جسارتهاى ابن زياد به سر مطهر امام حسين عليه السلام - اسرار عاشورا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اسرار عاشورا - نسخه متنی

سید محمد نجفی یزدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جسارتهاى ابن زياد به سر مطهر امام حسين عليه السلام

ابن زياد در ميان مردم اعلام عمومى نمود و اذن عام داد تا نزد او آيند مردم جمع شدند، سپس فرمان داد تا سر مقدس امام حسين را حاضر كردند،

سر را آوردند، همينطور به آن سر مطهر نگاه مىكرد و مىخنديد، و با چوبدستى كه در دستش بود به لب و دندان سيدالشهداء اشاره مىكرد و مىگفت: زيبا دندانى دارد،

زيد ابن ارقم كه از صحابه پيامبر است در مجلس بود، وقتى ديد عبيدالله از اين عمل خود دست بردار نيست، صدا زد، چوبدستى را از اين لب و دندان بردار، سوگند به خدائى كه جز او خدائى نيست، خودم ديدم كه لبهاى پيامبر بر اين دو لب و مىبوسيد، سپس سر به گريه گذارد.




  • تا چند زنى ظالم چوب اين لب عطشان را
    آخر نه تو را اين سر مهمان بود اى كافر
    در نزد تو تقصيرش جز خواندن قرآن نيست
    بهر چه زنى هى چوب بر بوسه گه احمد
    تا چند كنى ظالم خون دل دل اطفالش
    منماى پريشان تر اين جمع پريشان را



  • بردار از اين لبها اين چوب خزيران را
    تا چند روا دارى آزردن مهمان را
    با چوب نيازارد كس قارى قرآن را
    او بوسه مدام از مهر زد اين لب ودندان را
    منماى پريشان تر اين جمع پريشان را
    منماى پريشان تر اين جمع پريشان را



ابن زياد ملعون گفت: خدا چشمهايت را بگرياند، اگر نه اين است كه پيرو بى عقل شده اى گردنت را مىزدم، زيد برخاست و رفت، وقت رفتن گويند سخنى گفت كه اگر ابن زياد مىشنيد او را مىكشت، او گفت: ملك عبد عبدا فاتخذهم تلدا مرحوم شعرانى گويد: ترجمه اين جمله در فارسى همانند مثلى است كه گويند: مرده را كه رو بدهى كفن خود را آلوده مىكند، يعنى بنى اميه حد نگه نداشتند،

سپس ادامه داد: اى گروه عرب شما بعد از اين برده هستيد، پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را امير خود كرديد، او نيكان شما را مىكشد و بدها را بنده خود كند، به ذلت تن داديد، دور باد آن كه به ذلت رضا داد. (251)

طبق برخى از روايات مالك ابن انس يا انس بن مالك نيز اعتراض كرد و حديث پيامبر را خواند و ابن زياد گفت: روزى در مقابل روز بدر!! قيس ابن عباد نزد ابن زياد بود، به قيس گفت: راجع به من و حسين چه مىگوئى قيس گفت: جد او و پدر و مادر او روز قيامت او را شفاعت مىكنند، جد تو و پدر و مادرت هم تو را شفاعت مىكنند!! ابن زياد خشمگين شد و او را از مجلس بيرون كرد.

هشام ابن محمد گويد: ابن زياد كاهنى داشت، به ابن زياد گفت: برخيز و پاى خود را بر دهان دشمنت بگذار، سپس كارى كرد كه قلم از نوشتن آن شرم دارد، شاعرى به عربى گفته است كه:

چوب منبر پيامبر را احترام مىكنند، اما اولاد پيامبر در زير پاى آنان است

خداى جزاى خير دهد مختار را كه از ابن زياد انتقام گرفت وقتى سر ابن زياد را نزد مختار آوردند، او مشغول غذا خوردن بود، خداوند را بر پيروزى سپاس نمود، و گفت: سر حسين ابن على را در حالى كه او غذا مىخورد نزد ابن زياد نهادند، الان سر ابن زياد را نزد من در وقت غذا آورده اند، وقتى از غذا فارغ شد، برخاست با كفش پا بر صورت ابن زياد گذارد، سپس كفنش را نزد غلامش انداخت و گفت: اين را بشوى كه بر صورت كافر نجسى قرار دادم

در كتاب حبيب السير آمده است كه چون سر مقدس امام حسين را نزد ابن زياد آوردند، آن را برداشته بر او و موى او مىنگريست، ناگاه لرزه بر دست شومش افتاد، آن سر مكرم را بر روى ران خود نهاد، قطره اى خون از آن چكيد، از جامه هاى آن ملعون درگذشت و رانش را سوراخ كرد، بطوريكه زخم و بدبو شد، جراحان هر چه تلاش كردند، معالجه نشد، به ناچار ابن زياد همواره با خود مشك بر مىداشت تا بوى بد ظاهر نشود. (252)




  • اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده اى
    در طعنت اين بس است كه عترت رسول
    اى زاده زياد نكرده است هيچگه
    بهر خسى كه بار درخت شقاوت است
    با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو
    حلقى بود كه بوسه گه مصطفى مدام
    ترسم تو را دمى كه به محشر در آورند
    از آتش تو دود به محشر در آورند



  • وز كين چه ها در اين ستم آبادكرده اى
    بيداد كرده خصم و تو امدادكرده اى
    نمرود اين عمل كه تو شداد كرده اى
    در باغ دين چه با گل و شمشادكرده اى
    با مصطفى و حيدر و اولاد كرده اى
    آزرده اش به خنجر فولاد كرده اى
    از آتش تو دود به محشر در آورند
    از آتش تو دود به محشر در آورند



سپس خاندان عترت و اهل بيت سيدالشهداء را بر مجلس ابن زياد وارد كردند، دختر اميرالمؤمنين زينب كبرى در حالى كه بدترين لباس خويش را به تن داشت به صورت گمنام در ميان كنيزانش وارد مجلس شد و در گوشه اى نشست، ابن زياد گفت: اين گوشه نشين كه همراه زنان است كيست حضرت جوابى نداد، بار دوم و سوم تكرار كرد، يكى از كنيزان گفت: شكر خداى را كه شما را رسوا كرد و كشت و افسانه شما را دروغ ساخت، زينب كبرى فرمود: شكر خداى را كه ما به پيامبر گرامى داشت، و ما را از پليدى پاك نمود، پاك كردنى، همان انسان فاسق رسوا مىشود و شخص فاجر دروغ مىگويد و او ما نيستيم، ديگرى است، و الحمدالله، ابن زياد گفت: كار خدا را با خاندان خود چگونه ديدى حضرت فرمود: خداوند كشته شدن را بر آن ها نوشت و به سوى آرامگاه خود شتافتند، و طبق روايتى فرمود: من جز زيبائى نديدم اينان گروهى بودند كه خداوند كشتن شدن را بر آن ها نوشت و به سوى آرامگاه خود شتافتند و بزودى خداوند ميان تو و آنها جمع مىكند، و با هم احتجاج كرد، بنگر چه كسى رستگار است اى پسر مرجانه، مادرت به عزايت نشيند.

ابن زياد خشمگين گرديد، عمرو ابن حريث وساطت كرد و گفت: اين زن است و زن را به سخن مؤاخذه نشايد،

ابن زياد بگفت: از گردن كشى بزرگ تو و خويشان تو عقده اى داشتم خداوند دلم را خنك كرد، از اين سخن دل دختر اميرالمؤمنين شكست و گريان شد سپس فرمود: سرور مرا كشتى و خاندان مرا بر انداختى، فرع مرا بريدى و ريشه مرا كندى، اگر شفاى تو در اين بود، شفا يافته اى، ابن زياد گفت: اين گونه سخن قافيه بافى است پدر او هم شاعرى خوش قافيه بود، حضرت فرمود: زن را با قافيه چه كار؟ سرم گرم كار ديگر است از سوز سينه چيزى بر زبانم جارى شد،

ابن زياد متوجه امام سجاد شد، پرسيد: تو كيستى حضرت فرمود: من على ابن حسين هستم، ابن زياد گفت: مگر خداوند على ابن حسين را نكشت حضرت فرمود: خداوند وقت مرگ جانها را مىگيرد.

ابن زياد خشمگين شد و گفت: تو هنوز جرات جواب دادن به مرا دارى ببريد او را و گردنش را بزنيد، اينجا بود كه زينب كبرى خود را بحضرت سجاد آويخت و فرمود: اى پسر زياد، آنچه از خون ما ريختى بس است و حضرت را در آغوش گرفت بخدا هرگز از او جدا نشوم، اگر خواستى او را بكشى مرا هم با او بكش،

ابن زياد نگاهى به حضرت زينب و امام سجاد انداخت سپس گفت: خويشى عجيب است، بخدا كه اين زن دوست دارد كه او را با وى بكشم، او را رها كنيد، آنچه دارد (از بيمارى) او را كافى است. (253)

آنگاه دستور داد اسيران را در كوچه و بازار بگردانند، سر مقدس امام حسين عليه السلام نيز با آنها بود، زيد ابن ارقم گويد: سر سيدالشهداء بر نيزه اى بود من در اتاق بالا بودم، وقتى سر مقابل من رسيد، شنيدم قرآن مىخواند و مىگويد: ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا، مو بر بدنم راست شد، صدا زدم سر مطهر تو اى پسر پيامبر و كار تو بخدا عجيب تر است، عجيب تر است.

سپس اسيران را به زندان بردند، و ابن زياد به منبر رفت و سخنرانى كرد و در آن به سيدالشهداء و حضرت على عليه السلام جسارت كرد، عبدالله ابن عفيف، برخاست و به ابن زياد پرخاش كرد، ابن زياد اين پيرمرد نابينا را طى جريانى كه در تاريخ آمده است به شهادت رساند.

سپس سر مطهر سيدالشهداء و ساير شهدا را با عده اى به نزد يزيد فرستاد.

/ 159