عمل جراحي امام جواد عليه السّلام
يکي از زيباترين کرامات حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - داستان شنيدني و جالبي است که در " مهريز يزد " واقع شده است.اين داستان موجب مسلمان شدن عدّه اي از زرتشتي هاي منطقه شده و خوشبختانه فردي که اين کرامت درحقّ ايشان انجام يافته در قيد حيات هستند. و هر کسي مي تواند به " مهريز " سفر کرده، اين واقعه را از زبان اين علويه بشنود و بانوان مي توانند اثر اين عنايت را در سينه ايشان مشاهده کنند.
داستان از اين قرار است که در " مهريز " يکي از بخشهاي يازده گانه يزد، علويه اي به نام: " بي بي زهرا طباطبائي " زندگي مي کند، که در عمر با برکت خود هرگز به دکتر مراجعه نکرده، و هر وقت مشکلي داشته، با اجداد طاهرين خود در ميان نهاده و مشکلش را حل نموده است.
مثلاً يکبار که اين بانو به ناراحتي قلبي مبتلا شده بود، در عالم رؤيا به خدمت حضرت فاطمه زهرا - سلام اللّه عليها - رسيده، بي بي حبّهء قندي يبه ايشان عنايت مي فرمايند، بطوري که وقتي ايشان بيدار مي شود، حبّهء قند در دهانش بوده و بلافاصله بهبودي مي يابد و ديگر از ناحيهء قلبي مشکلي برايش پيش نيامده است.
چها ر پنج سال پيش، ابتلاي تازه اي پيدا مي کند، و آن بالا آ مدن شکم بود.
شکم به قدري متورّم مي شود که اگر در سنين بالا نبود، احتمال حاملگي مي رفت.
در سفري که زيارت مشهد مقدّس نصيبش مي شود، همه روزه به حرم مطهّر امام رضا عليه السّلام مشرّف مي شود و شفاي خود را از امام هشتم مسألت مي کند.
شبي در عالم رؤيا به محضر مقدّس امام رضا عليه السّلام شرفياب مي شود، در عالم خواب نيز از محضر حجّت خدا تقاضاي عنايت مي کند، حضرت مي فرمايند: " برو قم، از خواهرم حضرت معصومه عليها السّلام جواب مي گيري ".
با خيال راحت به قم مشرّف مي شود، چند روزي در قم در منزل اقوام خود مي ماند، همه روزه به حرم مشرّف مي شود و از - حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - شفاي خود را مي طلبد.
شبي در عالم رؤيا خدمت حضرت معصومه - سلام اللّه عليها - مي رسد و عرض مي کند: برادر بزرگوارتان مرا به خدمت شما فرستاده است.
کريمه اهلبيت مي فرمايند: " شما با خيال راحت به شهر خود برويد، من در وقت مقتضي حضرت جواد عليه السّلام را به سراغت مي فرستم ".
لذا با خاطري آسوده به خانه و کاشانه اش باز مي گردد، و در انتظار عنايت آن حضرت دقيقه شماري مي کند.
مدّتي مي گذرد و او همچنان چشم به راه مي ماند امّا هر روز ورم شکم بيشتر مي شود و همه بستگان نگران سلامتي او مي شوند و پيشنهاد مي کنند که به دکتر مراجعه کند ولي ايشان مي گويد: من هرگز به دکتر مراجعه نمي کنم.
روزي شوهرش که به شدّت سلامتي همسر را در خطر مي ديده پرسيد: آيا مخالفت شوهر شرعاً حرام نيست؟ مي گويد: چرا؟ مي گويد: من بارها به شما گفتم که بايد به دکتر مراجعه کني، چرا اين قدرسماجت به خرج مي دهي؟
علويه مي گويد: همين امشب را به من مهلت بدهيد، اگر خوب نشدم فردا به دکتر مي روم.
تصادفاً آن شب شوهرش براي آبياري باغ هايش نمي توانست درخانه باشد، لذا با توجّه به بيماري همسرش اوّل شب به منزل مي آيد و مي پرسد: اگر من امشب به دنبال کار بروم از تنهايي ناراحت نمي شويد؟ مي گويد: نه، شما برويد به دنبال کارتان. او هم فلاکس چايي را برداشته مي رود.
سپس پسرش مي آيد تا به او سري بزند، مي بيند که مادرش تنهاست، مي خواهد در آنجا بماند، امّا مادر اصرار مي کند که نيازي نيست و برويد تا خانواده تان تنها نباشند.
علويه از تنهايي و خلوت شب استفاده مي کند، مدّت زيادي گريه کرده از آن راه دور خطاب به حضرت معصومه عليها السّلام عرض مي کند: " بي بي جان! شما وعده داديد که حضرت جواد عليه السّلام را به موقع بفرستيد تا مرا شفا دهد، پس کي موقعش مي شود؟! من در برابر اصرار مردم، و از همه مهمتر پافشاري شوهرم، بيش از اين نمي توانم صبر کنم، و از آن طرف هم نمي خواهم به دکتر مرد مراجعه کنم.
فصل تابستان بود و هوا مساعد، پس از توسّل و تضرّع فر اوان، در ايوان منزل مي خوابد.
ناگاه بيدار مي شود و مي بيند منزل روشن است، وسيد جواني - در حدود 25 ساله- از راهرو منزل تشريف فرما مي شود.
عرض مي کند: شما کي هستيد؟ از درهاي بسته چگونه آمديد؟
مي فرمايد: من جوادالائمه هستم، آمده ام تا ترا عمل کنم.
عرض مي کند: شما نامحرم هستيد، چگونه مي خواهيد عمل کنيد؟
مي فرمايد: لازم نيست شما به ما مسأله ياد بدهيد، پيراهنتان را بالا بزنيد.(129)
ايشان در مقابل امر امام تسليم مي شود و پيراهنش را بالا مي زند.
حضرت جوادعليه السّلام کيفي شبيه کيف پزشکان در دست داشتند، آنرا باز مي کنند و چاقويي شبيه چاقوي جرّاحي بيرون مي آوردند و شکم ايشان را از محاذات قلب تا روي ناف مي شکافند.
آنگاه غدّه بزرگي از شکم بيرون آ ورده، درطشتي مي گذارند.
در تمام اين مدّت مريض محو تماشاي جمال باهر التّور امام عليه السّلام بوده و کوچکترين دردي احساس نکرده است.
سپس از کيف خود نخ و سوزني بيرون مي آورد و جاي شکاف را بخيه مي زند.
حضرت غدّه را در کيف خود مي گذارد و مي فرمايد: " تو ديگر خوب شدي " آنگاه در مقابل ديدگان سيده طباطبائي ناپديد مي شود.
علويه با خيال راحت مي خوابد، صبح که بيدار مي شود شکمش را کاملاً طبيعي مي يابد بطوري که هيچ نشا ني از ورم و برآمدگي نيست. و محل عمل نيز کا ملاً التيام يافته است، امّا نکتهء مهم و حائز اهميت اين است که مي بيند، جاي بريدگي به صورت يک خط قرمز ديده مي شود و 9 عدد بخيه با نخ سبز در آن مشاهده مي شود. وقتي به محل بريدگي دست مي کشد، هيچ خوني در آن نبوده و فقط مرطوب بوده است، امّا وقتي به آن رطوبت دست مي زند عطر عجيبي فضاي منزل را عطرآگين مي کند.
او تصميم مي گيرد که اين کرامت باهره را به هيچکس نگويد، ولي البته از اعضاي خانواده نمي تواند پنهان کند.
در روزهاي اوّل فقط اظهار مي کرده که الحمداللّه شفا يافتم و توضيحي نمي داده، ولي پس از اينکه شوهرش جاي عمل را مي بيند ناگزير مي شود متن واقعه را براي او شرح دهد، امّا از او تعهّد مي گيرد که به کسي نگويد.
حتّي به خويشاوندان و آشناياني که به ديدنش مي آمدند و از حالش جويا مي شدند مي گفت: الحمداللّه بهتر هستم، مي پرسيدند: پس اين ورم چه شد؟ اظهار مي داشت: که از لطف خدا به تدريج کم شده است.
پس از چند روز همسرش به او مي گويد: الآن متأسفانه ايمان مردم ضعيف شده و ديگر آن اعتقادات قديمي را ندارند، من صلاح مي دانم که اين عنايت بزرگي را که در حقّ شما واقع شده کتمان نکنيد، بلکه اجازه بدهيد بانواني که به عيادت شما مي آيند، آن را ببينند، تا موجب تقويت ايمانشان شود.
ايشان نيز در مقابل اين کلام قانع مي شود و داستانش را براي خويشان، آشنايان و ديگر بانواني که به ديدارش مي آيند بازگو مي کند. کم کم خبر در منطقه پخش مي شود و به شهر مي رسد، بانوان متدين يزد راهي مهريز مي شوند تا داستان شفا را از زبان خودش بشنوند، آنان جاي عمل و 9 بخيه با نخ سبز را با چشم خود مي بينند و متوجّه مي شوند که اين عنايت الهي است، وعدد 9 که رمز امام جواد عليه السّلام است نيز نظر مي کرده است.
اين خبر در يزد و اطراف آن منتشر مي شود، هر روز تعداد بيشتري به ديدار او مي شتابند، سرانجام اين خبر در ميان زرتشتيهاي منطقه شايع مي شود و تعدادي از بانوان زرتشتي نيز به ديدار او رفته، و پس از مشاهدهء جاي عمل و نخهاي سبز رنگ و پرس و جو از اهالي محل و اطمينان يافتن از قطعي بودن اين واقعه به شرف اسلام مشرّف مي شوند.
نگارنده داستان شفا يافتن سيده طباطبائي را از تعدادي از فضلاي يزدي مقيم حوزه علميه قم شنيده بودم و به حدّ تواتر رسيده بود ولي در صدد بودم که يک شاهد عيني پيدا کنم و متن داستان را از زبان او بشنوم سرانجام مطلّع شدم که يکي از شاهدان عيني به قم آمده اند، از فاميلهاي نزديکش آدرس گرفتم و به خدمتش رسيدم قسمتي از مطالب بالا را از زبانش شنيدم.
متن بالا را قبلاً از فضلاي يزدي شنيده بودم و به صورتي که در بالا ملاحظه فرموديد قلمي شده بود، هر نکته اي که اشاره نکردند، پرسيدم و ايشان تأييد کردند.اين شاهد عيني " بي بي صدّيقه مشکاتي " فرزند مرحوم حاج سيد مهدي ( از سادات حسني ) همسر مرحوم حاج سيد جلال طباطبائي يزدي ( متوفّاي 25 رجب 1417 ه. ) مي باشد.
بي بي صدّيقه که از شيفتگان خاندان عصمت و طهارت، و خود داستانهاي فراواني از عنايات اين خاندان دارد، فرمود:
" بي بي زهرا " دختر دائي من مي باشد، هنگامي که خبر بهبودي ايشان به من رسيد، راهي مهريز شدم و به منزلش رفتم، متن کامل داستان را از زبان خودش شنيدم و جاي بريدگي را به صورت يک خطّ سرخ مشاهده کردم و 9 عدد بخيه با نخ سبز را درسينه اش مشاهده نمودم.
همچنين اضافه کردند که محلّ بريدگي از محاذات قلب تا روي ناف بود و نخها کمي ضخيم تر از نخ خياطي بود.
پرسيدم: آيا نخها هنوز هم هست؟ گفت: نه، با گذشت زمان يا پوسيده اند و يا در لابه لاي گوشت مخفي شده اند.
مثل آن ايام نيست ولي به خوبي مشخّص است که اينجا شکافته شده و 9 بخيه خورده است.
سپس فرمودند: وقتي به خدمت ايشان رسيدم معلوم شد که خويشان و آشنايان همه لباسهاي ايشان را به قصد تبرّک برده اند، گفتم: آياچيزي براي من نمانده است؟ گفت: چرا فقط روسري که آن شب بر سرم بود باقي است، آنگاه آن را به من هديه کرد.