيعيان و دوستان عثمان و آنها كه فضائل عثمان را روايت مىكنند، يافتيد گرامى داريد و احترام كنيد، و هر روايتى كه كسى در فضائل عثمان نقل مىكند با اسم گوينده و اسم پدر و قبيله اش براى من بفرستيد،

در پى اين فرمان بود كه جعل روايات در فضيلت عثمان شايع شد، و معاويه هم براى آنها هدايا مىفرستاد، و مردم بخاطر مال دنيا به جعل حديث شتاب مىكردند، مدتى گذشت تا اينكه معاويه در نامه ديگرى به فرماندارانش نوشت: حديث راجع به عثمان زياد شده و در هر شهر و ناحيه اى منتشر شده است، وقتى نامه من به دست شما رسيد، مردم را دعوت كنيد به سوى روايت در فضائل صحابة و خلفاء سابقين، و هيچ خبرى در مورد ابى تراب (حضرت على عليه السلام) نماند مگر اينكه يك خبر دروغين در مقابل آن براى صحابة برايم بياورد، كه اين كار نزد من محبوبتر و چشمم را روشنتر نو استدلال على و طرفداران او را باطل مىكند بر آنها از فضائل عثمان سخت تراست (111). كار بجائى رسيد كه اين احاديث را مثل قرآن تدريس مىكرده و به بچه ها و جوانان ياد مىدادند، در ابتداء قاريان و ضعيفانى كه نزد مردم اظهار خشوع و عبادت مىكردند، بخاطر مال دنيا، حديث جعل كردند و سپس آن احاديث به دست ديندارها افتاد و از روى نادانى قبول كردند و روايت نمودند. (112) آرى، به اين ترتيب بود كه جعل حديث شروع شد، و به نظر مؤلف، اين عمل خطرناكترين مرحله جنايات معاويه است، چرا كه دين خدا بايد از طريق اهل البيت ابلاغ شود و اهل البيت نيز مىبايد با احاديث پيامبر شناخته شوند، معاويه براى از بين بردن دين خدا، همگام با اقدامات سركوبگرانه شديدى كه انجام داد،

همچنانكه ذكر خواهيم كرد، به فعاليت فرهنگى و انحراف عقيدتى نيز پرداخت، او اقدام به ايجاد شبهه و انحراف عقيدتى در ذهن مردم نمود، و مىدانيم وقتى كه مردم، در مقابل هر فضيلتى از فضائل حضرت امير عليه السلام دهها روايت در فضيلت خلفا از علماء خود بشنوند، به ناچار اعتقاد آنها به اهل البيت سست و به مخالفين افزوده مىشود و يا لااقل آنها را مساوى با يكديگر مىدانند و لذا هرگز مذهب اهل البيت را بر ديگران ترجيح نخواهند داد، معاويه از يك طرف به شدت مردم را منع مىكرد تا مبادا كسى از فضائل حضرت على بازگو كند، و از طرف ديگر روايات دروغين در مدح خلفا جعل مىكرد و از آن طرف نسبت به اهل البيت ناسزا مىگفت، و شيعيان را شكنجه و قتل عام مىكرد.

تهاجم فرهنگى دشمن رمز قيام سيدالشهداء روحى فدا

و در اين ميان مردم بيچاره و ضعيف بودند كه در مقابل اين تهاجم نظامى و فرهنگى، پايمال و مطيع او مىگشتند، و اين يكى از رموز مهم و علل عمده قيام امام حسين عليه السلام مىباشد.

چرا كه وظيفه مهم انبياء الهى روشن نمودن راه حق از باطل است ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه، راه حق و باطل بايد جدا باشد، تا هر كه هلاك مىشود از روى آگاهى و هر كه هدايت هم مىشود از روى آگاهى باشد، انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا

و معاويه مىخواست، اين امر را مشتبه كند، تا اين هدف بزرگ انبياء نابود گردد.

اينجا بود كه امام حسين عليه السلام اسلام را با خطرى مواجه مىبيند كه اگر اقدام نكند، آنهمه تلاشهاى رسول الله در معرفى اهل البيت و آنهمه روايات متواترة و سنگين در فضائل اهل البيت در معرض خطر جدى و نابودى قرار گرفت.

معاويه مىخواهد با جعل احاديث دروغين، احاديث پيامبر را خنثى و بى اثر كند، او مىخواهد چهره هاى ناهنجار تاريخ را به فضائل دروغين زيبا كند و سفيدرويان تاريخ را ناهنجار جلوه دهد،

اينجاست كه ناله هاى زهراى مرضيه و جهاد سخت او و مظلوميت سى ساله حضرت على عليه السلام و خاندان عترت و تلاشهاى آنها و در نتيجه، راه مستقيم و روشن اسلام، در معرض خطر قرار مىگيرد، در اين مرحله صحبت اكراه و اجبار نيست، صحبت انحراف عقيده است، تا مردم را بدبين كنند، و امام حسين تنها بازمانده اى است كه با شخصيت بى ترديد و همه گانى خود مىبايست در مقابل اين زخم كهنه اقدام كند و به هر ترتيب كه شده راه حق را براى مردم از باطل جدا كند، به گونه اى كه براى هيچكس در پيروى از حق يا باطل عذرى نباشد و چه نيكو از عهده اين مهم بر آمد،

مزدوران معاويه در جعل حديث

از جمله مزدورانى كه معاويه را در اين راستا كمك كردند، سمرة ابن جندب است، معاويه چهارصد هزار درهم به سمرة داد تا در شام خطبه خواند و آيه و من الناس من يعجبك قوله فى الحياة الدنيا الاية را نسبت به حضرت امير تفسير كند و گفت كه اين آيه در شاءن على نازل شده است (مفاد آيه اين است كه برخى از مردم، زيبا سخن مىگويند، اما خداوند شاهد است كه در دل دشمنى سختى دارند و در زمين براى فساد و از بين بردن زراعت و نسل تلاش مىكنند) و از آن طرف آيه مباركه و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله - يعنى برخى از مردم جان خود را در راه خدا مىفروشند (كه در مورد فداكارى حضرت على عليه السلام در ليلة المبيت و خوابيدن در بستر پيامبر بخاطر نجات جان پيامبر مىباشد.) - اين آيه را در فضيلت ابن ملجم مرادى تفسير نمود. (113)

سمرة ابن جندب كيست

و اين سمرة ابن جندب همان است كه از جانب زياد بر بصرة حكومت مىكرد و در كشتار مردم اسراف نمود، انس ابن سيرين گويد: سمرة هشت هزار نفر را كشته است، معاويه به او گفت: آيا نمى ترسى كه بى گناهى را كشته باشى جواب داد: اگر همانند اينها را هم بكشم واهمه اى ندارم. (114)

ابو سوار عدوى گويد: سمرة در يك بامداد چهل و هفت نفر از قوم مرا كه قرآن را جمع كرده بودند كشت. (115)

و اين بدبخت پس از آنكه معاويه او را عزل كرد گفت: خدا معاويه را لعنت كند، اگر آنچنانكه معاويه را اطاعت كردم، خدا را عبادت مىكردم، هرگز مرا عذاب نمى كرد.

و او همان كسى است كه بى گناهانى را كه شهادتين بر لب جارى مىكردند، يكى پس از ديگرى در يك مجلس كشته تا به بيست و چند نفر رسيد. (116)

نمونه اى از احاديث دروغين

از آن جا كه پيامبر خدا بسيارى از افراد ناشايست را بخاطر كارهاى زشت آنها مورد لعنت و نفرين قرار داده است، مثل اينكه دشمنان على عليه السلام را لعنت كرده است و يا متخلفين از لشكر اسامة را لعنت كرده است، حكم ابن عاص و مروان و معاويه و بنى اميه را لعنت كرده است، و مواردى از اين قبيل، دست تبه كاران بخاطر شستن اين لكه ننگ از دامن اينها، شروع كردند به جعل حديثى از پيامبر اكرم كه حضرت فرموده است: خدايا من هم انسان هستم (يعنى خطا مىكنم) هر بنده اى را كه من ناسزا گفتم و يا تازيانه زدم و يا نفرين كردم و او اهليت آن را نداشت، اين را براى او كفارة و موجب نزديكى در روز قيامت قرار بده.

تلاش بيهوده و رسوائى بزرگ

اين حديث دروغين را بخارى و مسلم در صحيح و ابن كثير در تاريخ خود آورده اند، آنگاه ابن كثير و مسلم از اين حديث براى توجيه، نفرين پيامبر بر معاويه بهره جسته اند جريان از اين قرار است كه ابن عباس گويد: پيامبر به من فرمود:

معاويه را صدا بزن بيايد، من رفتم و او را خواندم، اما گفتند: او مشغول خوردن است، به پيامبر جريان را گفتم، حضرت فرمود: برو بگو بيايد، بار دوم نيز گفتند مشغول خوردن است، باز به حضرت گزارش كردم، در دفعه سوم پيامبر فرمود: خداوند شكمش را سير نكند، و لذا بعد از اين هرگز سير نمى شد (117)،

اما دست تحريف همين نفرين پيامبر را از مناقب معاويه مىگيرد و ابن كثير گويد: معاويه از اين نفرين در دنيا و آخرت بهره جست!! اما در دنيا، او روزى هفت بار غذا مىخورد، همراه با ميوه و شيرينى بسيار در آخر مىگفت: بخدا كه سير نشدم ولى خسته شدم، و اين خود نعمتى و شكمى اسصت كه پادشاهان به آن متمايلند.!

و اما در آخرت، بخاطر آن حديثى كه گذشت كه نفرين پيامبر براى او رحمت است!!

و شما اى خواننده گرامى به عمق فاجعه واقف هستيد كه چطور براى توجيه اعمال زشت معاويه و امثال معاويه، اينان راضى شدند تا پيامبر اسلام را در نظرها تحقير كنند و بگويند پيامبر بى جا و بدون گناه مردم را لعن و نفرين مىكرده است، و مرتبه حضرت را با آن اخلاق كريمه اينقدر تنزل دهند تا شايد امثال معاويه را نجات دهند.

اين بيچاره نمى دانسته كه اگر كار با اين دروغها درست مىشد، امثال معاويه و ابوسفيان و مروان كه مورد لعن پيامبر بودند، خود به اين حديث استناد مىكردند تا از طعن و سرزنش صحابه در امان باشند.

نمونه اى از احاديث دروغين در مقابله با اهل البيت

و به همين جهت است كه شما هر حديثى كه در فضائل اهل البيت پيدا كنيد، در مقابل آن يك حديث براى مخالفين آنها جعل كرده اند.

1 - پيامبر فرمود: (انا مدينة العلم و على بابها) يعنى من شهر علم هستم و على درب آن است آنها جعل كردند كه پيامبر فرموده است: انا مدينة العلم و ابوبكر اساسها و عمر حيطانها و عثمان سقفها و على بابها يعنى: من شهر علم هستم و ابوبكر پايه آن و عمر ديوار آن و عثمان سقف آن و على درب آن است!!!

2 - پيامبر فرمود: بر ساق عرش نوشته است (لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله)

آن ها جعل كرده اند كه (لا اله الا الله، محمد رسول الله و وزيراه ابوبكر الصديق و عمر الفارق)

يعنى: ابوبكر صديق و عمر فاروق دو وزير او هستند!!

3 - پيامبر فرمود: (يا على) دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خداست - مبغضك مبغضى و مبغضى مبغض الله -.

آنها جعل كرده اند (من ابغض عمر فقد ابغضى) يعنى هر كه عمر را دشمن دارد مرا دشمن داشته است!!

4 - پيامبر فرمود: لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق يعنى يا على ترا دوست نمى دارد جز مؤمن و دشمن نمى دارد مگر منافق.

اينها جعل كردند: (عن الله جل جلاله، ما احب ابوبكر و عمر المؤمن تقى و لا ابغضهما الا منافق شقى) يعنى: خداوند فرموده است عمر و ابوبكر را جز مؤمن با تقوا دوست ندارد و جز منافق شقى دشمن ندارد.

5 - پيامبر فرمود: حضرت آدم خداوند را بحق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين قسم داد تا آمرزيده شد و آنها بصورت اشباحى مقابل عرش قرار داشتند.

آنها جعل كردند: خداوند، پيامبر و ابوبكر و عمر و عثمان و على را بصورت اشباح خلق كرد و حضرت آدم خدا را به اين پنج نفر سوگند داد تا توبه او پذيرفته شد!!

6 - پيامبر اكرم فرمود: الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة يعنى حسن و حسين دو سرور جوانان بهشت هستند.

آنها جعل كردند كه: ابوبكر و عمر سيداكهول اهل الجنة، يعنى عمر و ابوبكر دو سرور پيرمردهاى بهشت هستند!!. (118)

با اينكه در بهشت اصلا پيرمرد وجود ندارد!

اثر تبليغات سوء در مردم نسبت به اهل البيت عليهم السلام

1 - در صحيح بخارى از ابى اسحاق نقل كند كه مردى از براء مىپرسيد آيا على در جنگ بدر حضور داشت!! او پاسخ داد:

آرى مبارزه كرد و پيروز شد (119)

آرى از حضور مردى در جنگ بدر سوال مىكنند، كه جنگ بدر جز با همت بلند او پيروز نشد و او به تنهائى معادل ملائكه و مسلمين جهاد كرد و كفار را قلع و قمع نمود.

2 - در شهر حران مردم آنچنان سب و بدگوئى از حضرت امير عليه السلام را لازم مىشمردند كه مىگفتند: (لا صلاة الا بلعن ابى تراب) يعنى (العياذ بالله) نماز درست نيست مگر با لعن حضرت على عليه السلام.

3 - در جنگ صفين از سپاه معاويه جوانى در حالى كه رجز مىخواند به ميدان آمد و شروع كرد به حضرت امير عليه السلام ناسزا گفتن.

يكى از ياران حضرت بنام هاشم مرقال به او گفت: بعد از اين نبرد بايد حساب پس داد، از خدا بترس تو نزد خدا خواهى يافت و از هدف و جايگاه فعلى تو سؤال خواهد نمود،

آن جوان گفت: من با شما مىجنگم چون صاحب خدا (حضرت على عليه السلام) آنچنان كه بمن گفته اند، نماز نمى خواند، شماها هم نماز نمى خوانيد، با شما مىجنگم چون صاحب شما خليفه ما (عثمان) را كشته است، شما هم كمك كرده ايد، سپس هاشم مرقال جوان را موعظه كرد و فرمود: اما اينكه گفتى صاحب ما نماز نمى خواند، او اول كسى است كه با پيامبر نماز خوانده، از همه در دين خدا آگاه تر و نزديكتر به پيامبر است، اما اطرافيان او همگى قاريان قرآن هستند كه شب را به تهجد بيدارند. (120) الخ

4 - عبدالله ابن محمد واسطى وقتى حديث طير (121) را در فضيلت اميرالمؤمنين عليه السلام در شهر واسط قرائت نمود، مردم به او حمله كردند، و او را بيرون نموده و جاى او را شستند. (122)

5 - احمد ابن شعيب نسائى كه صاحب يكى از صحاح ششگانه اهل سنت است، زمانى به دمشق رفت، در آنجا از او راجع به فضائل معاويه درخواست كردند، او پاسخ داد: آيا معاويه راضى نيست كه مثل يك نفر آدم باشد، مىخواهد برتر شود، و در روايت ديگرى گفت: من براى معاويه فضيلتى نمى شناسم مگر اينكه پيامبر فرمود: خدا شكمش را سير نكند، مردم با شنيدن اين كلمات، او را زيردست و پا له كردند، به گونه اى كه وقتى او را با حالت مجروح به بيرون شهر بردند، جان سپرد. (123)

6 - در ايام متوكل عباسى بود كه نصر ابن على ابن صهبان روايتى نقل نمود كه پيامبر اكرم دست امام حسن و حسين را گرفت و فرمود: هر كه ايندو را و پدر و مادر ايندو را دوست بدارد با من در قيامت هم درجه است، متوكل دستور داد تا او را هزار تازيانه بزنند، در اين ميان فردى بنام جعفر ابن عبدالواحد آنقدر وساطت كرد و گفت اين مرد از اهل سنت است تا اينكه متوكل دست از او برداشت! (124)

جنايات معاوية و وضعيت شيعيان

در دوران امام حسن و امام حسين عليه السلام

در توافقنامه اى كه ميان امام مجتبى و معاوية پس از شهادت حضرت امير عليه السلام انجام گرفت، امام مجتبى در آنها شرط نموده بود كه معاويه حق ندارد كه بعد از خود جانشين تعيين كند، بلكه مىبايد كار را به شورى واگذار كند، و اينكه اصحاب و شيعيان حضرت على عليه السلام از نظر جانى و مالى و ناموس و اولاد، هر كجا كه هستند در امان باشند، و پيمان و ميثاق خدا بر معاويه است كه اين مسائل را رعايت كند. (125)

اما معاويه همچنانكه خود گفته بود، تمام شروط را زير پا گذاشت، معاويه هدف خود و باطن خود را از مخالفت با حضرت امير بعد از صلح با امام مجتبى بيان نمود او پس از آنكه پايه هاى حكومتش محكم شد، در كوفه سخنرانى كرد و گفت: اى اهل كوفه شما مىپنداريد كه من بخاطر نماز و زكاة و حج با شما جنگ كردم با اينكه شما اين كارها را انجام مىدهيد؟ ولى من بخاطر اينكه بر شما امير شوم و صاحب اختيار گردم جنگ كردم، و در آخر كلامش نيز گفت:

هرچه با امام مجتبى در قرار داد قبول كرده ام همه آنها زير پاهايم مىباشد و به آن عمل نمى كنم. (126)

زمان خلافت بيست ساله وى، يكى از سخت ترين و هولناكترين دوران براى شيعيان و طرفداران حضرت امير عليه السلام بود، معاويه كه كينه بنى هاشم، مخصوصا اصحاب حضرت در جنگ صفين را در دل داشت، تا توانست از كشتار و شكنجه و قتل و غارت دريغ نكرد.

او امام مجتبى را مسموم كرد، آنگاه ياران و شيعيان گرانقدرى مانند محمد ابن ابى بكر و عمر و ابن حمق و حجر ابن عدى و ياران او و مالك اشتر و غير هم را همچنانكه در تواريخ مذكور است به هلاكت رساند.

فرمانهاى پياپى و مكرر او به عمال و حاكمان خود كه از افراد ناپاك و سفاك بوده اند در تاريخ مذكور است، او به فرمانداران فرمان داد تا هر كس كه به دين على ابن ابيطالب است گردن بزنند، و خانه هاى ايشان را خراب كنند و از شيعيان احدى را باقى نگذارند، حتى در زمان حيات حضرت امير عليه السلام نيز سپاهيان خود را براى غارت و كشتار به شهرها مىفرستاد و دستور جنايت و كشتار مىداد، و اعلام كرد كه من بيزارم از هر كس كه راجع به فضيلت حضرت على و خاندان او روايتى نقل كند. (127)

جنايات بسر ابن ابى ارطاة از طرف معاويه

عمال معاويه دستور داشتند كه از هيچ كارى نسبت به شيعيان فرو گذار نكنند، حتى از نواميس آنها، بسر ابن ابى ارطاة جنايت كار معروف و سرسپرده معاويه بفرمان معاويه با سپاه خود به مكه و مدينه و نجران و يمن حمله كرد، و افراد بسيارى را به خاك و خون كشيد، و در يمن بود كه دو طفل فرماندار يمن را (كه از طرف حضرت امير در آنجا حاكم بود) خودش با كارد سر بريد، بانوئى به او اعتراض كرد كه تو مردها را كشتى، چرا اين دو بچه را مىكشى بخدا اينها را نه در جاهليت و نه در اسلام نمى كشتند، اى پسر ارطاة آن حكومتى كه قدرتش جز با كشتن كودكان و پيرمردان و بى رحمى و قطع رحم شكل نگيرد، حكومت زشتى است. (128)

او در صنعاء چهل نفر از ريش سفيدان را به جرم اينكه دو كودك مذكور در خانه زنى از فرزندان آنان مخفى شده بودند، به قتل رسانيد، در تاريخ نوشته اند: اين شخص وقتى كه از شام حركت كرده تا وقتى كه دوباره برگشت سى هزار نفر را كشته بود و عده اى را هم به آتش سوزانيده است.

كار به جائى رسيد كه اين ملعون، زنان مسلمان قبيله همدان را اسير كرد و بعنوان كنيز در بازار در معرض فروش قرار داد، و اينان اول زنان مسلمانى بودند كه اسير و در معرض فروش قرار گرفتند. (129)

اينان به خانه هاى مسلمانان حمله مىكردند و آنها را غارت مىكردند، حتى زيورآلات بانوان را مىربودند،

بيهوده نيست كه حضرت امير عليه السلام بر اين شخص نفرين بوده و عرضه داشت: خدايا بسر، دين به دنيا فروخته و محارم تو را هتك نمود، و اطاعت مخلوق فاجر را بر اطاعت شما ترجيح داده، خدايا او را نميران تا اينكه عقلش را بگيرى و هرگز او را مستحق رحمت قرار نده، خدايا بسر و عمرو ابن عاص و معاويه را لعنت نما، اندكى بعد، بسر ديوانه شد و هذيان مىگفت، صدا مىزد شمشير بدهيد تا بكشم، يك شمشير چوبى به او مىدادند او به بالشتى حمله مىكرد، آنقدر مىزد تا غش مىكرد، مدتى چنين بود تا مرد. (130)

بخشنامه معاويه و جنايات زياد ابن ابيه

معاويه در يك بخشنامه كه به تمام شهرها فرستاد نوشت: نگاه كنيد هر كس كه ثابت شد كه او على و خاندان على را دوست مىدارد نامش را از دفتر حذف و حقوق او را قطع كنيد،

و به دنبال آن بخشنامه ديگرى فرستاد كه هر كسيرا كه متهم به دوستى اين خاندان است، شكنجه كنيد و خانه اش را خراب كنيد، و در اين ميان مصيبت بزرگى و سنگين براى اهل كوفه بود، چرا كه در آنجا شيعيان حضرت فراوان بردند، كار به گونه اى شد كه شيعيان در نهانى و مخفيانه با هم صحبت مىكردند و در همان حال از خدمتكار خانه واهمه داشتند و وقتى مىخواستند با هم صحبت كنند، پيمانهاى سخت مىگرفتند كه بازگو نكند. (131)

و به همين جهت بود كه معاويه، براى نابود كردن شيعيان عراق، زياد ابن ابيه اين خونريز بى رحم تاريخ را بر كوفه امير كرد، او كه زمانى از شيعيان حضرت بود و آنها را مىشناخت، تا مىتوانست، در نابودى شيعيان كوشيد، چه بسيار دست و پاها كه بريد و چشمهائى كه كور كرد و بدنهائى، كه بر درخت به دار آويخت.

آنقدر بر شيعيان تاخت، كه از عراق گريختند و به اطراف پناه بردند، بطوريكه شخصيت معروفى در ميان آنها نماند. (132)

جسارت زياد ابن ابيه ملعون به امام مجتبى و حضرت امير عليهما السلام

شما خود مظلوميت شيعيان و امام مجتبى عليه السلام و شقاوت اين ناپاك را در جواب نامه اى كه حضرت براى وى راجع به تاءمين جان يكى از شيعيان نوشته بود ملاحظه مىنمائيد او به امام مجتبى نوشت:

بخدا قسم اگر او ميان پوست و گوشت تو باشد در امان نيست، همانا محبوبترين گوشتى كه دوستدارم بخورم، آن گوشتى است كه تو پاره اى از آن هستى، او را بخاطر گناهش به كسى كه از تو سزاوارترست تسليم كن، اگر ببخشم بخاطر وساطت تو نيست و اگر بكشم، علتى ندارد مگر بخاطر محبت او به پدر فاسق تو. والسلام. (133)

آرى اين ناپاك شيعيان را در كوفه جمع كرد تا مردم را بر بيزارى از حضرت على وادار كند، هر كه امتناع مىكرد او را مىكشت، اما خداوند او را به خود مشغول نمود و مبتلا به طاعون شد و بعد از دو روز مرد. (134)

و اين زياد همان شخصى است كه وقتى اهل كوفه او را در منبر سنگباران كردند، دست هشتاد نفر را به اين جهت قطع كرد. (135)

دشمنى بنى اميه حتى با نام على

بنى اميه در ادامه تبليغات بر عليه اهل البيت عليهم السلام از نام على هم واهمه داشتند، ابن حجر در تهذيب التهذيب آورده است كه بنى اميه اگر مىشنيدند نوزادى نامش على نهاده شده آن را مىكشتند، شخصى بنام رباح كه نام پسرش على بود، وقتى متوجه خطر شد گفت: نام او عُلىّ است نه عَلىّ، در واقع نيز با على و هر كس همنام حضرت بود دشمن بود.

پسرش على ابن رباح نيز مىگفت: من حلال نمى كنم كسى را كه به من على بگويد من عُلى هستم. (136)

بخشنامه معاويه و مظلوميت شيعيان

معاويه در نامه خود به زياد ابن ابيه نوشت: هر كس كه بر دين على و راءى اوست بكش، و به تمام شهرها نوشت هر كس كه ثابت شد دوستدار على و خاندان اوست، حقوقش را قطع كنيد.

و در بخشنامه ديگرى نوشت: ببينيد هر كه متهم است كه از دوستان على است او را بكشيد، هر چند ثابت نشده باشد، به همين جهت مردم را به اين اتهام و شبهه و گمان در زير هر سنگى مىكشتند، به گونه اى كه اگر از دهان كسى سخنى اشتباها سر مىزد گردنش را مىزدند، كار بجائى رسيد كه اگر كسى را متهم به كفر و زندقه مىكردند، محترم بود و كسى با او كارى نداشت، اما شيعيان مخصوصا در كوفه و بصره در امان نبودند. (137)

مبارزه امام حسين عليه السلام با تهاجم فرهنگى معاويه

دو سال قبل از مرگ معاويه، امام حسين عليه السلام با عبدالله ابن جعفر و عبدالله ابن عباس به حج مشرف شدند حضرت دستور دادند تا تمامى مردان و زنان و شيعيان و موالى بنى هاشم همه حاضر شوند، و همچنين پيغام دادند تا هر كس كه حضرت را مىشناسند و با خاندان حضرت آشناست به مكه بيايد، و در همين راستا تمامى اصحاب پيامبر و پسران آنها و تابعين (كسانى كه پيامبر را نديدند اما از اصحاب حضرت روايت گرفته اند) و انصار از كسانى كه به عبادت و صلاح معروف بودند، همه در منى جمع شدند، جمعيتى شد بيش از هزار نفر، كه اكثر آنها از تابعين و فرزندان صحابه پيامبر بودند،

امام حسين عليه السلام برخاست و خطبه خواند. پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اين ستمگر (معاويه) با ما و شيعيان ما كارهائى كرده كه شما مىدانيد و ديده ايد و شاهد بوده و به شما رسيده است،

من مىخواهم از شما راجع به امورى سؤال كنم، اگر راست گفتم، مرا تصديق كنيد و اگر دروغ گويم تكذيب كنيد، سخنم را بشنويد و مخفى نگه داريد، و سپس به شهرها و قبيله هاى خود برويد، و افراد مورد اعتماد و امين را به آنچه مىدانيد، دعوت كنيد، من مىترسم كه اين حق (امامت و فضيلت اهل بيت عليهم السلام) كهنه و نابود شود، (گرچه) خداوند نور خود را تمام مىكند گرچه كافرين نخواهند.

آنگاه حضرت هر آيه اى كه خداوند در مورد اهل البيت نازل نموده بود، بيان كرد و تفسير نمود، و هر چه پيامبر راجع به پدر و مادر و خانواده ايشان فرموده بود روايت نمود، و در تمام اين موارد، اصحاب پيامبر مىگفتند: خدايا درست است، ما اينها را شنيده ايم و شاهد بوديم، تابعين نيز مىگفتند: خدايا شاهد باش، كه ما اين سخنان را از افراد مورد اعتماد شنيده ايم، تا اينكه حضرت چيزى را فروگذار نكرد. حضرت بعد از اينكه چيزى از فضائل نماند كه فروگذار كند فرمود: شما را بخدا سوگند مىدهم كه برگرديد و به افراد مورد اعتماد خود اينها را بازگو كنيد، و سپس حضرت فرود آمد و مردم متفرق شدند. (138)

مظلوميت اهل البيت عليهم السلام تا زمان سيدالشهداء

1 - انكار غدير خم

اما اهل البيت عليهم السلام، با آنهمه سفارشات و احترام و عظمتى كه از پيامبر اكرم نسبت به ايشان چه در عمل و چه در سخن در مقابل چشم و گوش مسلمانان انجام مىگرفت، بعد از پيامبر اكرم از مظلومترين افراد تاريخ اسلام به شمار مىروند.

امام سجاد عليه السلام مىفرمود: در مكه و مدينه بيست نفر مرد نيست كه ما را دوست داشته باشد. (139)

هنوز بيش از سه ماه از جريان غدير خم و منصوب نمودن حضرت امير عليه السلام در حضور دهها هزار نفر به خلافت بوسيله پيامبر نگذاشته بود، هنوز آرى دلنشين پيامبر اكرم در گوشها طنين انداز بود كه فرمود من كنت مولاه فهذا على مولاه، هر كه من مولاى اويم، اين على مولاى اوست، خدايا دوستانش را دوست دار و با دشمنانش دشمن باش،

كه ناگاه پس از رحلت پيامبر اكرم و در زمانى كه خاندان پيامبر در سوگ حضرت بسر مىبردند، و حضرت امير مشغول غسل و كفن جسم مطهر پيامبر(ص) بود، مخالفين در كنارى گرد آمدند و از اين فرصت استفاده كرده تا حضرت را در مقابل عمل انجام شده قرار دادند، و همچنانكه در برخى روايات آمده حتى هنگام مراسم دفن پيامبر نيز حاضر نشد.

2 - مظلوميت حضرت زهرا سلام الله عليها

و شرم آورتر آنكه به خانه حضرت على عليه السلام براى گرفتن بيعت از حضرت هجوم آوردند، عمر هيزم خواست فرياد برآورد كه سوگند به آنكه جان عمر در دست اوست، يا خارج شويد يا خانه را با هر كه در آن است آتش مىزنم به او گفتند: در اين خانه فاطمه است، گفت: گرچه او باشد!

جز على همه بيرون آمدند، عمر در اثر ناله حضرت فاطمه و توبيخ او برگشت، ابوبكر به تحريك عمر چند بار قنفذ را فرستاد به دنبال حضرت، وقتى موفق نشد، عمر دوباره آمد و در زد، حضرت فاطمه صدا زد: پدر جان اى رسول خدا، بعد از شما چه كشيديم از ابن خطاب و ابن ابى قحافه (عمر و ابوبكر) مردم با شنيدن ناله حضرت فاطمه برگشتند، اما عمر و عده اى ماندند تا على را به زور از خانه بيرون آوردند. (140)

در خانه وحى آتش افكند!!

و اى كاش به همين جا اكتفا مىكردند!!

مسعودى كه مورد قبول شيعه و سنى است در اثبات الوصية مىنويسد، بطرف حضرت على حمله كردند، در خانه را آتش زدند، و حضرت را با زور خارج كردند، و سرور زنان (حضرت فاطمه) را ميان در فشار دادند، تا اينكه محسن را سقط كرد!

صاحب وافى بالوفيات از نظام معتزلى نقل مىكند كه عمر در روز بيعت چنان بر شكم حضرت فاطمه زد كه محسن را سقط نمود و اينجاست كه ابن ابى الحديد سنى معتزلى در شرح نهج البلاغه گويد: وقتى براى استادم ابوجعفر نقيب داستان هدر نمودن پيامبر خون هبار ابن اسود را بواسطه اينكه با نيزه بر هودج دختر پيامبر، زينب حمله كرد كه منجر به سقط فرزندش شد، نقل نمودم، استادم گفت: اگر پيامبر زنده مىبود حتما خون كسى كه فاطمه را ترساند تا فرزندش را سقط نمود، حلال مىكرد!(141)

مساءله آنقدر شنيع بود كه ابوبكر در دم مرگ آرزو مىكرد اى كاش با خانه حضرت فاطمه كارى نمى داشتم، هر چند كار به جنگ بكشد. (142)

3 - جسارتها و بدگوئيها

مظلوميتها همچنان ادامه مىيافت، به دنبال اين حوادث، محروم نمودن حضرت فاطمه (س) از حق مسلم خويش فدك شروع شد، فدك را كه حق مسلم و عطيه الهى بود با بهانه واهى از حضرتش گرفتند،

حضرت فاطمه سلام الله عليها بر عليه اين اقدام ظالمانه فريادها زد اما سياست وقت، به هيچ وجه راضى نبود كه دختر پيامبر را راضى نگه دارد،

ابن ابى الحديد گويد: وقتى استدلال حضرت فاطمه و على عليهما السلام در دل مردم تاءثير كرد، ابوبكر به بالاى منبر رفت و گفت: اى مردم اين چه هياهوئى است كه بر پاى كرده ايد و گوش به حرف هر كس مىدهيد، او چون شهادتش را رد كرده ايم اين حرفها را مىزند، او همانند روباهى است كه شاهدش دم اوست، ماجراجوئى فتنه انگيز است و مردم را به اخلال گرى ترغيب مىكند، از افراد ضعيف و زنها كمك مىگيرد همانند امّطحال (نام زنى بزهكار بوده) كه محبوبترين افراد خانواده اش نزد او كسى بود كه زنا بدهد. (143)

و ياللعجب كه به حضرت على و فاطمه سلام الله عليها، نسبت روباه و دم روباه داده و آنها را تشبيه به زن زناكار كنند، همانا كه طبق آيه تطهير خداوند به پاكدامنى و طهارتشان شهادت داده است.

4 - دختر گرامى پيامبر اكرم در ناراحتى و غربت

و سرانجام وقتى به مقتضاى سياست، به دلجوئى دختر پيامبر آمدند، و حضرت فاطمه بخاطر حضرت على عليه السلام آن دو را پذيرفت، به آنها فرمود: شما را بخدا آيا نشنيده ايد كه پيامبر فرمود: خشنودى فاطمه، خوشنودى من، خشم فاطمه، خشم من است، هر كه فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته و هر كه فاطمه را خشنود كند مرا خشنود كرده و هر كه فاطمه را خشمگين كند مرا خشمگين نموده است جواب دادند آرى، ما اين كلمات را از پيامبر شنيديم، حضرت فرمود: من خداوند و ملائكه را گواه مىگيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آورده ايد و خشنود نكرديد.

اگر پيامبر را ملاقات كنم، شكايت شما دو نفر را خواهم نمود، ابوبكر با گريه گفت: بخدا پناه مىبرم از خشم شما و پيامبر، حضرت فاطمه فرمود: بخدا قسم در هر نماز بر تو نفرين مىكنم. (144)

و كار مظلوميت بجائى رسيد كه وصيت نمود از آن افراد كسى در مراسم تجهيز او شركت نكند، و تنها باقيمانده پيامبر اكرم، در حالى كه دلى مالامال از غصه و اندوه داشت، شبانه و در حالت غربت به خاك سپرده شد.

ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه مىگويد: به استادم گفتم: مگر ابوبكر نمى دانست فاطمه راست مىگويد؟ استادم گفت: چرا مىدانست، پرسيدم پس چرا سخن او را قبول نكرد؟ استادم گفت: او اگر سخن فاطمه را در مورد فدك بدون شاهد مىپذيرفت، فردا فاطمه ادعاى خلافت را براى شوهرش مىكرد و ابوبكر بايد مىپذيرفت.

حضرت على عليه السلام از آن دورانها مىگويد

و حضرت امير عليه السلام از آن دورانهاى سخت، يعنى بعد از رحلت پيامبر اكرم تا كشته شدن عثمان، در خطبه شقشقيه ياد نموده است در آن جا كه مىفرمايد: بخدا سوگند، پسر ابى قحافه خلافت را در حالى پوشيد كه مىدانست، كه من براى خلافت همانند قطب آسيا هستم، (علوم) از من سيل آسا سرازير است و پرنده به (قله رفيع مقام) من نمى رسد، اما من از خلافت دامن بركشيدم و اعراض كردم، فكر كردم تا با دست بريده حمله كنم، يا بر اين تاريكى كه بزرگترها را پيرو كودكان را سالمند و مؤمن در آن رنج مىكشد تا خدا را ملاقات كند صبر كنم سرانجام ديدم كه صبر بر اينها عاقلانه است، صبر كردم، در حالى كه در چشم خاشاك و در گلويم استخوان بود، مىديدم كه ارث مرا (خلافت را) غارت مىكنند، تا اينكه فرمود: من در اين مدت طولانى و سخت، بسيار صبر كردم. (145)

پستى دنيا و مظلوميت اميرالمؤمنين عليه السلام

هر چه زمان بيشتر مىگذشت و مردم از عمر پيامبر بيشتر فاصله مىگرفتند، مظلوميت اهل بيت عليهم السلام نيز بيشتر مىشد، خليفه دوم حضرت امير عليه السلام را با افرادى مثل عثمان و طلحه و زبير و عبدالرحمن و سعد وقاص در مساءله جانشينى خود همتا قرار داد، و اين همان مظلوميتى است كه حضرت امير عليه السلام در خطبه شقشقيه آن را تذكر مىدهد آنجا كه مىفرمايد:

عمر بعد از خود خلافت را در شورى قرار داد كه مرا يكى از آنها پنداشت، پناه بر خدا از اين شورى، كى دوباره من نسبت به اولين آنها اينها (عمر و ابوبكر) شك بود كه الان با امثال اينها همتا شده ام!

آرى او نه تنها حضرت را همرديف عبدالرحمن و يا معاذ ابن جبل و يا ابوعبيده جراح را بر حضرت مقدم مىداشت، چرا كه مىگفت: اگر يكى از اينها زنده مىبود من شورى را تشكيل نمى دادم، و او را خليفه مىكردم. (146)

مظلوميت اميرالمؤمنين در دوران عثمان

و اين روند ادامه داشت، تا در زمان عثمان سر سلسله حكومت بنى اميه، سرعت يافت، او بارها به حضرت امير جسارت نمود، در مطالب گذشته ديديم كه عثمان وقتى اعتراض حضرت امير را به تبعيد عمار شنيد به حضرت گفت: تو به تبعيد شدن سزاوارترى تا عمار،

و گاهى در دفاع از مروان آن مرد خبيث ملعون، به حضرت گفت: بخدا قسم تو نزد من از مروان برتر نيستى!!

و ما قبلا فاجعه دردناك بى همتائى را از عثمان نسبت به حضرت امير نقل كرديم كه او چگونه با چوبدستى به زدن حضرت امير عليه السلام پرداخت،

آرى همين روند و همين افعال بود كه حكام بعدى را تشويق مىكرد تا با اولاد على آنچنان رفتار كنند، كه كردند.

مظلوميت امام مجتبى عليه السلام در دوران معاويه

تا اينكه نوبت به معاويه رسيد، با حكومت يافتن او، مظلوميت اهل البيت به اوج خود رسيد، او بى پروا و بى مهابا در زبان و عمل، تلاش كرد تا نام اهل البيت را محو كند.

كدام مظلوميت بالاتر از اينكه، امام مجتبى و امام حسين عليهما السلام در مجلس معاويه حاضر باشند و او در حضور جمعيت، حضرت امير را ناسزا گويد و سب كند،

اين مروان است همانكه پيامبر او و پدرش را لعنت كرد، اما از الطاف بنى اميه بر مدينه حاكم شد و هر جمعه حضرت على را لعن مىنمود، امام مجتبى بخاطر اينكه در وقت ناسزا حاضر نباشد، صبر مىنمود تا وقت اقامه شود آنگاه وارد مىشد، اما مروان كسى را مىفرستاد تا در خانه حضرت به ناهنجارى حضرتش و پدرش را ناسزا گويد، از جمله فحاشيهاى اين خبيث كه مرد بد دهنى نيز بود اين است كه به حضرت مجتبى گفت: مثل تو همانند استر است كه وقتى مىپرسند پدرت كيست گويد: پدرم اسب است (العياذ بالله)

حضرت به فرستاده مروان فرمود: به او بگو اين كارها باعث نمى شود كه من ترا ناسزا بگويم، اما وعده من و تو خداوند باشد، اگر دروغ مىگوئى خداوند سخت ترين انتقام گيرنده است، جد من بزرگوارتر از آن است كه مثل من مانند استر باشد. (147)

و قبلا گذشت اوج مظلوميت امام مجتبى در وقتى كه زياد بن ابيه، اين ناپاك در ضمن جواب نامه امام مجتبى چه جسارتها به حضرت كرد، و سرانجام اين مظلوميت به جائى رسيد كه ريحانه پيامبر و سيد جوانان اهل بهشت با تحريك معاويه و توسط همسر امام، به شهادت رسيد، معاويه كه به همسر امام وعده كرده بود در مقابل مسموم كردن امام مجتبى يكصد هزار درهم به او بدهد و او را همسر يزيد كند و آن بدبخت نيز، سيد جوانان بهشت را در مقابل فاسق فاجرى مثل يزيد به شهادت رساند، بعد از امام مجتبى، معاويه پولها را براى جعدة همسر امام فرستاد، ولى به او پيغام داد كه ما زندگى يزيد را دوست داريم و گرنه نسبت به وعده ازدواج نيز وفا مىكرديم. (148)

ناسزاگوئى به اهل البيت بر فراز منبرها

و در ادامه همين راستا بود كه معاويه سنت سب و ناسزا بر حضرت را برقرار كرد و مقرر كرد تا در تمام ممالك اسلامى بر روى تمام منابر و جمعه و جماعات حضرت على عليه السلام را لعن كنند و خود نيز به آن مىپرداخت، حتى حاضر شدند كه احكام خدا را بخاطر پيشبرد اين هدف تغيير دهند، همچنانكه ديديم مروان، خطبه نماز عيد را قبل از نماز مىخواند، تا مردم متفرق نشوند و به سب اهل البيت گوش دهند.

اين سنت ننگين از زمان معاويه تا زمان عمر ابن عبدالعزيز ادامه داشت، كار بجائى رسيد كه خالد ابن عبدالله قسر كه از طرف هشام بر عراق امير بود بر روى منبر مىگفت: خدايا على ابن ابى طالب ابن عبدالمطلب ابن هاشم، داماد پيامبر را كه دختر او نزدش است و پدر حسن و حسين لعنت نما.

و سپس با حالت استهزاء به مردم مىگفت: آيا با كنايه گفتم! (149)

عده اى از بنى اميه به معاويه گفتند، شما كه به آرزوى خود رسيده اى، اى كاش از لعن اين مرد دست بر مىداشتى معاويه گفت:

نه بخدا سوگند دست بر نمى دارم تا اينكه كودكان بر اين روش بزرگ و بزرگترها پير شوند و كسى نباشد كه فضيلتى از على نقل كند (150) كار بجائى رسيد كه امر چنان بر مردم متشبه شد كه مىگفتند: نماز بدون لعن ابى تراب (حضرت على) درست نيست.

دشمنى با اهل البيت، افتخار و امتياز محسوب مىشد

حجاج ابن يوسف در راهى مىرفت، شخصى نزد او آمد و گفت: خانواده ام مرا عاق كرده اند و اسم مرا على گذارده اند نام مرا تغيير ده و مقدارى نيز به من كمك كن كه نيازمندم، حجاج گفت: بخاطر زيبائى و لطافت واسطه اى كه آوردى نامت را چنين گذاردم، و سپس او را منصبى داد و گفت: برو آن جا مشغول باش. (151)

در تاريخ آمده است كه عبدالله ابن هانى به حجاج گفت: ما مناقبى داريم كه هيچكس از عرب ندارد، حجاج گفت: چيست گفت: اميرالمؤمنين عبدالملك (ابن مروان خليفه اموى) هرگز نزد ما بدگوئى نشده است، حجاج گفت: بخدا كه فضيلتى است، آن مرد گفت: از قبيله ما در جنگ صفين هفتاد نفر با معاويه بود، اما با على فقط يك نفر بود، حجاج گفت: بخدا كه فضيلتى است، آن مرد گفت: ما زنانى داريم كه نذر كردند اگر حسين ابن على كشته شود هر كدام ده شتر جوان قربانى كنند و كردند، حجاج گفت: بخدا كه فضيلتى است آن مرد گفت: هيچ كدام از ما نيست كه به او پيشنهاد لعن على را بكنند مگر اينكه انجام مىدهد و بعلاوه دو پسر او حسن و حسين و مادر آن دو فاطمه را نيز اضافه مىكند، حجاج گفت: بخدا كه فضيلتى است. (152)

پاسخ مناسب امام مجتبى عليه السلام به معاويه

روزى معاويه در كوفه خطبه خواند و در حالى كه امام حسن و امام حسين حضور داشتند، از حضرت على عليه السلام بدگوئى كرد و سپس به حضرت حسن جسارت كرد، امام حسين عليه السلام برخواست تا جواب او را بدهد، حضرت مجتبى دست برادر را گرفته نشاند و سپس خود برخواسته فرمود:

اى كه از على مىگوئى منم حسن، پدرم على است (اول مسلمان و اول مجاهد و داماد و برادر پيامبر)، توئى معاويه و پدرت صخر (سردسته كفار در جاهليت و پناهگاه منافقين در اسلام يعنى ابوسفيان) مادر من فاطمه است و مادر تو هند (جگرخوار بدكاره) جد من رسول خدا است و جد تو عتبه ابن ربيعة (مشركى كه در بدر كشته شد) مادربزرگ من خديجه است (اول بانوى مسلمان و فداكار اسلام) و مادربزرگ تو قتيله است، پس خدا لعنت كند هر كدام از ما را كه گمنامتر و بد خانواده تر و آن كه در گذشته و بعدا شرورتر و در كفر و نفاق مقدم تر است.

ناگاه عده اى در مسجد صدا برآوردند، كه امين، راوى اول حديث گويد: من هم مىگويم آمين، راوى دوم فضل نيز گويد: من هم مىگويم آمين، راوى سوم نيز گويد، آمين، ابن ابى الحديد نيز گويد: من هم گويم آمين، مرحوم امينى نيز گويد: من هم مىگويم آمين (153)، مؤلف اين كتاب نيز گويد: من هم مىگويم آمين، شما هم بگوئيد: آمين،

مظلوميت اهل البيت هنگام شهادت

شما اوج اين مظلوميت ها را هنگام شهادت اهل البيت مشاهده كنيد، تنها باقيمانده پيامبر، حضرت فاطمه، فقط چند ماهى زندگى نمود و با دلى پر اندوه در جوانى دل سپرد و با غربت و شبانه بخاك سپرده شد و قبر او نيز مخفى ماند.

اميرالمؤمنين با آن همه فضائل و خصائص بى نظير، در حالى كه خليفه اسلام بود، مىبايست شبانه و در غربت و مخفيانه دفن شود، تا مبادا مورد جسارت دشمنان قرار گيرد و قبر مطهر او تا دهها سال مخفى بماند.

و امام مجتبى نوه بزرگ پيامبر، مىبايست پس از سالها مظلوميت، و تحمل مصائب از دوست و دشمن به دست دشمن شهيد گردد و سپس حتى حق دفن شدن در كنار جد خود پيامبر را نداشته باشد، و جسد مطهر او پس از رحلت نيز مورد هجوم دشمن قرار گيرد و تيرباران شود.

و سرانجام سيدالشهداء و خاندان عترت، به گونه اى دلخراش و اسف بار به شهادت و اسارت روند، پيكر پاك وى زير سم ستوران دشمن له شود و در ميان صحراى كربلا بر روى خاك رها شود.

علت بى تفاوتى مردم نسبت به انحرافات دينى

شما پس از مطالعه اينهمه فشارها و شكنجه ها و تبليغات سوء، و انحرافات دينى، در خواهيد يافت، كه چرا مردم با ديدن اينهمه ظلم و ستم، هيچگونه تحركى از خود نشان نمى دادند،

در ابتداى كار كه مسير خلافت را منحرف كردند، شايد بسيارى هرگز تصور نمى كردند كه سرانجام اين انحراف به كجا خواهد رسيد، و به همين جهت به مساءله امامت از جنبه دينى نظر نمى كردند.

گرچه صديقه طاهره سلام الله عليها در خطبه خويش به مردم تذكر داد كه نتيجه انحراف در آينده بسيار وخيم و دردناك است. آنجا كه فرمود: به جان خودم سوگند كه نطفه فتنه منعقد شد، اندكى صبر كن، بزودى نتيجه خواهد داد و از اين شتر خلافت خون خواهند دوشيد و ظرفهاى خود را از خون تازه پر خواهند نمود آنجاست كه طرفداران باطل زيان مىكنند و باطل پيشه گان به عاقبت پايه اى كه پيشينيان بنا نهاده اند مىرسند. (154)

مخصوصا كه در دوران رحلت پيامبر اكرم، خوف و واهمه ضربه خوردن و تفرقه مسلمين و تقويت كفار، بهترين سرپوش بود كه مخالفين از آن براى اهداف سياستهاى خود استفاده كردند، و شايد بهمين جهت بود كه حضرت امير عليه السلام بخاطر حفظ اسلام و دين پيامبر اين فرصت را از منافقين گرفت، تا مبادا بر اثر بحران و كشمكش داخلى، بر عليه اسلام شورش كنند،

چرا كه بسيارى از قبائل عرب بعد از مسلط شدن اسلام و پيروزى مطلق آن، اسلام را پذيرفته بودند ولى در دل رام نبودند و به دنبال فرصت مىگشتند، و رحلت پيامبر آنها را به طمع انداخته بود، و حضرت امير براى حفظ اسلام اقدامى تند نكرد، هر چند مخالفين در جسارتها افراط كردند، اما بينش عميق و بلند حضرت امير نسبت به حساسيت زمان، مانع شد تا دست به اقدامى عجولانه بزند، لذا بر همه چيز صبر كرد. (155)

در اين ميان با مرور زمان، در زمان خليفه دوم انكار مسلمانها را به فتوحات خارج مشغول نمودند، پيروزيها و كشورگشائيهاى درخشان در زمان خليفه دوم، از چند جهت در پيشبرد اهداف مخالفين مؤثر افتاد، از طرفى خليفه دوم وسيله انتشار و پيشرفت اسلام گرديد، و محبوب قلوب مردم شد، و طبعا مخالفين او در انزوا قرار مىگرفتند،

و مهمتر از همه اينكه اوضاع مردم مدينه و مسلمانها از آن وضعيت بحرانى و سخت كه در زمان پيامبر داشتند، رو به فزونى و رفاه گذارد آنها نيز براى جلب حمايت مردم، اموال را تقسيم مىكردند، خود خليفه نيز بسيار اظهار زهد و قناعت مىنمود، و شما نيك مىدانيد كه وقتى امت اسلام، فردى را از نظر دينى، قناعت مىنمود، و شما نيك مىدانيد كه وقتى امت اسلام، فردى را از نظر دينى، عامل پيشرفت اسلام در اقصى نقاط جهان بدانند به گونه اى كه امپراطورى عظيمى مثل ايران به تسخير اسلام در آيد، و از طرفى مسلمانان پيشرفت مادى و اقتصادى خود را نيز مديون او بدانند، هرگز حاضر نمى شوند كه از حمايت او دست بردارند، اين را نيز اضافه كنيد كه تجربه نشان داده است كه (الناس على دين ملوكهم) مردم بر دين فرمانروايان خود هستند.

وضعيت اقتصادى مسلمانان در دوران پيامبر اكرم

شما دوران پيامبر اكرم را با دوران خلفا مخصوصا عثمان مقايسه كنيد، در زمان پيامبر اكرم عده اى از مهاجرين، بر اثر كمبود مسكن و امكانات با وضع رقت بارى در مسجد اقامت مىكردند كه به اصحاب صفه مشهور شدند.

اينها چهارصد نفر بودند كه حضرت رسول، صبح و شام نزد آنها مىآمد و مقدارى خرما به آنها مىداد روزى حضرت نزد ايشان آمد ديد، بعضى كفش خود را درست مىكنند، ديگرى مشغول وصله كردن لباس خويش است،

يكى از آنها برخاست و به حضرت عرض كرد: يا رسول الله اين خرمائى كه به ما مىدهى شكم ما را آتش زده...

حضرت فرمود: آگاه باش، من اگر مىتوانستم دنيا را طعام شما كنم مىكردم، ولى هر كدام از شما كه بعد از من زنده بماند چنان به ناز و نعمت رسد كه صاحب انواع غذاها شود، صبح در يك لباس گران و شب در لباسى ديگر، خانه هاى خود را زينت مىكنيد همچنانكه كعبه زينت مىشود،

يكى از اصحاب صفه (كه به هيجان آمده بود) گفت: من مشتاق آن زمانم، چه وقت خواهد بود؟ حضرت فرمود: دوران فعلى شما بهتر از آن زمان است، شما اگر شكمهايتان را از حلال پر كنيد، به پر كردن از حرام نزديك مىشويد. (156) الحديث

درست در تعبير حكيمانه پيامبر دقت كنيد، ملتى كه به رفاه و نعمت روى آورد، ديگر دفاع از ارزشهاى الهى و اخلاقى و مسائل معنوى براى او كمرنگ مىشود، آلودگى روحى به مسائل رفاهى، مرگ معنوى يك جامعه اى را فراهم مىكند، آن جامعه ديگر در مقابل انحرافات معنوى حساسيت نشان نمى دهد، بلكه برعكس در مقابل هر چه كه منافع مادى او را بخطر اندازد مىايستد، انسان ناسپاستر از آن است كه بتواند در مقابل امكانات و نعمتها، ارزشهاى والاى معنوى را حفظ كند، مخصوصا وقتى كه منافع مادى با ارزشهاى معنوى در تضاد باشد.

آرى مدينه پايتخت اسلام، در زمان خلفا شاهد انواع و اقسام غنائم جنگى و نعمتهاى مادى بود، مالياتها و مال التجارة و غنائم بود كه از اطراف سرازير مىشد، و چهره جامعه اسلامى دگرگون مىشد.

نمونه اى از وضعيت اقتصادى مردم در دوران خليفه دوم

وقتى مدائن پايتخت ساسانيان در زمان خليفه دوم سقوط كرد، آنقدر از طلا و جواهرات و غنائم جنگى و لباس و زيورآلات سلطنتى، به دست آمد كه قابل شمارش نبود، غنائم مذكور علاوه بر خزينه ساسانيان، داراى امور عتيقه و هداياى ملوك سابق نيز بود،

اشياء گرانقدرى مانند زره هرقل امير روم و خاقان شاه ترك و داهر شاه هند و زره بهرام چوبين و زره سياوخش و شمشيرهاى كسرى، و هرمز و قباد و فيروز و هرقل و خاقان و داود و بهرام و همراه با مجسمه هاى جواهرنشان و تاج سلطنتى در ميان آنها بود.

به گونه اى كه وقتى سعد ابن ابى وقاص غنائم جنگى را تخمين كرد و يك پنجم را به مدينه فرستاد و چهارپنجم را تقسيم نمود، سهم هر سرباز شصت هزار شد، اين ماسواى زمينها و خانه ها و امور غير منقول بود، و هنگامى كه فرش سلطنتى كسرى را كه شصت ذراع در شصت ذراع بود و در هنگام زمستان كه گل و گياه نبود، شاهزادگان بر روى آن غذا مىخوردند، زيرا در آن تصوير باغستانها و گلها به گونه ايى بسيار زيبا همراه با تصوير رودخانه ها قرار گرفته بود،

و تمام فرش با طلا و ياقوت و جواهرات زينت شده بود به مدينه آوردند عمر بعد از تقسيم ساير غنائم ميان مردم، اين فرش گرانبها را نيز تقسيم كرد، به گونه اى كه سهم حضرت امير عليه السلام كه از بهترين قسمت ها هم نبود، بيست هزار شد. (157)

و در جنگ جلولاء و فتح حلوان در سال شانزدهم هجرى، وقتى غنائم جنگى را تقسيم كردند، سهم هر سواره نه هزار درهم يا دينار و نه اسب شد، البته پياده نصف اين مقدار است، گفته اند كه غنائم جنگى سى ميليون بوده است. (158)

در جنگ موصل و تكريب به سواره سه هزار درهم و به پياده هزار درهم دادند و يك پنجم را هم به مدينه نزد عمر فرستادند. (159)

خلاصه آنكه، مضافا به انبوه غنائم جنگى كه نصيب مجاهدين مىشد، اهل مدينه از سهم خمس بهره وافر مىبردند.

در زمان خليفه اول به عراق و شام لشكركشى شد، و در زمان خليفه دوم دمشق و بلاد ساحل دمشق فتح شد، و از سال چهاردهم به بعد حمله به ايران و تسخير تدريجى شهرهاى كشور وسيع ايران آغاز شد در سال پانزدهم حمص و بعلبك و حلب و انطاكيه و بيت المقدس فتح شد، در سال شانزدهم شهرهاى غربى و مدائن پايتخت ساسانيان فتح شد، و همينطور روند پيروزيها ادامه مىيافت تا اينكه در سال بيستم هجرى مصر فتح شد، يعنى وسعت مملكت اسلامى از حجاز به شرق و غرب عالم، تا اروپا و آسيا و آفريقا گسترش يافت.

تفاوت زمان حضرت امير با زمان خلفا

نكته اى كه قابل توجه و دقت است، اين است كه بسيار فرق است ميان زمان حضرت امير و زمان حكومت شيخين و عثمان، در زمان ابوبكر و عمر، مردم از دوران سخت اقتصادى و گرسنگى و جنگ و وحشت كه در زمان پيامبر وجود داشت، بطرف دوران شكوفا شدن اوضاع اقتصادى و رفاه و امنيت و غنائم جنگى و توسعه نظامى رسيدند، و طبيعى است وقتى مردم بعد از آن سختيها و گرسنگيها، با رفاه روبرو شوند، آن را عميقا در آغوش گيرند، اما در زمان حضرت امير عليه السلام، اگر حضرت همان روش قبلى ها را ادامه مىداد، يعنى ولخرجيها و ريخت و پاشهاى سابق را ادامه مىداد، كار حكومت وى برقرار مىماند، و هرگز افرادى مانند معاويه و طلحه و زبير و ديگران بخاطر عدالت وى از او روى گردان نمى شدند و جنگ داخلى به راه نمى انداختند.

اما حضرت بر خلاف قبلى ها نه تنها آن ريخت و پاشها را نكرد، بلكه اعلام نمود، تمام ريخت و پاشهاى ناحق عثمان را به بيت المال بر مىگرداند، هر چه كه باشد و هر كجا كه باشد، هر چند در مهريه زنان پرداخت شده باشد، و شما خوب مىدانيد، وقتى يك خانواده و در سطح وسيعتر، يك جامعه را با ريخت و پاش عادت دادند، بر گرداندن آن خانواده و يا جامعه به اعتدال و ميانه روى، چقدر جنجال آفرين و تحريك آميز است.

و اين مشكل حضرت امير عليه السلام را جامعه امروز ما به خوبى درك مىكند، كه پس از آن همه ريخت و پاش حكومت ستمشاهى، امروز به اعتدال كشاندن يك جامعه مصرفى و لجام گسيخته، چقدر مشكل و جنجال آفرين است.

حضرت امير عليه السلام نه تنها با خلفا مخالفت مىكرد و همين مىتواند دليل عمده اى براى اعراض مردم از او باشد بنحوى كه گذشت بلكه معتقد بود با اين دست و دل بازيها و اسراف كاريها و خرجهاى گزاف و بيهوده بايد مبارزه كرد و اين ريخت و پاشها برخلاف عدالت اسلامى است و اينجا بود كه مستقيما در مقابل ماديات و منافع بسيارى مخصوصا سران حكومت خلفا قرار گرفت و در آن دورانى كه قبايل و رؤساى آنها نقش عمده اى را براى ادامه يك حكومت تشكيل مىدادند و اگر رئيس يك قبيله با حاكمى موافقت مىكرد آن حاكم مطمئن بود كه از حمايت آن قبيله برخوردار است، حضرت امير عليه السلام به مخالفت با اين ريخت و پاشها پرداخت و فرمان داد تا اموال غارت رفته توسط عثمان باز گردانده شده و ثمره اين عدالتخواهى را هم تحمل كرد و بر آن اصرار ورزيد گرچه بخاطر آن جنگ جمل برپا شد.

على عليه السلام اموال غارت شده را به بيت المال برگرداند

در نهج البلاغه است كه حضرت روز دوم بيعت خود در مدينه براى مردم سخنرانى كرده فرمود: آگاه باشيد هر زمينى كه عثمان به كسى واگذار كرده و هر مالى كه از مال خدا عطا كرده است به بيت المال بر مىگردد.

همانا حق گذشته را هيچ چيز باطل نمى كند (گذشت زمان، موجب نمى شود كه گذشته ها را نديده بگيرم خلاصه اين منطق كه بر گذشته ها صلوات درست نيست من حقوق از دست رفته را مىگيرم) و اگر ببينم با آن ازدواج كرده اند و ميان شهرها پراكنده شده باشد آن را به جاى خود بر مىگردانم كه همانا در عدل گشايش است و هر كه حق برايش تنگ باشد ستم بر او تنگ تر است. (160)

كلبى گويد: سپس حضرت دستور داد تا تمامى اموالى كه عثمان داده بود، هر كجا كه يافت شود يا صاحبان آن يافت شود به بيت المال برگردانده شود، لذا عمرو ابن عاص به معاويه نوشت كه هر چه مىخواهى بكن چون پسر ابى طالب تو را از هر چه داشتى پوست كند همچنانكه پوست عصا را بر مىگيرند و اين منطق حضرت امير عليه السلام بود،

مردم بخاطر دنيا از اميرالمؤمنين اعراض كردند

خاندان پيامبر در مقابل آن همه خرجهاى بيجا كه عثمان و معاويه داشتند و چه بسا حق السكوت بود، به شدت مخالفت مىكردند و همين امر باعث اعراض مردم از آنها شد، مردمى كه بدنبال دنيا و شيفته دنيا هستند، وقتى عدالت به دنياى آنها لطمه بزند از عدالت و عدالت گستر بيزارى مىجويند و به دنيا و دنيامدارها مىپيوندند، اميرالمؤمنين بخوبى اين را مىدانست و همين نكته را به مردم گوش زد كرد، وقتى مردم بعد از عثمان به طرف وى آمدند، حضرت فرمود: مرا رها كنيد و ديگرى را دريابيد كه در آينده ما با كارى مواجه مىشويم كه وجوه و رنگها دارد و دلها براى آن استقامت نكند و عقلها ثابت نماند (مردم تحمل نكنند) همانا آفتها چون ابرها از هر طرف فراگرفته اند و راه و دليل تغيير كرده، بدانيد كه اگر من به شما جواب مثبت دهم شما را به آنچه خود مىدانم مىبرم و به سخن گوينده و ملامت كننده گوش نمى دهم. (161)

و در كافى است كه امام صادق عليه السلام فرمود: حضرت پس از خلافت بر منبر رفته حمد و ثناى الهى بجاى آورده فرمود: بخدا من از غنائم شما درهمى بر نمى دارم تا وقتى كه در مدينه شاخه اى از من سرپاست، خودتان تصديق كنيد آيا من از خودم دريغ مىكنم و به شما عطا مىكنم (يعنى حساب كار خود را بكنيد) عقيل برادر بزرگ حضرت برخواسته عرض كرد: تو را به خدا آيا مرا با يك سياه پوست مدينه مساوى قرار مىدهى حضرت فرمود: بنشين آيا اينجا كسى جز تو نبود كه سخن گويد؟!

تو بر آن سياه پوست برترى ندارى مگر به سابقه (درخشان در خدمت به اسلام) يا داشتن تقوى (162)

گفتگوى مالك اشتر با اميرالمؤمنين عليه السلام

على ابن محمد ابن ابى يوسف مدائنى از فضيل ابن جعد نقل كرده است كه گفت: عمده ترين علت كناره گيرى عرب از اميرالمؤمنين مسئله مال بود زيرا او نه اشراف را بر ديگران ترجيح مىداد و نه عرب را بر عجم، او با رؤسا و سران قبايل زد و بند نمى كرد همچنانكه پادشاهان مىكنند و كسيرا (با دادن باج) به طرف خود نمى كشاند ولى معاويه برخلاف اين بود، لذا مردم على عليه السلام را رها كرده به معاويه پيوستند، حضرت امير از بى وفائى مردم و رفتن آنها به طرف معاويه به مالك اشتر شكوه نمود مالك اشتر گفت: يا اميرالمؤمنين ما با اهل بصره به كمك اهل كوفه جنگيديم و با اهل شام بكمك اهل بصره و كوفه جنگيديم و آراء متحد بود، و الان اختلاف و دو دستگى حاصل شده، و تصميمها ضعيف و نفرات كم گرديده، شما هم كه با عدالت با مردم رفتار مىكنى و به حق عمل مىكنى و ميان بالا و پائين در افراد فرق نمى گذارى لذا عده اى از اطرافيان تو كه از حق ناراحت بودند چون چشم ديدن آن را نداشته و از عدالت غمگين بودند، چون در آن قرار گرفتند و كارهاى معاويه را با ثروتمندان و اشراف ديدند (كه چه دست و دلبازيهاى نشان مىدهد) جان مردم به طرف دنيا شوق گرفت، و چه كم است كسى كه ياز دنيا نباشد و اكثر اينان از حق كراهت داشته و خريدار باطل هستند و دنيا را بر مىگزيند، اگر شما هم يا اميرالمؤمنين بذل و بخشش كنى گردنهاى مردان به طرف تو مايل شده و از مودت آنها بهره مند مىشويد، خدا كارگشاى تو باد يا اميرالمؤمنين و دشمنانت را خوار كند و جمعيتشان را متفرق و مكر و حيله آنها را سست و كارهايشان را متلاشى كند.

حضرت امير عليه السلام فرمود: اما آنچه از اعمال و روش عدالت ما گفتى، خداوند مىفرمايد: هر كه كار نيك كند براى خود كرده است و هر كه بد كند بر ضرر خويش كرده است و خداوند به بندگان ستم روا ندارد - و من از اينكه در كارم كوتاهى كرده باشم بيمناكترم، اما آنچه ذكر كردى كه حق بر آنها سنگين است و لذا از ما جدا شده اند، خداوند مىداند كه بخاطر ستم نبود كه از ما جدا شدند و اكنون كه به ما پشت كرده اند به عدالت پناه نبرده اند، (ايشان جز دنياى زودگذر فانى را نمى طلبند) و روز قيامت مسئول خواهند بود،

آيا دنيا را اراده كرده اند؟! يا براى خدا عمل مىكنند!، و اما اينكه سخن از بذل و بخشش و جلب حمايت كردى، همانا ما را نرسد كه هيچكس را از اين بهره بيش از حقش بدهيم و حال آنكه خداوند سبحان مىفرمايد: و سخنش هم حق است: چه بسيار گروه اندك كه به اذن خدا بر گروه بسيار پيروز شد و خداوند با صابرين است (يعنى من بر كمى جمعيت راضى و اميدوارم و دست از اصول خود بر نمى دارم) خداوند پيامبرش محمد صلّى الله عليه وآله را تنها فرستاد و بعد از اين كمى، آنها را زياد گرداند و گروه او را بعد از خوارى عزيز گرداند، اگر خداوند اراده كند كه ما را والى كند سختيها را آسان خواهد كرد و غمها را برطرف مىكند، من هم از راءى، آن مقدار كه رضايت خداوند عزوجل در آن است مىپذيرم و تو از امين ترين افراد نزد من و از مخلصترين آنها و مورد اعتمادترين آنها پيش من مىباشى ان شاء الله. (163)

عقيل برادر حضرت امير نيز بخاطر دنيا از حضرت اعراض كرد

حضرت على عليه السلام رسوم گذشته كه عرب را بر عجم تفضيل مىداد و از زمان خليفه دوم شكل گرفته بود زير پا گذاشت و همچنين برترى رئيس و زيردست، آقا و بنده را ناديده گرفت و با قاطعيت ايستاد، طلحة و زبير را با آن شهرت و ثروت و مقام با بنده آنها يكسان عطا مىداد، حتى برادر خود عقيل را نيز مراعات نكرد و به او نيز بمقدار حقش داد نه بيشتر، بطوريكه او هم به طرف معاويه رفت گرچه دل به معاويه نداد اما از دنياى او بهره گرفت - روزى عقيل به نزد حضرت آمد حضرت به امام مجتبى فرمود:

عمويت را بپوشان (لباس بده) لباس و ردائى از لباس ورداء حضرت به او پوشاند.

چون هنگام شام شد، عقيل ديد كه نان و نمك آورده اند، گفت: جز اينكه كه مىبينم چيزى نيست!

حضرت فرمود: آيا اين از نعمتهاى خدا نيست و براى اوست حمد و سپاس بسيار، عقيل گفت: عطائى به من ده تا بدهكارى خود را اداء كنم و زود مرا روانه كن تا بروم، حضرت فرمود: بدهكارى تو چقدر است گفت يكصد هزار درهم حضرت فرمود: نه بخدا اين مقدار نزد من نيست و ندارم ولى صبر كن وقتى سهميه من از بيت المال آمد با تو تقسيم مىكنم و اگر نه اين است كه بايد براى خانواده چيزى باشد همه را به تو مىدادم، عقيل گفت: بيت المال در دست توست ولى مرا به سهميه خودت اميد مىدهى

اصلا سهميه تو چقدر است، اگر همه اش را هم به من بدهى چقدر مىشود؟ حضرت فرمود: سهم من در بيت المال مثل يكى از مردهاى مسلمان است، گفتگو چون بالاى دارالاماره بود و بر صندوقهاى اهل بازار مشرف بود، حضرت فرمود: اگر سخن مرا قبول ندارى برو پائين قفل يكى از اين صندوقها را بشكن و موجودى آن را بردار! عقيل گفت: در اين صندوقها چيست حضرت فرمود: اموال كاسبها.

عقيل گفت: آيا مرا دستور مىدهى كه صندوق گروهى را كه بر خدا توكل كرده اند و اموال خود را در آن نهاده اند بشكنم حضرت فرمود: آيا تو هم مرا دستور مىدهى كه بيت المال مسلمانها را باز كنم و اموال آنها را بتو دهم و حال آنكه بخدا توكل كرده اند و بر آن قفل زده اند، اگر مىخواهى شمشيرت را بردار، منهم شمشيرم را بردارم و با هم به (ناحيه) حيرة رويم كه در آنجا كاسبهاى پولدار هستند، بر سر يكى از آنها بريزيم و مالش را بگيريم! عقيل گفت: آيا دزدى كنم حضرت فرمود: از يك نفر به دزدى كنى بهتر است از اينكه از تمام مسلمانان بدزدى!

عقيل گفت: اجازه مىدهى پيش معاويه روم حضرت فرمود: آرى، گفت پس مرا كمك كن در اين سفر.

حضرت فرمود: اى حسن به عمويت چهارصد درهم بده، عقيل خارج شد در حالى كه مىسرود: بزودى آنكه تو را از من بى نياز كرد مرا نيز بى نياز مىكند و به زودى خداوند بدهكارى مرا ادا مىكند. (164)

سخن در عدالت على عليه السلام بيش از اين مجال مىخواهد - منظور همين است كه اين نحو عدالت در ديدگاه مردم، مخالف روشى است كه مردم با آن بار آمده بودند و بخاطر همين حب دنيا از حضرت كناره گرفتند.

گنجينه ها و ثروتهاى بادآورده در زمان خلفا

نگاهى گذرا به زندگانى بعضى از مسلمانان آن زمان نشان دهنده پيشرفت عظيم مادى در آن زمان است.

زبير ابن عوام همان صحابى معروف كه به كمك طلحة و عايشه جنگ جمل را با على عليه السلام براه انداخت داراى يازده خانه در مدينه و دو خانه در بصره و يكى در كوفه و يكى در مصر بود، او چهار عدد زن داشت كه وقتى ارث او را تقسيم مىكردند بعد از كم كردن ثلث او به هر زنى يك ميليون و دويست هزار (درهم يا دينار) رسيد در صحيح بخارى است كه بنابراين دارائى او پنجاه ميليون و دويست هزار خواهد بود ولى ديگران گفته اند بخارى در محاسبه اشتباه كرده و مجموع دارائى او پنجاه و نه ميليون و هشتصد هزار مىشود، (165)

و اين عدد امروز عدد سنگينى است تا چه رسد به آن زمان و كسى كه اوضاع اقتصادى آن زمان را بررسى كند به عظمت اين اموال پى مىبرد.

از مسعودى در مروج الذهب نقل شده كه زبير هزار اسب در اصطبل گفته است كه زبير در مصر زمينهائى داشت و همچنين در اسكندريه و كوفه و در بصره نيز خانه هائى داشت. (166)

اما طلحة ابن عبيدالله، ياور زبير در جنگ جمل، در احوالات وى نوشته اند كه هر روزى هزار دينار درآمد او از غلات عراق بوده است، و بيش از اين هم گفته اند، اين درآمد او از عراق است اما درآمد او از ناحيه سراة در حجاز بيش از اين برآورد شده است،

طلحه در مدينه خانه اى با گچ و آجر و ساج بنا كرد (كه خانه اعيان بشمار مىرفت) ابن جوزى گفته است: كه طلحه سيصد (بار) شتر از طلا داشت،

عمرو ابن عاص گفته است: ارث بجا مانده از طلحه صد بهار است كه در هر بهارى سه قنطار از طلا بود و همو گفته كه شنيدم كه بهار به پوست گاو مىگويند و ابن عبدربه اين خبر را سيصد بهار از طلا و نقره ذكر كرده است بعضى، سيصد پوست گاو پر از طلا و نقره،

اما عبدالرحمن ابن عوف در احوالات او گفته اند كه ده هزار گوسفند و يكصد اسب داشت همراه با هزار شتر، او كه داراى چهار زن بود، و يكى از زنهاى خود را در هنگام مريضى (آخر عمر) طلاق داده بود، صالح ابن ابراهيم ابن عبدالرحمن گويد: با اين زن مصالحه كرديم به هشتاد و سه هزار. و در تاريخ يعقوبى است كه به يكصد هزار دينار با او مصالحه كرده اند و با در نظر گرفتن اين كه اين مقدار يك سى و دوم 132 اموال او مىباشد زيرا مجموعه زنها 18 سهم مىبردند و چون چهار زن بوده اند به هر كدام 132 مىرسد، با اين حساب اموال عبدالرحمن حداقل بايد حدود سى و دو ميليون دينار بوده باشد، و اين رقم مخصوصا در آن زمان چنان سرسام آور است كه در احوالات عبدالرحمن ابن عوف نوشته اند، شمشهاى طلاى او را با تبر تقسيم مىكردند بطورى كه دست كارگرها متورم شد،

و يا بعلى ابن اميه كه به جز طلبهاى او و زمين و دارائى هاى متفرقه كه يكصد هزار دينار ارزش داشت مقدار پانصد هزار دينار از او بجاى ماند،

و يا زيد ابن ثابت كه راجع به وى گفته اند: طلا و نقره او را بعد از وى با تبر قسمت مىكرده اند، و معلوم است كه اشرافيت وقتى در ميان مسلمانها چنين نفوذ كند در ميان خلفا چه خواهد كرد و اين سبك زندگى در زمان عثمان اوج گرفت و خود او چنان در اين وادى اسراف كرد كه حضرت امير عليه السلام در خطبه شقشقيه در نهج البلاغه مىفرمايد او و بنى اميه چنان بيت المال را حيف و ميل كرده مىخوردند همچنانكه شتر، علف بهارى را (با اشتها و حرص) مىخورد و همين شكم خوارگى او موجب كشته شدن وى گرديد.

و در همين راستاست كه آن زندگى و ثروت عظيم را براى عثمان ضبط كرده اند، لباسهاى پادشاهى مىپوشيد و دندانهاى خود را به طلا زينت مىكرد، خانه اشرافى بنا كرد و داراى هزار برده بود تنها در ربذه هزار شتر داشت و اموال عظيم ديگر كه تاريخ ثبت كرده است.

نمودار حكام مسلمين تا زمان امام حسين عليه السلام

اينك شما تجسم كنيد جامعه اسلامى آن روز را و ببينيد كه حاكمان و فرمانروايان مسلمين در استانها و شهرهاى اسلامى چه كسانى بوده اند. و با توجه به اينكه توده مردم دين خود را از فرمانروايان مىگيرند، وضع دينى مردم را دريابيد.

جامعه اى كه خليفه آن همانند عثمان است، با آنهمه حيف و ميل بسيار در اموال مسلمين، و مسلط كردن افراد ناپاك بر مردم و به ذلت و خوارى كشاندن بزرگانى چون ابوذر و عمار و ابن مسعود، جامعه اى كه مروان، همان دشمن سرسخت اهل بيت كه بر زبان پيامبر لعنت شده است، حاكم مدينه و مشاور خليفه مىشود، جامعه اى كه بنى اميه با تمام رذائل اخلاقى و لعنتى كه از پيامبر دارند، رئيس مىشوند،

جامعه اى كه عبدالله ابن سعد ابن ابى سرح مرتد، در آن فرماندار مصر مىشود، با آنكه پيامبر خون او را حلال و هدر نموده بود و يا ناپاكى مثل عمرو ابن عاص به حكومت مصر مىرسد.

جامعه اى كه امثال وليد ابن عقبة، آن فاسق شرابخوار زناكار، استاندار كوفه مىشود و در مسجد كوفه با حالت مستى در محراب آن شراب قى مىكند و نماز صبح را چهار ركعت مىخواند.

جامعه اى كه معاويه در آن امير يا خليفه مىشود، و به شرابخوارگى مىپردازد، و نابودى دين و انتقام از پيامبر را سرلوحه برنامه خود قرار مىدهد.

جامعه اى كه جنايتكارانى مثل سمرة ابن جندب و زياد ابن ابيه و بسر ابن ارطاة حاكمان آن مىشوند، و از كشتن خون بى گناهان و كودكان خردسال و مظلومان واهمه اى ندارند.

جامعه اى كه امثال عمرو ابن سعيد بر مثل مدينه حاكم شود و وقتى صداى شيون زنهاى بنى هاشم را در رثاى حسين ابن على مىشنود به قبر پيامبر اشاره كند و بگويد: اى محمد اينك يك روز، در مقابل روز بدر. (167)

يعنى در جنگ بدر تو اجداد ما را كشتى و اسير كردى و امروز ما فرزندان تو را كشته و اسير كرديم.

و بالاخره جامعه اى كه امثال يزيد آن شرابخوار، قمارباز، بى نماز و بى حياء و ميمون باز زناكار، بعنوان خليفه مطرح شود و ناپاكانى مثل عبيدالله ابن زياد در آن استاندار و حاكم مىگردند.

همان يزيدى كه در سال اول خلافت پسر پيامبر را كشت و در سال دوم جنايت هولناك حره را ايجاد كرد كه روى تاريخ را سياه كرده است و در سال سوم خانه كعبه را به منجنيق و آتش كشيد،

جامعه اى كه در سرتاسر آن بر بالاى هر منبر جمعه و جماعات، اول مسلمان عالم اسلام و برادر پيامبر و سردار بى همتاى نبردهاى افتخارآفرين دين، با آنهمه سوابق و فضائل درخشان بى ترديد، مورد سب و ناسزا قرار مىگيرد و طرفداران او از هر طرف تحت شديدترين فشارها و شكنجه ها قرار مىگيرند.

آيا با اينهمه فساد و تباهى، براى آزاده و شرافتمندى چون حسين ابن على، كه تمام وجود او غيرت و آزادگى و دفاع از اسلام و دين جد خود مىباشد، راهى جز قيام و اقدام خونين براى نجات دين و امت جدش باقى مىماند،

بگذار فرومايه گان و بزدلان و پست فطرتان در منجلاب تباهى و ذلت، دست و پا بزنند و در لجنزار سرشت دون خود به قذارات اكتفا كنند، و چه بسا بر پسر فاطمه نيز خرده بگيرند.

امام حسين، فرزند فاطمه است، از سينه شهامت و فضيلت شيرخورده، حسين در دامن عصمت زهرا درس تقوى و مردانگى آموخته و در مدرسه علوى، از حيدر كرار رمز شجاعت و فداكارى آموخته است.

امام حسين تنها مدافع بزرگ اسلام در عصر منحط اموى

پس از آنكه دورنمائى از وضعيت اسلام و مسلمانان را در زمان امام حسين عليه السلام ديديم، و فهميديم كه احكام اسلامى بطور كلى دگرگون و بازيچه دست امثال معاويه شده است، و ديديم بزرگان دين چگونه تحقير مىشوند ولى افراد پست و خونريز محترم و قدرتمند گرديده اند.

و ديديم كه اهل بيت پيامبر و شيعيان آنها تا چه حد تحت فشار و ظلم قرار گرفته بودند، و از طرف ديگر راه حق و باطل بر مردم متشبه شده بود، و در اثر تبليغات شديد و مغرضانه، چگونه حقائق را وارونه جلوه داده بودند آيا با وجود اين همه انحراف كه اسلام را به مرز نابودى كامل سوق مىداد، امام حسين كه حافظ و نگهبان دين از طرف خداوند است، مىتواند آرام بگيرد.

وقتى آرمان دين در معرض خطر است، وقتى اهداف نبوت كه نشان دادن راه حق و باطل است، دچار تزلزل شد. و مردم راه حق را از باطل تشخيص نمى دهند، و واقعا خيال مىكنند كه معاويه و روش او بر حق و اهل بيت بر باطل هستند، اينجاست كه همان آرمان كه باعث شد، حضرت على عليه السلام از اعتراض خونين در مقابل خلفاء اجتناب كند، كه همان حفظ اسلام و جلوگيرى از ارتداد و تضعيف اسلام بود،

همين آرمان در زمان امام حسين باعث شد كه حضرتش قيام كند، چرا كه حفظ اسلام در زمان حضرت على به سكوت و آرامش بود و در زمان امام حسين به قيام و نهضت.

امام چهارم عليه السلام مىفرمود: هيچ روزى مثل روز حسين عليه السلام نيست، سى هزار نفر در مقابل او جمع شدند كه مىپنداشتند از اين امت هستند، همگى بخاطر خدا تصميم به ريختن خون او گرفته بودند، و هر چه سيدالشهداء آنها را به خدا تذكر مىداد، دست بردار نبودند تا با ظلم و ستم او را كشتند. (168)

صلح با معاويه و جنگ با يزيد

اما تا معاويه زنده بود يعنى حدود ده سال از امامت امام حسين عليه السلام، حضرتش اقدام به نهضت نفرمود، و همانند برادر گرامش امام مجتبى كه حدود ده سال با معاويه بود، مراعات صلحنامه را مىنمود، اما همينكه معاويه مرد و يزيد بر سر كار آمد، حضرت قيام نمود،

و از همين جا مىتوان به علت قيام امام حسين و سكوت امام مجتبى عليه السلام پى برد، مىبينيم كه امام حسن و امام حسين هر دو حدود ده سال با معاويه بدون قيام بسر بردند،

پس تفاوت عملكرد اين دو امام همام را در تفاوت معاويه و يزيد بايد جستجو كرد نه در امام حسن و امام حسين، كه هر دو امام معصوم و پيشواى الهى هستند.

خصوصيات معاويه كه مانع نهضت بود

علت اينكه تا معاويه زنده بود از جانب حسنين قيامى صورت نگرفت را مىتوان در امور زير جستجو كرد.

1 - معاويه در اثر سابقه طولانى چهل ساله در حكومت، پايه هاى حكومت خود را بشدت محكم كرده بود و طرفداران جدى داشت.

2 - معاويه حدود بيست سال از جانب عمر و عثمان، امارت داشته است، كه اين خود امتياز بزرگى براى او بحساب مىآمد.

3 - معاويه داراى سياست عوام فريبى خوبى بود، و هرگز باطن خود را در مقابل عموم مردم علنى نمى كرد و در ملاءعام به فسق و فجور نمى پرداخت،

4 - معاويه با پدر امام حسن و امام حسين جنگيده بود و اين تاءثير بسزائى در نزد عوام براى برترى نظامى او به حساب مىآمد و موجب تضعيف روحيه مردم مىشد.

5 - معاويه در نزد مردم، خونخواه عثمان بود، او صحابه پيامبر بود، با عمرى زياد، و به علاوه عناوينى همانند دائى مؤمنين و نويسنده وحى را كه هر كدام براى عوام فريبى كافى است، يدك مىكشيد.

6 - معاويه با امام حسن صلح كرده بود، و در شاءن خاندان عصمت نبود، و مردم نيز انتظار نداشتند كه اين خاندان به عهد خود پشت كنند، هر چند معاويه چنين كارى را بكند.

7 - و بالاخره تا معاويه زنده بود، در اثر تبليغات شديد و مشتبه شدن حقائق، انحرافات و فجايع دستگاه بنى اميه خود را نشان نداده بود و اين زخم كاملا نرسيده و هنگام جراحى آن نشده بود،

اما يزيد مرد رسوائى بود

اما وقتى معاويه از دنيا رفت و يزيد بر سر كار آمد، مساءله كاملا فرق كرد،

1 - يزيد مردى بود رسوا كه فسق و فجور او علنى و براى همه ظاهر شده بود، در نتيجه اعتماد مردم به او كاهش يافته.

2 - حكومت يزيد، كه علنى اظهار فسق و كفر مىكرد، اهانتى جدى و ذلتى ننگين براى اسلام و مسلمين بود.

3 - يزيد جوانى خام و بى تجربه و تازه كار بود، كه هرگز از امتيازات عوام فريبانه پدرش معاويه برخوردار نبود،

4 - خلافت يزيد، بخاطر اينكه مخالف صلحنامه پدرش با امام مجتبى در عدم تعيين ولى عهد بود، غير قانونى بحساب مىآمد، گذشته از آنكه با تهديد و اكراه نيز همراه بود.

سيدالشهداء شخصيت شناخته شده عالم اسلام

درست در مقابل رذالت و پستى و خوارى يزيد، امام حسين عليه السلام قرار داشت، شخصيتى كه از نظر صفات اخلاقى و علم و تقوى معروف بود، ايشان تنها باقيمانده عترت پيامبر است كه اصحاب پيامبر آن همه الطاف و عنايات پيامبر را نسبت به ايشان ديده و شنيده بودند، در نتيجه هرگز در عظمت و برترى امام حسين در مقابل فاسق و فاجرى مثل يزيد، ترديد نبود.

اگر امام حسين عليه السلام فرضا در مقابل معاويه قيام مىنمود و به شهادت مىرسيد، هرگز آن تاءثير و افشاگرى كه اكنون دارد، نمى داشت، زيرا واقعيت معاويه، براى مردم افشا نشده بود، همچنانكه ديديم در مقابل حضرت على و امام مجتبى قيام كرد و حتى امام مجتبى را مسموم نمود، اما باطن او رسوا نشد، و همچنان اكثريت اهل سنت او را خليفه مىدانند، برخلاف يزيد، كه شخصيت رسوائى بود كه با اعمال ننگين خود و شهادت امام حسين باعث رسوائى خود و خاندان خود و جريان مخالف اهل بيت عليهم السلام شد.

و مهمتر از همه اينكه امام حسين آخرين بازمانده پيامبر بود كه هم از نظر سن و هم از نظر حسب و نسب با يزيد حتى در نظر عموم مردم قابل مقايسه نبود،

امام حسين نوه پيامبر اسلام است، خديجه كبرى مادربزرگ او، حضرت فاطمه مادر او و على مرتضى پدر او و امام مجتبى برادر اوست.

اما يزيد كيست آيا حلال زاده است آيا مادرش مسلمان است معاويه پدر يزيد چطور؟ جد يزيد ابوسفيان چطور؟ مادربزرگش هند جگرخوار چگونه است

هيچ موقعيتى همانند شرائط سيدالشهداء نبود

و بخاطر همين نكات است كه مىگوئيم، پس از مرگ معاويه زمينه مناسب و موقعيتى حساس پيش آمده بود كه نه قبلا وجود داشت و نه بعد از امام حسين به وجود آمد،

براى نشان دادن فساد دستگاه حاكمه و افشاى آن همه تبليغات سوء و مسخ تاريخ و رسوا كردن جريان مخالفى كه بعد از پيامبر، دين اسلام را به انحراف كشاند، شرائطى مناسبتر از شرائط امام حسين نبود، چرا كه افشاى اين همه ظلم و فساد و انحراف، احتياج به دشمنى دارد سفاك و خونريز و رسوا و بى صفت، كه از هيچ عمل ننگينى دريغ نكند، تا هر چه بيشتر ظلم كند و بى رحمى كند و موجب هيجان و تحريك عواطف و رسوائى مسير خود شود.

و از طرفى در مقابل او شخصيتى باشد كه در عظمت او كوچكترين ابهامى يا نكته باريكى نباشد، و سپس اين شخصيت بى همتا، يعنى امام حسين، كه تنها بازمانده خاندان پيامبر است كه عصر پيامبر را درك كرده و بارها پيامبر او را بوسيده و بر دوش خود حمل كرده و مكرر او را مورد ملاطفت قرار داده است، با وضعى بسى مظلومانه و دردناك و سخت در شرائطى كه همه زمينه هاى تحريك عواطف فراهم بود، به شهادت برسد، اين است كه مىتواند رسواگر خط مخالف و سرانجام انحراف از اهل بيت پيامبر باشد، اين است كه هر انسان كوردلى را كه مختصرى وجدان و انصاف داشته باشد، تحت تاءثير قرار مىدهد، كيست كه همانند امام حسين را با چنان وضعى مورد ظلم و شكنجه يزيد ببيند و بر خاندان يزيد و جريان مخالف اسلام بدبين نگردد. عبدالله ابن فضل از امام صادق عليه السلام پرسيد: اى پسر پيامبر، چرا روز عاشورا روز مصيبت و گريه و غصه قرار داده شد، نه روزى كه پيامبر يا فاطمه و يا اميرالمؤمنين و يا امام حسن از دنيا رفتند؟ حضرت فرمود: روز قتل حسين عليه السلام در ميان ايام از هر روزى مصيبتش بيشتر است، زيرا اصحاب كساء كه گراميترين مخلوقات در نزد خداوند بودند، وقتى پيامبر رحلت نمود ديگران براى مردم موجب تسلى و آرامش خاطر بودند، و همچنين بعد از رحلت فاطمه و حضرت اميرالمؤمنين عليهما السلام، وقتى كه امام حسن رحلت نمود وجود سيدالشهداء موجب تسلى و آرامش خاطر بود، ولى هنگامى كه حسين صلّى الله عليه وآله كشته شد ديگر كسى نبود كه موجب تسلى و آرامش خاطر گردد، و رحلت حضرت مانند رحلت همگى آنها بود، همچنانكه زندگى حضرت مثل زندگى آن ها بود، از اين جهت روز حسين از تمام روزها مصيبت بارتر است، راوى پرسيد: پس امام سجاد چه حضرت فرمود: آرى، امام چهارم سرور عبادت كنندگان و امام و حجت بر خلايق بود ولى پيامبر را ملاقات نكرده و از حضرت نشنيده بود و دانش او از راه ارث بود، ولى اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين را مردم مكرر در ايام پى درپى با پيامبر مشاهده كرده بودند و چون به يكى از اينها نگاه مىكردند، بياد احوالات او با پيامبر و سخن حضرت راجع به او مىافتادند، به همين جهت بود كه وقتى جز حسين عليه السلام كسى براى مردم نماند، رحلت حسين مانند رحلت همه آنها بود، به اين جهت است كه روز حسين در مصيبت از هر روز بالاتر است. (169)

درست به همين جهت است كه مىگوئيم، اگر هر شخصى غير از امام حسين، مثل ابن حنيفه، يا ابن عباس، و يا ديگران دست به قيام مىزدند، هرگز نمى توانست اين نتيجه مهم و روشنگرى را داشته باشد.

آرى بايد بزرگترين شخصيت اسلام در مقابل كثيف ترين عنصر ناپاك، با بدترين وضع و هولناك ترين كيفيت به شهادت رسد، تا ضربه اى باشد كه در پس آن همه پرده هاى ضخيم تبليغات كه بر حق افتاده بود، بتواند خفتگان غفلت را بيدار كند.

سيدالشهداء دلها را بيدار كرد و به هيجان آورد

اهميت عواطف

براى تحريك و تشويق مردم نسبت به انجام كارى با ممانعت از كارى، و با نشان دادن، خوبى يا زشتى شخصى يا كارى، از دو راه استفاده مىشود.

راه اول اينكه با عقل او صحبت كنى، با استدلال و بيان خوبى و بديها، شخص را تشويق و يا بر حذر بدارى،

راه دوم اينكه با عواطف و روحيات او صحبت كنى، او را تحريك كنى، عاطفه او را به هيجان آورى، از راه احساساتش وارد شوى، شور و شوق و عشق در او بيافرينى.

راه اول براى كسانى كه با مسائل عقلى سر و كار دارند و روحيات آنها را مغلوب عقلشان مىباشد مؤثر است، و چون اين عده كه همان اهل تفكر و تعقل هستند نسبت به توده مردم در اقليت هستند وانگهى اهل تفكر نيز بسيارى از اوقات اسير احساسات و عواطف خود هستند، لذا كاربرد همه جانبه ندارد.

برخلاف راه دوم كه راه دل است و در نزد توده مردم بخاطر احساسات قوى و غلبه آن حتى بر مسائل عقلى، كاربرد بسيار و مؤثرى دارد، لذا مىبينيم، هر گروهى كه بتواند بيشتر احساسات مردم و عواطف آنها را جذب كند، بيشتر موفق خواهد بود، و بهمين جهت است كه دزدان و دشمنان يك جامعه، بيشتر با تبليغات خود، از مسائل روحى و عاطفى براى اهداف شوم خود استفاده مىكنند، مردم را به طمع مىاندازند، يا مىترسانند، يا شهوتشان و يا حس سودجوئى و مانند اينها را تحريك مىكنند،

عليهذا اگر مسلك و مرامى بخواهد در وجود مردم تاءثير كند و مردم را هدايت كند، بايد از هر دو راه اقدام كند، هم عقل مردم را سيراب كند، هم عواطف مردم را كه بيشتر در مردم تاءثير دارد، مجذوب كند.

فرياد عقل بى تاءثير بود، شور حسينى بايد

آيات قرآن و احاديث پيامبر و سخنان گهربار اهل بيت علهيم السلام، همه عقل مردم را سيراب مىكند، اما اينهمه در دوران امام حسين عليه السلام بخاطر تبليغات سوء و تهديدات بسيار دستگاه اموى و القاء شبهات گوناگون و جعل احاديث دروغين و متناقض كمرنگ شده بود.

به ناچار اسلام براى بقاء خود و نجات از آنهمه دسيسه ها و خطرات، احتياج به تحريك عاطفى داشت تا مردم گرفتار آن دسيسه ها را، بيدار كند،

آنچه گفتنى و آنچه از استدلال كه لازم بود، گفته شده بود، ديگر از نظر گفته و استدلال كمبودى نبود، ولى در عين حال، همه استدلالات را بر مردم مشتبه كرده بودند.

تاءثير عواطف و احساسات

لذا راه ديگر و وسيله ديگرى براى بيدارى و تكان دادن مردم لازم بود و آن تحريك عواطف است، آيا ديده ايد كه سخنان يك مسلمان فهميده قبل از شهادت، يا بعد از شهادت چرا در تاءثير فرق دارد، چرا وصيت نامه شهداء، تاءثير بيشترى از سخنان ديگران بلكه از سخنان خود همين شهيد قبل از شهادت دارد؟

علتش در آن است كه سخنان او تا قبل از شهادت، عقل را سيراب مىكند، اما بعد از شهادتش وقتى با خون شهيد، امضاء شد، عواطف را تحريك مىكند، اين اثر خون است كه روحيه مردم را تحت تاءثير قرار مىدهد.

و اين اقدام بزرگ و بى نظير را سيدالشهداء عليه السلام انجام داد، او از راهى، در ماوراى فكر و استدلال كه در اثر شبهات كمرنگ شده بود، از راه دل و جان مردم را بيدار كرد، و به همين جهت است كه فرمود: كشتى نجات سيدالشهداء از ساير ائمه عليهم السلام سريعتر مردم را به ساحل نجات مىرساند چرا كه بر روى خون حركت مىكند!

و از اينجا به سستى اين شبهه و سؤال پى مىبريم كه مىگويند: امام حسين كه مىدانست كشته مىشود، چرا اقدام نمود؟ اين گوينده غافل است كه پيروزى امام حسين در شهادت دردناك و مصيبت عظماى اوست، امام حسين عليه السلام آمده است تا شهيد شود و رمز و هدف او هم همين شهادت است.

او آمده است تا شهيد شود و با شهادتش مردم را بيدار كند، و اسلام را تا ابد بيمه كند.

مصيبتها و مظلوميتها رمز پيروزى و بقاى نهضت سيدالشهداء

و از همين جهت است كه مىبينيم در جريان قيام سيدالشهداء حوادث و مصيبتها به گونه اى انجام گرفته است كه هر چه بيشتر موجب تحريك عواطف مسلمانان و بلكه هر انسانى مىشود، و همين رمز موفقيت و بقاء اسلام و قيام امام حسين عليه السلام است، و اين خود يك معجزه الهى است، كه شقاوت دشمنان را ابزار پيروزى و انجام اهداف خود قرار داده است. و اين است، رمز بزرگ قيام عاشورا.

و به همين جهت است كه مىبينيم، از جانب خداوند و پيامبر و ائمه اطهار عليهم السلام، محور بقاء دين را در جريان كربلا قرار داده اند.

و از جوانب مختلف به جريان كربلا پر و بال داده اند، آرى خداوند مىخواهد از راه امام حسين دين خود را حفظ كند و لذا ابزار لازم را براى اين كار فراهم كرده است، همانند تاكيد فراوان در زيارت امام حسين، در تمام ايام سال، مخصوصا روزها و شبهاى پر ارزش، ثواب شعر گفتن، گريه كردن، ياد او هنگام آب خوردن، شفا در تربت اوست، اجابت دعا در تحت قبه اوست، امامت در اولاد اوست، و مسائلى از اين قبيل كه بعدا توضيح خواهيم داد انشاء الله.

و به همين جهت است كه محور بقاء دين را در مصيبت پيامبر و اميرالمؤمنين و ساير ائمه اطهار عليهم السلام قرار ندادند، نه از اين جهت كه حضرت امام حسين افضل باشد، خير، سخن در افضل بودن نيست، سخن در اين است كه كيفيت شهادت امام حسين و يارانش به گونه اى است كه براى تحريك عواطف و تاءثير در نفوس كاربرد زيادترى دارد، اين كيفيت - مظلوميت در آن درجه و با آن شرائط را - هيچ كدام از خاندان عصمت نداشتند، و اسلام براى بقا خود، احتياج به شهادت مظلومانه امام حسين و خاندان و ياورانش داشت و دارد، و از همين رهگذر است كه رمز موفقيت قيام عاشورا را در عظمت بى ترديد رهبر آن، و از طرف ديگر در فساد و تباهى دشمن رودرروى سيدالشهداء يعنى يزيد و بالاخره در شقاوت و مصائب و صحنه هاى دلخراشى كه در شهادت و اسارت سيدالشهداء و خاندانش انجام گرفت، بايد جستجو كرد. ما راجع به عظمت سيدالشهداء در اول كتاب اندكى صحبت كرديم، اكنون نسبت به معرفى يزيد و فساد و تباهى او اندكى سخن مىگوئيم و سپس گوشه هائى از صحنه هاى تكان دهنده و تاسف بار نهضت عاشورا را متذكر مىشويم.




  • خون او تفسير اين اسرار كرد
    رمز قرآن از حسين آموختيم
    اى صبا اى پيك دورافتادگان
    اشك ما را بر مزار او رسان



  • ملت خوابيده را بيدار كرد
    زآتش او شعله ها اندوختيم
    اشك ما را بر مزار او رسان
    اشك ما را بر مزار او رسان



بخش اول: فصل سوم: دشمن روياروى سيدالشهداء، شناسنامه يزيد ابن معاويه

شناسنامه يزيد و اعمال ننگين او

يزيد ابن معاويه، مادرش ميسون نام داشت دختر بجدل، از نسابه كلبى نقل شده كه بجدل پدر ميسون غلامى داشت بنام سفاح كه با ميسون رابطه نامشروع داشت، وقتى ميسون را كه بيابان نشين بود، در وادى حوارين، نزد معاويه آوردند، از آن غلام باردار بود ولى حملش ظاهر نبود، و پس از زايمان، معاويه آن را از خود پنداشت.

يزيد مردى سياه چهره با لبهاى خشن و صدائى غليظ بود، در صورتش زخمى بزرگ بود، او مردى بود شرابخوار و قمارباز كه ايام زندگى را با لهو و لعب و شكار مىگذراند، غالب اوقات در بيابان در حوارين آنجا كه منزل مادرش - بعد از طلاق از معاويه بود - بسر مىبرد، حتى در مرگ معاويه نيز حاضر نبود.

شهادت مردم مدينه در مورد يزيد

اهل مدينه عده اى را پس از شهادت امام حسين براى تحقيق در مورد يزيد به شام فرستادند: كه از جمله آنها عبدالله ابن حنظله بود، يزيد آنها را احترام كرد و جوائز ارزنده اى به آنها داد، آنها كارهاى يزيد را مشاهده كردند و در بازگشت شروع كردن به بدگوئى از يزيد و گفتند: ما از نزد مردى مىآئيم كه اصلا دين ندارد، شراب مىخورد، طنبور مىنوازد، با سگها بازى مىكند. (170)

عبدالله بن حنظله گفت: اى قوم از خداى بى همتا بترسيد، بخدا سوگند ما بر يزيد خروج نكرديم مگر اينكه ترسيديم از آسمان بر سر ما سنگ ببارد، يزيد مردى است كه با مادر و دختر و خواهر آميزش مىكند، شراب مىخورد و نماز را ترك مىكند، (171)

و از همو نقل كرده اند كه گفت: از نزد مردى آمدم كه بخدا قسم اگر ياورى جز پسرانم نداشته باشم با آنها جهاد خواهم كرد. (172)

يكى ديگر از آن عده كه به شام رفته بودند شخصى است بنام منذر ابن زبير، او در بازگشت گفت: همانا يزيد به من يكصد هزار جايز داد ولى اين مانع آن نيست كه راجع به او سخن نگويم، بخدا سوگند كه او شراب مىخورد، بخدا او مست مىشود بگونه اى كه نماز را ترك مىكند. (173)

سيدالشهداء صفات يزيد را بيان مىكند

معاويه در سالى كه به حج رفت، به مدينه آمد و براى يزيد از مردم بيعت گرفت و از يزيد تعريف كرد و او را عالم به سنت و قرائت قرآن و بردبار دانست، امام حسين عليه السلام برخواست و پس از حمد الهى و صلوات بر پيامبر اكرم طى سخنانى فرمود: آنچه از يزيد و كمالات و سياستهاى او براى امت محمد گفتى فهميدم، تو مىخواهى مردم را به اشتباه اندازى، گويا كه از شخصى پشت پرده يا فرد پنهانى سخن مىگوئى، يا از روى دانش اختصاصى كه به تو داده اند خبر مىدهى!!

خود يزيد پرده از راى خود برداشته، راجع به يزيد از دنبال سگهاى ولگرد رفتنش بپرس و يا از كبوتر بازى او، و يا دنبال زنان آوازه خوان و انواع ملاهى رفتن او بپرس، كه ياور خوبى خواهد بود، و هدف خود را رها كن، تو بى نيازى از اينكه خدا را با گناه اين مردم بيش از آنچه دارى ملاقات كنى، بخدا قسم تو همواره باطل را ظالمانه مقدم مىكرده اى. (174) الحديث

نامه امام حسين به معاويه و بر شمردن جنايات او

امام حسين عليه السلام در نامه اى كه پاسخ به نامه معاويه بود، ضمن بر شمردن جنايات معاويه در كشتن افراد پاك و بى گناه فرمود: من تصميم مخالفت و جنگ با تو را ندارم، همانا از خداوند نسبت به جنگ نكردن با تو و حزب ظالم و بى پرواى تو كه كمك كاران شيطان رانده شده اند واهمه دارم، (گويا مراد حضرت اين است كه: نيت باطنى من جنگ است ولى فعلا مصلحت نيست) آيا تو قاتل حجر و ياران عابد او نيستى كه بعد از دادن امانهاى محكم از روى جراءت بر خدا و سبك شمردن پيمان، آنها را كشتى

آيا تو قاتل عمر و ابن حمق آن پيرمرد عابد كه عبادت صورتش را رنجور كرده بود نيستى كه بعد از دادن آن همه پيمانها او را كشتى

آيا تو نيستى كه ادعا كردى زياد پسر ابوسفيان است با اينكه پيامبر فرمود: فرزند ملحق به شوهر است و زناكار مستحق سنگ است، سپس او را بر اهل اسلام مسلط كردى كه آنها را مىكشد و دست و پايشان را قطع مىكند!

سبحان الله اى معاويه، گويا تو از اين امت نيستى، و آنها هم كيش تو نيستند.

آيا تو نيستى قاتل آن حضرمى كه زياد راجع به او نوشت كه او بر دين على است، در حالى كه دين على، دين پسر عموى او (پيامبر) است، همو كه تو را به جايگاهى كه نشستى، نشانده است.

و اگر آن نبود، برترين شرف تو و پدرانت در كوچ كردن زمستان و تابستان بود. خداوند بخاطر ما بر شما منت نهاد و آن را از دوش شما برداشت.

تو در سخنانت گفته اى كه دوباره امت را به فتنه نينداز، همانا من فتنه اى براى اين امت بزرگتر از حكومت تو بر آنها نمى شناسم!

و در آخر نامه حضرت فرمود: از خدا بترس اى معاويه و بدان كه خداوند را كتابى است كه هيچ كوچك و بزرگى را فروگذار نكند مگر اينكه جمع آورى كند، و بدان كه خداوند فراموش نمى كند آدمكش تو را از روى گمان و دستگير كردن مردم را از روى تهمت، و حكومت بخشيدن شما بچه اى را كه شراب مىنوشد و با سگها بازى مىكند (يعنى يزيد)

نمى بينم تو را مگر اينكه خودت و دينت را هلاك كرده و مردم را ضايع نموده اى و السلام (175)

ولايتعهدى يزيد

معاويه هفت سال براى ولايت عهدى يزيد و تاسيس حكومت اموى، تلاش مىكرد و مقدمه چينى مىنمود، و در اين مدت موانع را از سر راه برمى داشت، و به همين جهت امام مجتبى را كه مانع بزرگى بر سر راه محسوب مىشد مسموم نمود، همچنانكه پسر خالد ابن وليد را نيز بخاطر شهرت پدرش و محبوبيت خودش در نزد اهل شام و اينكه مردم او را لايق خلافت مىدانستند مسموم كرد، در اين ميان رسوائى يزيد به جائى رسيده بود كه زياد ابن ابيه آن فاسق خونريز نيز از وليعهدى يزيد ابا داشت، چرا كه كارهاى او را مىدانست، معاويه سعد ابن ابى وقاص را نيز بخاطر همين جهت مسموم كرد.

گويند اول كسى كه معاويه را تحريك كرد به ولايتعهدى يزيد، مغيرة ابن شعبه (همان زناكار معروف كه قبلا از او صحبت نموديم) بود، زيرا معاويه مىخواست او را از امارت كوفه عزل كند، او فهميد و خود نزد معاويه آمد تااستعفا دهد و رسوا نشود، اول به نزد يزيد رفت، و به او گفت: بزرگان اصحاب پيامبر و شخصيتهاى قريش از ميان رفته اند، فقط فرزندان مانده اند كه تو از برترين آنها و خوش عقيده ترين و داناترين آنها به سنت و سياست هستى، نمى دانم چرا پدرت براى تو بيعت نمى گيرد؟ يزيد گفت:

فكر مىكنى انجام پذير است مغيرة گفت: آرى، يزيد جريان را به پدرش گزارش كرد، معاويه از مغيره پرسيد: يزيد چه مىگويد!

مغيره گفت: شما كه خونريزيها و اختلافات را بعد از عثمان ديده اى، براى يزيد بيعت بگير تا پس از تو پناهگاه مردم باشد! و فتنه اى رخ ندهد،

معاويه گفت: چه كسى مرا كمك مىكند، مغيره گفت: كوفه با من، بصره هم با زياد، پس از اين دو شهر ديگر كسى با تو مخالفت نمى كند.

معاويه گفت: برو بر سر كارت (امارت كوفه) باش و با افراد مورد اعتماد اين را بازگو كن تا ببينم چه مىشود، مغيره در بازگشت با طرفداران بنى اميه اين را در ميان گذارد و عده اى را با دادن سى هزار درهم، متمايل كرد و بيعت گرفتت، و با فرماندهى پسرش موسى نزد معاويه فرستاد تا او را تشويق كنند، معاويه به آنها گفت: عجله نكنيد و آراء خود را اظهار نداريد، سپس از پسر مغيره پرسيد؟ پدرت دين اينها را به چند خريد؟! پاسخ داد: به سى هزار، معاويه گفت: اينها براى دينشان ارزش قائل نشدند، دينشان برايشان بى ارزش بوده است (كه با اين پول كم آنرا فروخته اند)

بالاخره با تدبير و مكر و حيله و جمع آورى گروههائى از اطراف در تشويق وليعهدى يزيد، او را وليعهد خود قرار داد، در عراق و شام بيعت تمام شد، اما در مدينه مردم منظر بيعت افرادى مثل حسين ابن على و عبدالله ابن عمرو عبدالله ابن زبير و عبدالله ابن عباس و عبدالرحمن ابن ابى بكر بودند.

معاويه در يك برخورد منافقانه، آنها را با تهديد و گماردن چند ماءمور بر بالاى سر آنها وادار به سكوت كرد و به آنها گفت: من مىخواهم پيش مردم سخنرانى كنم، هر كدام از شماها كه يك كلمه بگويد، آخرين سخنش خواهد بود زيرا شمشير گردنش را در خواهد يافت، جان خود را حفظ كنيد.

و به رئيس گارد نظامى خود نيز دستور داد بالاى سر هر كدام دو نفر با شمشير بگمارد، هر كدام كه خواستند حرفى بزنند خواه در تاءييد يا تكذيب گردنش را بزند.

سپس خطبه خواند و گفت: اين گروه، بزرگان مسلمانان هستند كه كارى جز با آنان پبشبرد ندارد.

و جز با مشورت آنان صورت نگيرد، اينان نيز راضى شدند و با يزيد بيعت كرده اند، شما مردم نيز بنام خدا بيعت كنيد، مردم كه منتظر بيعت اينان بودند، بيعت كردند،

مردم بعدا به اينان گفتند: شما كه مىپنداشتيد با يزيد بيعت نمى كنيد چه شد كه راضى شديد و بيعت كرديد؟ گفتند بخدا سوگند ما بيعت نكرده ايم! گفتند: پس چرا بر او اعتراض نكرديد؟ گفتند: حيله كردند و ما ترسيديم كشته شويم. (176)

سه سال حكومت و سه جنايت هولناك

آرى يزيد با آن صفات زشت و رذائل اخلاقى، در سال اول حكومت خود، سرور جوانان بهشت، ابو عبدالله الحسين و اهل بيت و يارانش را با آن وضع فجيع شهيد نمود.

در سال دوم حادثه اسف بار حره را به وجود آورد كه روى تاريخ را سياه نمود، مردم مدينه بعد از شهادت امام حسين و آگاهى از خبائث يزيد، سر از اطاعت او بر شتافتند و عامل يزيد را از مدينه بيرون راندند.

يزيد به توصيه قبلى پدرش، پيرمرد خونريز بى رحمى را بنام مسلمه ابن عقبة با سپاهى گران به سمت حرم پيامبر، مدينه طيبه روانه كرد، سپاه يزيد در آن شهر مقدس كارى كردند كه قلم از نگارش آن شرمگين است. سپاه شام با مردم مدينه به فرماندهى عبدالله ابن حنظله در يك مايلى مدينه معروف به حره درگير شدند، جنگى عظيم واقع شد، مردم مدينه تاب مقاومت نياوردند و به حرم پيامبر پناه آوردند، لشكر شام وارد مدينه شد، حرمت حرم پيامبر را رعايت نكردند، و با اسبها داخل آن روضه منوره شدند و جولان دادند، آنقدر از مردم مدينه كشتند كه مسجد پر از خون شد و تا قبر پيامبر رسيد، اسبهاى ايشان در آن روضه بهشتى روث و بول كردند، تنها از معروفين و سرشناسها هفتصد نفر كشته شدند و اما از ديگران از زن و مرد عدد كشته شده ها به ده هزار تن رسيد، و سپس فرمانده سپاه شام تا سه روز اموال و نواميس مردم مدينه را بر لشكر خود مباح نمود، سپاه بى حياى شام شروع كردن به غارت و هتك نواميس مسلمانان، در اين حادثه با هزار دختر باكره زنا كردند و هزار زن بى شوهر باردار شدند كه آنها را اولاد حره ناميدند.

تا جائى كه نقل كرده اند آن بى حياها در مسجد پيامبر نيز زنا كردند.

نمونه اى از قساوت سپاه يزيد با مردم مدينه

از ابن قتيبه در كتاب الامامة و السياسه نقل شده است كه: يكى از سپاهيان شام وارد منزل شد كه تازه زايمان كرده بود و نوزاد او در آغوشش شير مىخورد، آن مرد به زن گفت: آيا مالى دارى زن گفت: نه بخدا قسم، چيزى برايم باقى نگذارده اند (سپاهيان شام قبلا شهر را غارت كرده بودند) سرباز شامى گفت: يا چيزى برايم بياور و گرنه تو و اين بچه ات را مىكشم، زن صدا زد: واى بر تو، اين بچه فرزند صحابه پيامبر است، من نيز خود در بيعت شجره با پيامبر بيعت كرده ام، سپس در حالى كه به نوزادش اشاره مىكرد گفت: اى پسرم بخدا سوگند اگر چيزى داشتم، فدايت مىكردم، كه ناگاه آن ملعون پاى نوزاد را گرفت و در حالى كه طفل پستان مادر را مىمكيد، او را از دامن مادر كشيد و بر ديوار كوفت به گونه اى كه مغز كودك جلو چشم مادرش متلاشى شد و به زمين ريخت، راوى گويد: آن ملعون هنوز از خانه بيرون نرفته بود كه نصف صورتش سياه شد و زبان زد مردم شد.

عمق فاجعه آنقدر زياد بود كه تا مدتها وقتى مردى مىخواست دختر خود را تزويج كند، بكارت او را تضمين نميكرد، و مىگفت: شايد در واقعه حره آسيب ديده باشد.

و سپس از اهل مدينه بيعت گرفتند براى يزيد كه همگى بردگان او باشند، اگر خواست آنها را به بردگى بگيرد و اگر خواست آزاد كند، و مردم مدينه در حالى كه اموالشان غارت و خونهايشان ريخته و ناموسشان مورد تجاوز قرار گرفته بود همگى به جز امام چهارم و پسر ابن عباس به اين شرط بيعت كردند. (177)

سپس مسلم ابن عقبه جنايتكار سرهاى، مردم مدينه را براى يزيد به شام فرستاد، همينكه سرها را جلو يزيد نهادند گفت: ليت اشياخى ببدر شهدوا، اى كاش اجداد من كه در بدر كشته شدند، حاضر مىبودند و مىديدند چگونه از پيامبر اكرم انتقام گرفتم. (178)

آتش زدن و خراب كردن كعبه توسط سپاه يزيد

پس از سركوب كردن مردم مدينه و غارت آنها، مسلم ابن عقبه، عازم سركوب عبدالله ابن زبير در مكه شد، اما وى كه پيرمردى مريض بود در ميان راه به درك واصل شد، او قبل از مرگ خود گفت: خدايا من بعد از شهادت به لااله الاالله و محمد رسول الله هيچ كارى كه محبوبتر باشد نزد من از كشتار مردم مدينه نكرده ام، و به هيچ چيزى بيشتر از اين كارم براى آخرتم اميدوار نيستم! (179)

و سرانجام حصين ابن نمير كه بجاى وى فرماندهى لشكر شام را بعهده گرفته بود، به مكه هجوم آورد، و وقتى ابن زبير به مسجدالحرام و كعبه پناه برد (180)، با منجنيق كعبه را سنگباران كردند و با نفت و پارچه و هرچه كه قابل سوختن بود، بر كعبه فرو ريختند به گونه اى كه كعبه سوخت و منهدم گرديد، (181)، گويند كه فرمانده لشكر شام فرمان داد كه هر روز ده هزار سنگ بر كعبه فرود آوردند. (182)

و در همين ايام كه لشكر شام مشغول نابودى كعبه بودند، خداوند يزيد را مهلت نداد و هلاك نمود، در حالى كه عمر او به چهل نمى رسيد،

او طى سه سال و اندى حكومت خود، سال اول پسر فاطمه سيدالشهداء را به شهادت رساند و خاندان پيامبر را به اسارت گرفت، در سال دوم خون و ناموس و اموال مردم مدينه را مباح نمود و در سال سوم، خانه خدا را آتش زد و نابود كرد، و اين نيست جز آثار و نتايج سوء انحراف از اهل بيت عليهم السلام، تو گوئى خداوند با افعال زشت و ناهنجار آنان مىخواند آنان را به دست خودشان رسوا كند و حقانيت اهل بيت را به اثبات رساند.

در سبب مرگ يزيد امورى ذكر شده است، برخى گويند از كثرت مستى، چون مشغول رقصيدن بود، با فرق سر بر زمين خورد و جان داد، و برخى گويند عربى باديه نشين، در بيابان وقتى يزيد در پى شكار تنها شده بود، و خودش را معرفى كرد، آن مرد در خشم شد و گفت تو قاتل حسين ابن على هستى و او را به درك واصل كرد. (183) و در تتمة المنتهى آمده است كه جنازه يزيد را در دمشق در باب الصغير دفن كردند و هم اكنون مزبله است.

مسعودى در مروج الذهب گويد: يزيد شراب خوارگى را علنى و به روش فرعون عمل مىكرد، بلكه فرعون نسبت به مردم عادلتر و با انصاف تر بود.

و به دنبال يزيد، ساير عمال و فرمانداران او نيز فسق و فجور را علنى كردند، در دوران يزيد غنا در مكه و مدينه علنى شد مردم از آلات لهو استفاده مىكردند و بى پروا شراب مىنوشيدند. (184)

مدافعين يزيد!

غزالى در احياءالعلوم از يزيد و ابليس دفاع مىكند!!

مخفى نماند كه جنايت و زشتى كار يزيد چنان زياد و واضح بود، كه نه تنها خود را رسوا نمود، بلكه پدر و ساير نياكان خود و كسانى كه سبب شدند كار خلافت به اينجا بكشد رسوا نمود، از بلاذرى كه از علماء اهل سنت است نقل شده كه گويد: پسر عمر بعد از شهادت امام حسين به يزيد نامه نوشت و گفت: مصيبت بزرگ و فاجعه عظيمى رخ داد و در اسلام حادثه بزرگى پديد آمد و هيچ روزى مثل روز قتل حسين نيست، يزيد در جواب او نوشت: اى احمق ما بر سر خانه هاى آماده و بسترهاى گسترده و مهيا قرار گرفتيم و از آن دفاع كرديم، اگر حق با ماست كه به حق جنگ كرديم و اگر حق براى غير ماست، پدر تو اولين كسى است كه اين روش را نهاد و حق را از اهلش بازستاند. (185)

و در ميان علماء اسلام كمتر كسى است كه با اينهمه جنايات و كفريات كه از يزيد سر زد، از او دفاع كند، اما با اين همه برخى از كوردلان عالم نما دامن همت در دفاع از يزيد بالا زده اند، و از جمله اينان غزالى صاحب كتاب احياءالعلوم است او در آفت هشتم از كتاب آفات زبان جزء سوم، به نقل علامه امينى و محدث قمى در تتمه المنتهى كلامى دارد كه خلاصه آن اين است كه لعن مسلمان جايز نيست و يزيد مسلمان است و نسبت قتل يا امر به قتل يا رضاى به قتل امام حسين را به او دادن، سوءظن به مسلمانان و حرام است، و هر كه به صحت اين تهمت گمان كند احمق است، سپس بعد از توضيح اينكه كشف اين امر مشكل و مقدور نيست گويد: بر فرض كه ثابت شود مسلمانى آدم كشته است، آدمكشى كه موجب كفر نيست، شايد توبه كرده باشد، پس لعن هيچ مسلمانى جايز نيست و هر كه يزيد را لعن كند معصيت كار و فاسق است و اگر لعن جايز هم باشد، باز سكوت ايراد ندارد واگر كسى در تمام عمر شيطان را لعن نكند مسئوليت ندارد، بلكه اگر شيطان را لعن كند مسئوليت دارد، زيرا لعن يعنى دور شدن از رحمت خدا، از كجا معلوم كه شيطان از رحمت خدا دور است! و اخبار از اين امر غيبگوئى بى مورد است، بله اگر كسى كافر مرده باشد لعن او جايز است، اما ترحم بر يزيد جايز و بلكه مستحب است، بلكه او داخل است در دعاى الله اغفر للمؤمنين و المؤمنات، زيرا يزيد مؤمن بوده است، انتهى، آرى عزيزان من بخوانيد و عبرت بگيريد كه وقتى كسى دچار خذلان الهى شد، چگونه علم او سبب هلاكت او مىشود، و علوم خود را در راه دفاع از يزيد و ابليس بكار مىگيرد، البته خرافات و ترّهات غزالى در احياء بسيار زياد است به الغدير ج 11 فضل او گوش جهانيان را پر كرده در پاسخ غزالى بياوريم.

كسى نيست كه از اين جاهل متعصب كوردل بپرسد، مگر قرآن قاتل مسلمان را لعنت نكرده است مگر قرآن حاكمان ستمگر را لعنت نكرده است. مناسب است در اينجا كلامى را از ملا سعد تفتازانى كه به تعبير محدث قمى حديث فضل او گوش جهانيان را پر كرده در پاسخ غزالى بياوريم.

تفتازانى در جواب امثال غزالى سخن جالبى دارد

او كه از محققين و بزرگان اهل سنت مىباشد و آوازه او بسيار شهرت دارد در شرح عقايد نسفيه گويد: حق اين است كه رضايت يزيد و اظهار خوشحالى او به كشته شدن امام حسين عليه السلام و اهانت او به اهل بيت پيامبر اكرم از متواترات است و ان كان تفصيله احادا، سپس گويد: ما راجع به يزيد و بى ايمانى او ترديد نداريم، آنگاه مىافزايد كه: لعنت خدا بر او و بر ياوران و كمك كاران او - آمين.

و همچنين در شرح مقاصد نيز كلام جالبى دارد او در ضمن كلمات خود گويد: از مشاجرات و نزاعها و جنگهاى ميان صحابه معلوم مىشود كه گروهى از صحابه از راه حق بخاطر كينه و حسد و لجاجت و رياست طلبى و شهوترانى خارج شده اند، چرا كه هر صحابى معصوم نيست، ليكن علماء بخاطر گمان نيكو به صحابه كارهاى ايشان را توجيهاتى كرده اند كه مبادا عقائد مسلمانان نسبت به بزرگان صحابه منحرف شود، سپس گويد: و اما آنچه كه از ظلم بر اهل بيت پيامبر رفت، آنقدر روشن است كه مجالى براى مخفى كارى نيست و آنقدر فجيع و ناهنجار است كه جائى براى نفهمى و شبهه نيست، زيرا به گونه اى است كه نزديك است جمادات و حيوانات به آن شهادت دهند!

و ساكنان آسمان و زمين بگريند، كوهها فرو ريزد و بدى آن كردار تا ابدالدهر خواهد ماند، پس لعنت خدا بر آنكه مباشرت كرد يا راضى بود يا تلاش كرد و عذاب آخرت شديدتر و دائمتر است.

سپس گويد: اگر سؤال شود پس چرا برخى از علماء مذهب، لعن يزيد را جائز نمى دانند با اينكه مىدانند يزيد مستحق لعن و بيشتر از آن است، جواب گوئيم: اهل سنت متفقند در باطن بر اينكه يزيد مستحق لعن است، اما در ظاهر بخاطر اينكه دفاع كنند از خلفاء سابقين و اينكه مبادا مانند شيعيان، لعن از يزيد به ما قبل او سرايت كند، علماء صلاح ديدند كه جلوى اين راه را بطور كلى ببندند تا مردم گمراه نشوند! (186)

اعترافات دشمنان به عظمت حضرت سيدالشهداء

امام حسين و حاكم مدينه

بعد از هلاكت معاويه، يزيد به وليد ابن عتبة حاكم مدينه ضمن نامه اى نوشت كه از حسين ابن على و عبدالله ابن عمر و عبدالله ابن زبير بيعت بگير و طبق برخى روايات به او فرمان داد كه اگر بيعت نكردند سر آنها را برايم بفرست، و وقتى امام حسين از مجلسى كه به دعوت حاكم مدينه، تشكيل شده بود و مروان نيز حضور داشت، بر مىخواست، مروان گفت: اگر الان حسين با تو بيعت نكند، هرگز به او دست پيدا نكنى مگر بعد از آنكه ميان شما كشته هاى بسيار واقع شود، او را زندانى كن تا بيعت كند يا گردنش را بزن.

امام حسين فرمود: يا بن الزرقاء تو مرا مىكشى يا او، بخدا دروغ گفتى و گناه كردى و سپس خارج شدت مروان بن وليد گفت: حرف مرا گوش ندادى، مثل امام حسين هرگز خود را در اختيار تو نمى گذارد وليد گفت: واى بر غير تو، اى مروان، تو چيزى را كه نابودى دين من در آن است انتخاب كردى، بخدا كه دوست ندارم تمام آنچه خورشيد بر آن مىتابد از آن من باشد ولى قاتل حسين باشم، سبحان الله، من حسين را بخاطر اينكه مىگويد بيعت نمى كنم بكشم، بخدا سوگند گمان من اين است، آن شخصى كه روز قيامت در مقابل خون حسين محاسبه شود، كفه اعمال او سبك است. (187)

عمر سعد به عظمت سيدالشهداء معترف است

هنگامى كه عبيدالله ابن زياد تصميم به مقابله با امام حسين عليه السلام گرفت، به عمر ابن سعد دستور داد كه به سمت حسين ابن على برود، و بعدا از آن كه از كار حسين فارغ شد به ماءموريت خود كه وعده حكومت رى را در مقابل آن داده بود روانه شود، عمر ابن سعد، عذر خواست، ابن زياد گفت: پس آن توشه ما را پس بده، عمر ابن سعد گفت: مرا مهلت بده تا مشورت كنم، با هر كس كه مشورت كرد، همگى بالاتفاق او را منع كردند، خواهرزاده او بنام حمزة ابن مغيرة ابن شعبه به او گفت: دائى جان تو را بخدا قسم كه به طرف حيسن نرو و خود را آلوده به گناه و قطع رحم مكن.

بخدا سوگند اگر تمام سلطنت روى زمين از آن تو باشد و تمام دنياى خود و اموال و اين حكومت را از دست بدهى بهتر از اين است كه خدا را با خون حسن ملاقات كنى،

آن بدبخت گفت: باشد و شب همى فكر مىكرد و با خود مىگفت: آيا حكومت رى را رها كنم در حالى كه آرزوى من است، يا عار كشتن حسين را قبول كنم كه در كشتن او بى ترديد آتش جهنم است، اما حكومت رى هم روشنى چشم من است. (188)

آرى عمر ابن سعد نتوانست از ملك رى چشم پوشى كند اما در مقابل عظمت امام حسين عليه السلام نيز ذليل بود، و خود اعتراف داشت كه اذيت رساندن به امام حسين حرام است.

مى دانم، اما حكومت رى را چه كنم

هنگامى كه به فرمان ابن زياد آب را بر حرم حسينى بستند و عطش به اصحاب فشار آورد، يكى از ياران حضرت به حضرت عرض كرد: اى پسر پيامبر به من اجازه دهيد تا با ابن سعد راجع به آب صحبت كنم، شايد كه از اين تصميم برگردد، حضرت فرمود: خودت مىدانى، آن مرد نزد عمر ابن سعد آمد ولى سلام نكرد، عمر ابن سعد گفت: اى برادر همدانى چرا سلام نكردى، مگر مرا مسلمان نمى دانى آن مرد گفت: اگر همچنانكه مىگوئى مسلمان بودى به طرف عترت پيامبر به قصد كشتن آنها حركت نمى كردى، و اين آب فرات است كه سگها و خوكها از آن مىنوشند، اما حسين ابن على و برادران و زنها و خاندان او از تشنگى مىميرند و تو مانع شده اى كه بياشامند، با اين حال مىپندارى كه خدا و پيامبر را قبول دارى!

عمر ابن سعد سر خود را پائين انداخت سپس گفت: اى برادر همدان من مىدانم كه اذيت كردن ايشان حرام است و سپس در حالى كه اشعارى مىخواند گفت: عبيدالله مرا به كارى خواند و نمى دانم حكومت رى را رها كنم يا حسين را بكشم كه بى ترديد در كشتن او آتش است، سپس گفت: اى مرد دلم اجازه نمى دهد كه حكومت رى را به ديگرى واگذار كنم، آن مرد برگشت و به حضرت سيدالشهداء عرض كرد: اى پسر پيامبر، عمر ابن سعد به كشتن شما در مقابل حكومت رى تن داده است. (189)

شبث ابن ربعى و اعتراف او

شبث ابن ربعى كه يكى از جنايتكاران داستان كربلاست، در رفتن به جنگ با امام حسين از خود كراهت نشان مىداد وقتى ابن زياد، به دنبال او فرستاد، خود را به مريضى زد، اما وقتى با تهديد ابن زياد روبرو شود قبول كرد و با هزار سوار به كربلا آمد، او بعد از داستان كربلا در ايام تعصب مىگفت: خداوند به اهل اين شهر (كوفه) خير ندهد و كار آنها را محكم نكند آيا تعجب نمى كنيد كه ما پنج سال با على ابن ابيطالب و فرزند او با خاندان ابوسفيان جنگيديم، اما عاقبت بر پسرش حمله كرديم در حالى كه او بهترين روى زمين بود، با او بخاطر آل معاويه و پسر سميه زناكار (عبيدالله بن زياد) نبرد كردم، گمراهى بود چه گمراهى، (190)

اعترافات قاتل سيدالشهداء به عظمت حضرت

پسر فاطمه در ميان قتلگاه افتاده بود، لحظات آخر عمر شريفش سپرى مىشد، تيرها از اطراف مانند بالى بدن مقدسش را فراگرفته بودند، خون بسيارى كه از بدن شريفش سرازير شده بود، حضرت را ضعيف كرده بود، مدتى بود كه در قتلگاه بود، كسى نزديك نمى شد، هر كس مىخواست از گناه كشتن پسر فاطمه دورى كند، شمر صدا زد واى بر شما منتظر چه هستيد؟ او را بكشيد.

سنان ابن انس همو كه قبلا نيزه اى سهمگين بر پشت حضرت زده بود كه از سينه مباركش سر زده بود، از اسب پياده شد و در حالى كه با شمشير بر حلقوم شريف حضرت مىزد گفت: بخدا قسم من سر تو را جدا مىكنم در حالى كه مىدانم تو پسر پيامبر خدا هستى و از تمامى مردم در پدر و مادر برترى و سپس كرد آنچه كرد. (191)

وحشت ابن زياد و اعتراف عمر سعد و برادر ابن زياد

وقتى امام حسين كشته شد و عبيدالله ابن زياد، انتقام خود را گرفت و از خون خاندان پيامبر سيراب شد، مردم تازه بيدار شده بودند، مخصوصا پس از آن سخنرانيهاى مهيج و شورانگيز دختر اميرالمؤمنين زينب كبرى عليها السلام، و به عمر ابن سعد و عبيدالله، نفرين مىكردند، عبيدالله خواست كه سندى بر عليه او در ميان نباشد، به عمر ابن سعد گفت: آن نوشته اى كه در آن فرمان قتل حسين بود به من بده، عمر ابن سعد گفت: وقتى به دنبال انجام دستور تو بودم آن نوشته گم شد، عبيدالله گفت: بايد بياورى، عمر ابن سعد گفت: گمشده، عبيدالله دوباره گفت: بايد بياورى، عمر ابن سعد گفت: آن نوشته گذارده شده و بر پيرزنهاى قريش در مدينه خوانده مىشود تا عذرى باشد از آنها سپس گفت: بخدا سوگند كه من نسبت به حسين تو را نصيحتى كرده بودم كه اگر پدرم سعد ابن ابى وقاص را چنان نصيحت مىكردم حق او را ادا كرده بودم،

در اين ميان برادر عبيدالله بنام عثمان صدا زد: راست مىگويد، بخدا كه دوست داشتم مردى از اولاد زياد نمى ماند و همه مردان اولاد زياد تا قيامت ذليل مىشدند، اما حسين كشته نمى شد، عبيدالله اين سخنان را شنيد ولى اعتراضى نكرد. (192)

شبكه ضد دين و كودتاى خزنده

كسى كه در تاريخ اسلام از بعد از پيامبر اكرم تا زمان امام حسين عليه السلام و بعد از حضرت، دقت كند، قرائن و دلائل بسيارى از وجود يك شبكه مخفى بر ضد دين بدست مىآورد،

برخى افراد ناخواسته، آب به آسياب دشمن ريخته اند و نيت آنها ممكن است كه امورى مانند، دنياطلبى و يا حسد و يا مقام بوده، اما اعمال آنها باعث شده است تا به اين كودتاى خزنده بر عليه دين كمك كنند.

آنچه ما بر آنيم اين است كه آشكار كنيم دين در زمان سيدالشهداء در موقعيت بسيار حساس قرار داشت، و منشاء اين خطر نيز در اثر انحرافات و مسامحه و سهل انگارى سابقين در صدر اسلام بوده است، اما اينكه هدف خلفا از اين سهل انگارى چه بوده است، آيا صلاح انديشى و اجتهاد محض بوده! يا اهداف ديگرى را دنبال مىكردند، مساءله ديگرى است و اين بحث را مجال آن مساءله نيست.

قرائن موجود در فعاليت يك شبكه بر عليه دين، و به خطر افتادن اسلام در زمان امام حسين

/ 159