او كه به اين كودكى گناه ندارد - اسرار عاشورا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اسرار عاشورا - نسخه متنی

سید محمد نجفی یزدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

او كه به اين كودكى گناه ندارد

وقتى امام حسين عليه السلام اصرار آن قوم را بر كشتن حضرتش ديد، قرآن را بازكرده بر سر نهاد و صدا برآورد كه: ميان من و شما كتاب خدا و جدم رسول الله صلّى الله عليه وآله حاكم باشد، اى قوم چرا خون مرا حلال مىدانيد؟ آيا من پسر دختر پيامبر شما نيستم آيا سخن جد من راجع به من و برادرم به شما نرسيده است كه فرمود: ايندو سرور جوانان بهشت هستند، اگر مرا تصديق نمى كنيد، از جابر بپرسيد از زيد ابن ارقم و ابا سعيد خدرى بپرسيد، آيا جعفر طيار عموى من نيست

شمر (كه از اضطراب لشكر واهمه داشت) صدا زد هم اكنون به جهنم خواهى رفت، حضرت فرمود: الله اكبر جدم رسول الله به من خبر داد كه ديدم (گويا در خواب) كه سگى دهان به خون خاندانم دارد، (خون آنها را مىمكد)

فكر نمى كنم جز اينكه تو همان باشى، در اين هنگام حضرت متوجه شد كه طفلى از تشنگى مىگريد، دست طفل را گرفت و فرمود: اى گروه اگر بر من رحم نمى كنيد به اين طفل رحم كنيد، كه ناگاه مردى تيرى انداخت و آن طفل را ذبح نمود، امام حسين گريان شد و گفت: خدايا ميان ما و اين گروه داورى نما، ما را دعوت كردند تا كمك كنند، ولى ما را كشتند، (مصيب آنقدر بر حضرت سنگين بود) كه از آسمان ندائى آمد اى حسين طفل را رها كن كه در بهشت دايه اى دارد كه به او شير مىدهد،

و در روايت ديگرى حضرت طفل شيرخوار خود را در آغوش گرفته بود تا وداع كند، خواست ببوسد كه حرملة ابن كامل اسدى تيرى در گلوى طفل زد كه طفل را ذبح نمود، حضرت به خواهرش زينب فرمود: بگير طفل را، سپس خون شيرخوار را با دو دست گرفت، وقتى پر شد بطرف آسمان پاشيد و فرمود: آنچه بر من مىرسد چون در مقابل چشم خداست، آسان است! آنگاه با غلاف شمشير قبرى كند و آن شيرخوار غرقه در خون را دفن نمود. (234)




  • باغ عشق است مگر معركه كرب و بلا
    بوسه زد خسرو دين بر دهن اصغر و گفت
    شير دل آب كند بيند اگر كودك شير
    گفتند اين طفل كو چو بحر بجو شد
    اشك بپاشد چنانكه خاك بپوشد
    جز به كفى آب عقده ادش نشود حل
    ما در او هم زبان طفل نداند
    نه بودش آب تا به رخ بفشاند
    گهى ناخن زند بر سينه مادر
    بارى از ما گذشته چاره اصغر
    يا ببرش همره ات به جانب مقتل
    پير خرد هم عنان بخت جوان شد
    آمد و آورد و هر طرف نگران شد
    گفت: كه اى قوم روح پيكرم اين است
    آن همه اصغر بدند و اكبرم اين است
    رحمى كش حال بر فناست محول
    يا كه سر رزم اين سپاه ندارد
    جاى دهيد آنكه را پناه ندارد
    شب عاشورا و حوادث آن



  • كه ز خونين كفنان غرق گل و نسرين است
    دهنت باز ببوسم كه لبت شيرين است
    جاى شيرش به گلو آب دم زوبين است
    نيست چو ما كز عطش به صبر بكوشد
    رخ بنظر شد چنانكه بخروشد
    هى به فغان خود زگاهواره پراند
    نه بودش شير تا به لب برساند
    مانده به تسكين قلب معطل
    گهى پيچان شود به دامن خواهر
    يا به نشانش شرار آه چو آذر
    شه ز حرم خانه اش ربود و روان شد
    زين پدر و زان پسر به لرزه جهان شد
    تا به كه سازد حقوق خويش مدلل
    ثانى حيدر على اصغرم اين است
    حجت كبراى روز محشرم اين است
    او كه به اين كودكى گناه ندارد
    بلكه بس افسرده است و آه ندارد
    شب عاشورا و حوادث آن
    شب عاشورا و حوادث آن



شب عاشورا با آمدن نامه عبيدالله ابن زياد به عمر سعد، او فرمان حمله داد، شمر براى حضرت عباس و سه برادر مادرى ايشان امان نامه آورد، اما آنها نپذيرفتند و گفتند: خداوند تو را و امان نامه ات را لعنت كند، آيا ما در امانيم ولى فرزند پيامبر امان ندارد!

در روز تاسوعا، لشكر حسينى را محاصره كردند، پسر مرجانه و عمر سعد از زيادى لشكر خود، و اندك بودن لشكر سيدالشهداء شادمان بودند و يقين كردند كه ديگر براى حسين از عراق ياورى نخواهد آمد، امام حسين عليه السلام كنار خيمه تكيه بر شمشير داده بود و سر بر زانو اندكى بخواب رفت، كه خواهرش زينب صداهائى شنيد و نزد برادر آمد و گفت: برادر مگر صداها را نمى شنوى كه به ما نزديك مىشوند؟

حضرت سر بلند كرده فرمود: الان پيامبر را در خواب ديدم به من فرمود: صبح به ما ملحق مىشوى، خواهرش بر صورت زد و مىگفت واى واى، سيدالشهداء فرمود: واى بر تو نيست، آرام باش، سپس برادرش عباس آمد و گفت: برادر اين گروه مىآيند، حضرت برخواست، و فرمود: برادر، فدايت شوم، سوار شو و بپرس چه مىخواهند؟ حضرت ابالفضل با بيست سوار، آمدند و پرسيدند چه مىخواهيد؟ گفتند: فرمان امير آمده است كه يا به فرمان او گردن نهيد يا با شما بجنگيم،

حضرت فرمود: عجله نكنيد تا به اباعبدالله اطلاع دهم،

سيدالشهداء فرمود: برو نزد آنها و اگر بتوانى آنها را تا صبح تاءخير بيندازى، شايد ما امشب براى خدا نماز بخوانيم و استغفار كنيم، خدا مىداند كه من نماز و تلاوت قرآن و دعاى بسيار و استغفار را دوست دارم، حضرت ابالفضل خبر را آورد، آنها نيز قبول كردند.

/ 159