عمر سعد خاندان پيامبر را با آن حالت زار به كوفه نزديك نمود، كوفه شهرى است كه حضرت امير عليه السلام بيست سال قبل در آن حكومت داشته است، مردم كوفه خاندان پيامبر را از نزديك مىشناختند.و چه سخت است بر همانند زينب كبرى و خاندان پيامبر، كه بعد از آن همه عزت و عظمت، اكنون در ميان شهرى با آن حالت سخت و اسارت وارد شوند و نامحرمان به آنان اشاره كنند.مردم كوفه براى ديدن اسيران اجتماع كردند.طبقه پاره اى از روايات، ابن زياد دستور داد هيچكس در كوفه با اسلحه از منزل بيرون نيايد، ده هزار نفر را بر كوچه و بازار و خيابانها گمارد تا مبادا مردم به خاطر حمايت از اهل البيت عليهم السلام شورش كنند. (247)و در مقتل ابى مخنف است كه راوى گفت در آن سال از حج آمده بودم به كوفه، ديدم بازارها تعطيل و مغازه ها بسته است مردم، دسته اى گريان و دسته اى خندانند، زنها را ديدم كه گريبان چاك مىكنند و موها پريشان كرده بر صورت مىزنند، از پيرمردى پرسيدم: چه خبر است چرا مردم برخى گريه و برخى خندانند، آيا شما عيدى داريد كه من نمى دانم، دستم را گرفت، و به گوشه اى برد، سپس با صداى بلند گريست و گفت: ما عيدى نداريم، گريه ايشان بخاطر دو لشكر است كه يكى بر ديگرى غالب شده است. پرسيدم: كه با كه گفت: لشكر ابن زياد بر پسر حسينى غالب شده است، هنوز كلامش تمام نشده بود كه صداى طبل بلند شد، پرچمها نمايان شد، لشكر وارد كوفه شد، فرياد بلندى شنيدم، ناگاه ديدم كه سر حسين نمايان شد و نور از آن نمايان بود، از ديدن اين سر گريان شدم.به دنبال آن اسيران را آوردند، امام سجاد را ديدم كه بر شترى بدون روپوش سوار است. از رانهاى مباركش خون مىچكيد، بانوئى را ديدم بر شتر برهنه اى سوار است، سؤال كردم كيست گفتند: ام كلثوم است، فرياد مىزد اى مردم چشمهاى خود را از ما بپوشانيد، آيا از خدا و پيامبر حيا نمى كنيد كه به حريم رسول الله در حاليكه پوششى ندارد نگاه مىكنيد. (248)در آن هنگام كه اهل كوفه گريه و زارى مىكردند، امام سجاد فرمود: اينها بخاطر ما گريه مىكنند، پس چه كسى ما را كشته استدر روايت است كه حضرت امير به زينب كبرى اين حالت را خبر داده بود، از زينب كبرى روايت است كه فرمود: وقتى ابن ملجم حضرت امير را ضربت زد و آثار مرگ در حضرت مشاهده نمود، حديث ام ايمن را به پدر عرضه كرد و گفت: ام ايمن به من حديثى گفته است، دوست دارم از شما بشنوم، حضرت امير عليه السلام فرمود: دخترم، حديث ام ايمن درست است، گويا تو را و بانوان خانواده تو را مىبينم كه با حالت خوارى و بيم از لگدكوب شدن مردم، اسيران اين شهر هستيد، پس صبر كنيد، سوگند به آنكه دانه را شكافت و خلق را آفريد، در آن هنگام بر روى زمين ولى (دوست خدائى) جز شما و دوستان و شيعيان شما نيست. (249)در اين ميان بانوئى از زنان كوفه صدا زد شما اسيران از كدام طائفه هستيد، گفتند ما اسيران آل محمد (ص) هستيم آن زن از بام پائين آمد، و مقنعه و روپوش تهيه كرد و به آنها داد تا خود را پوشاندند.مسلم جصاص گويد: من مشغول تعمير قصر ابن زياد بودم كه صداها بلند شد، به كارگرى كه آنجا بود گفتم: چه خبر استگفت: الان سر آن شورشى كه بر يزيد شورش كرده بود مىآورند، گفتم: كيست گفت حسين ابن على عليهما السلام، صبر كردم تا آن كارگر رفت، محكم بر صورتم كوبيد بطورى كه بر چشمهايم ترسيدم، دستهايم را از گچ شستم و بيرون آمدم،مردم منتظر بودند كه ناگاه چهل محمل كه بانوان و اولاد فاطمه در آن بودند وارد شدند، على ابن الحسين را ديدم كه بر شترى بدون روانداز سوار بود و از رگهاى او خون مىجوشيد،مردم كوفه به اطفال اسيران نان و خرما مىدادند، ام كلثوم فرياد زد: اى اهل كوفه، صدقه بر ما حرام است، آنها را از دست و دهان بچه ها مىگرفت و به زمين مىانداخت، مردم همچنان مىگريستند، ام كلثوم سر خويش را از محمل بيرون آورد و گفت: اى مردم كوفه، مردان شما ما را مىكشند ولى زنهاى شما بر ما گريه مىكنند؟ خداوند روز داورى ميان ما و شما قضاوت كند، همينطور كه او با مردم سخن مىگفت ناگاه صداى ضجه اى آمد، سرهاى شهدا را كه در پيشاپيش آن ها سر مطهر حسين عليه السلام بود آوردند، سرى بود مانند زهره و ماه، شبيه ترين مردم به پيامبر اكرم، محاسن حضرت سياه بود كه شبيه خضاب شده مىنمود، رخسارش مانند ماه بود كه طلوع كرده باشد.باد محاسن حضرت را به چپ و راست مىبرد، زينب سلام الله عليها نگاه كرد، با ديدن سر برادر، پيشانى بر جلو محمل زد، به گونه اى كه ديديم خون از زير مقنعه حضرت خارج شد و در حالى كه با سوز و گداز بر سر اشاره مىكرد گفت: اى ماه نو كه چون كامل شدى، خسوف تو را گرفت و پنهان شدى، اى پاره دلم نمى پنداشتم (چنين روزى را ولى) اين مقدر بود، برادر، با (دخترت) فاطمه خردسال سخن بگوى، كه نزديك است دلش آب شود، آن دل مهربان تو چرا بر ما سخت شد، برادر اى كاش (فرزندت) على را با يتيمان وقت اسارت مىديدى كه قدرت جواب ندارد، هر وقت او را مىزنند، تو را به زارى صدا ميزند و سرشك روان از ديده مىريخت، اى برادر آغوش باز كن و او را نزد خود بگير و آرامش ده، چه خوار است يتيم، وقتى پدر را صدا زند ولى جوابى نشنود. (250)