دفن در حرم
مرحوم آيت الله اراكي ، از آقا سيد احتشام فرزند سيد جعفر احتشام ، كه هر دو از منبريهاي قم بودند ، نقل مي كند كه شيخ ابراهيم صاحب الزماني تبريزي شبي در خواب مي بيند كه به حرم مطهر حضرت معصومه عليها السلام مشرف شده ، مي خواهد داخل حرم بشود نمي گذارند و به او مي گويند : حضرت فاطمه و حضرت معصومه _ سلام الله عليهما _ به گفتگو نشسته اند ، به اين خاطر نبايد كسي داخل حرم شود .آقاي صاحب الزماني مي گويد : من مادرم سيده است و با آنها محرم هستم ، من چرا ؟
وقتي اين مطلب را مي گويد به او اجازه مي دهند كه داخل شود . هنگامي كه داخل مي شود ، مي بيند آن دو بزرگوار مشغول صحبت هستند ، از جمله حضرت معصومه به حضرت فاطمه زهرا _ سلام الله عليهما _ عرض مي كند : حاج سيد جعفر احتشام براي من مديحه اي سروده است و آن را براي آن حضرت مي خواند .
آقاي شيخ ابراهيم يك روز در جلسه دوره اي اهل منبر ، كه سيد جعفر نيز حضور داشته ، اين خواب را نقل مي كند . سيد جعفر مي پرسد : چيزي از آن سروده را هم شنيدي ؟ مي گويد : آري ، ولي فقط آخر آن شعر يادم هست كه اين بود :
تا اين را مي گويد ، سيد جعفر گريه مي كند و مي گويد : خواب تو صحيح است ، من چنين شعري گفته ام .
مطلع اشعار ايشان چنين است :
اي خاك پاك قم چه لطيف و معطري
خاكي ولي ز ذوق و صفا بند گوهري
خاكي ولي ز ذوق و صفا بند گوهري
خاكي ولي ز ذوق و صفا بند گوهري
يا فاطمه به جان عزيز برادرت
بر احتشام لطف نما قصر اخضري
بر احتشام لطف نما قصر اخضري
بر احتشام لطف نما قصر اخضري
هنگامي كه دختر فلج كاشاني شفا مي گيرد (65) و نقارخانه حضرت معصومه _سلام الله عليها _ نواخته مي شود ، يكي از رجال دوران قاجار كه در اتابكي حضور داشت به حاضران مي گويد :
عجيب نيست ، زيرا من سفير ايران بودم در نجف اشرف ، همسرم مبتلا به جنون سختي شد كه ناگزير به پاهايش كُند گذارديم .
روزي از سفارتخانه به منزل آمدم حال همسرم را بسيار آشفته و پريشان ديدم ، به اطاق مخصوص خود رفتم و از همانجا به وجود مقدس مولاي متقيان اميرالمومنان عليه السلام متوسل شدم و عرض كردم : يا امير المومنين ، من چند سالي است كه در خدمت شما هستم ، من غريبم و در اين كشور به جز شما كسي را ندارم . من شفاي همسرم را از شما مي خواهم .
بسيار متحير و سرگردان بودم كه در ديار غربت و به دور از خويشان چه كنم ؟ كه يكمرتبه خادمه ام با شتاب آمد و گفت : آقا تشريف بياوريد ، گفتم : چه شد ؟ فوت كرد ؟ گفت : نه ، خوب شده است !
با عجله به نزد همسرم رفتم و ديدم با حال طبيعي نشسته ، گويي هيچ كسالتي نداشته است .
به من گفت : چرا در پاهاي من كُند گذاشته ايد ؟! توضيح دادم كه شما بيمار بوديد و حال شما چنين اقتضا مي كرد .
پرسيدم : چه شد كه شما يكمرتبه خوب شديد ؟
گفت : همين الآن خانم ممجلله اي به اطاق من تشريف فرما شد ، من پرسيدم : شما كي هستيد ؟ فرمودند : من معصومه دختر موسي بن جعفر عليه السلام هستم، جدم علي عليه السلام به من امر فرمودند كه شما را شفا بدهم ، شما ديگر خوب شديد . من دختري داشتم كه بسيار كثيف و زشت بود و در گوشه اطاق نشسته بود ، هنگامي كه خواستند تشريف ببرند ، فرمودند : چرا به اين دختر نمي رسيد ، اگر نمي خواهيد او را به من بدهيد .
من عرض كردم : ما هرچه داريم به شما متعلق است و ما خود نيز در اختيار شما هستيم ، آنگاه تشريف بردند .
سفير افزود : چون خبر مريضي همسرم به تهران رسيده بود و همه خويشاوندان نگران حال ايشان بودند ، ما از سفارت مرخصي گرفتيم و با عائله به ايران آمديم ، چون به تهران رسيديم دختر ياد شده فوت كرد ، جنازه اش را به قم برديم و در حريم بي بي دفن كرديم .(66)