شفا در آستانه مرگ
مرحوم تنکابني عنايت مشابهي را به شرح زير نقل مي کند :در يکي از تشرّفهاي خود به عتبه بوسي حضرت معصومه عليها السلام همسرم و فرزندم به شدّت مريض شدند و در بستر مرگ افتادند ، به محضر دختر باب الحوائج عرض کردم : ما از راه دور به درِ خانه شما آمديم ، ما هرگز توقّع نداريم که افسرده و دماغ سوخته از محضر شما برگرديم . همان لحظه هر دو مريض بهبودي يافتند و از آستانه مرگ برگشتند . (77)
داستان شفا يافتن آقاي احمد شيرين کلام را در حرم حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ در چهل سال پيش ، برادرش آقاي عباس شيرين کلام به نظم و نثر نوشته و آقاي صحفي آن را درج کرده ، و ما فشرده آن را در اينجا مي آوريم :
روز عاشوراي 1332 ش . از کسالت برادرم آقاي احمد شيرين کلام آگاه شدم ، روز بعد با قطار به تهران رفتم و ديدم وضع برادرم بسيار وخيم است ، خويشان آنجا گرد آمده اند و يکي از سادات مشغول توسّل و عزاداري است .
معلوم شد که روز پنجم محرّم در بين نماز مغرب و عشا طرف راست ستون فقرات از کار افتاده و معالجات تاثير نکرده است .
حتّي براي خوردن آب ، به وسيله لوله اي آب را در دهانش مي ريختند . دوماه تمام به حاذق ترين دکترها مراجعه شد ، برخي از اساتيد دانشگاه چون پروفسور امير اعلم معاينات دقيق نمود ، شوراي پزشکي تشکيل دادند و نتيجه اي حاصل نشد .
همه خويشان از بهبودي او نوميد شدند و مقدّمات تجهيز و تدفين فراهم شد .
من تصميم گرفتم که او را به قم بياورم ، ماشين را تا در منزل برديم و چهار نفري او را روي دست گرفته در کف ماشين خوابانديم و به سوي کريمه اهلبيت حرکت کرديم .
در حدود مغرب بود که به دروازه قم ( گردنه سلام ) رسيديم ، در همان شب اوّل با توسّل به حضرت معصومه عليها السلام شفاي کامل يافت .
مدّت 18 روز او را در قم نگه داشتيم ، مجالس جشن بر پا نموديم ، مدّاحان اهلبيت به مديحه سرايي پرداختند ، بعد از 18 روز با پاي خود صحيح و سالم به تهران رفت .
او که خود را رهين منّت حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ مي ديد ، ديگر اقامت در تهران را روا نشمرد ، از تهران کوچ کرد و در قم رحل اقامت انداخت . (78)
دوست دانشمند و ارزشمندم حجه الاسلام و المسلمين استاد يعقوب جعفري مي فرمود : پسرم محمّد رضا در خردسالي به شدّت مريض شد ، تا جايي که خطر مرگ احساس مي شد . در ميان آن بيماري شديد سرخک گرفت ، همسرم بسيار بي تابي مي کرد و از فرزندش قطع اميد کرده بود و مي گفت : او با اين بدن نحيف و مرض شديد ، ديگر نمي تواند سرخک را تحمّل کند و جان سالم بدر برد .
مطب دکتر فيض در آن ايّام در سه راه موزه بود ، بچّه را با کمال ياس به مطب دکتر فيض مي برديم ، چون به جلو حرم رسيديم ، گفتم : اوّل برويم به خدمت دکترِ دکترها ، سپس به نزد دکتر ببريم .
وارد حرم شديم ، بچه را به ضريح مقدّس نزديک کرديم و از محضر خاتون دو سرا شفايش را خواستار شديم .
آنگاه پيش دکتر فيض رفتيم و نسخه اش را گرفتم و استفاده کرديم از برکات حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ بچّه شفاي کامل يافت و ديگر نفهميديم که سرخک کي عارض شد و کي از بدنش خارج گرديد .
مولّف کتاب داستانهاي شگفت ، از شخصي به نام آقاي قاسم عبدالحسيني _ که در آن ايام پليس موزه حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ نقل مي کند که گفت:
در زماني که متّفقين در ايران بودند و محموله هاي خود را از راه جنوب به شوروري مي بردند ، من در راه آهن خدمت مي کردم ، در اثر تصادف با کاميون حامل سنگ ، يک پاي من زير چرخ کاميون رفت ، مرا به بيمارستان فاطمي شهرستان قم بردند و زير نظر دکتر مدّرسي بستري شدم .
مدّت پنجاه در آنجا بستري بودم و پايم ورم کرده بود و در تمام مدّت شبانه روز يک لحظه از شدّت درد آرام نداشتم و به طور مداوم از شدّت درد ناله مي کردم و فرياد مي کشيدم و همه اطاقها و سالنهاي بيمارستان از ناله و فرياد من دراذيّت بودند .
در اين مدّت من همواره به حضرت زهرا ، حضرت زينب و حضرت معصومه _ سلام الله عليهنّ _ متوسّل بودم ، و مادرم مرتّب به حرم مطهّر حضرت معصومه _سلام الله عليها _ مي رفت و توسّل پيدا مي کرد .
يک کودک سيزده چهارده ساله اي نيز در کنار من بستري بود که به پايش گلوله اصابت کرده بود و پدرش کارگر بود .
حال او از من بدتر بود ، زيرا محلّ جراحت او تبديل به خوره و جذام شده بود و آقايان اطبّا از او قطع اميد کرده بودند ، چند روزي درحال احتضار بود ، فقط گاهي صداي ضعيفي از او شنيده مي شد .
هر وقت پرستارها مي آمدند ، مي پرسيدند : تمام نکرده است ؟ !
من هم رفته رفته از بهبودي خودم نوميد شدم ، ديگر طاقت تحمّل درد را نداشتم ، و لذا در شب پنجاهم مقداري سم تهيّه کرده زير بالش خود نهادم و با خود گفتم : اگر امشب هم خوب نشدم خودم را راحت مي کنم .
هنگامي که مادرم به ديدنم آمد به او گفتم : " اگر امشب شفاي مرا از حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ گرفتي ، فَبِها ، و الاّ صبح جنازه مرا روي تختخواب خواهي ديد " .
مادرم با وضع پريشان ، بيمارستان را به قصد حرم مطهّر حضرت معصومه _سلام الله عليها _ ترک کرد .
شب لحظاتي مرا خواب گرفت ، در عالم رويا ديدم سه بانوي مجلّله از پنجره اي که به فضاي سبز بيمارستان باز مي شد وارد اطاق من شدند .
از کيفيّت ورود و تواضع آنان در حقِّ يکديگر ، من اينطور فهميدم که اوّلي : حضرت زهرا _ سلام الله عليها _ دوّمي حضرت زينب کبري عليها السلام و سوّمي حضرت معصومه عليها الاسلام مي باشند .
اين سه بانوي بزرگوار مستقيم به طرف تخت آن کودک رفتند و به رديف در کنار تخت او ايستادند . حضرت زهرا عليها السلام به او فرمودند : " بلند شو " گفت: نمي توانم ، فرمود : " بلند شو " گفت : نمي توانم . فرمود : " بلند شو ، تو خوب شدي " .
در همان عالم رويا ديدم که آن بچه بلند شد و نشست .
من انتظار داشتم که پس از آن همه توسّل . اين بزرگواران به من هم عنايتي بفرمايند ، ولي اصلاً به طرف من توجّه نفرمودند .
در همان اثنا بيدار شدم و بسيار ناراحت شدم ، دست بردم زير بالش که آن سم را بردارم و خود را راحت کنم .
يک لحظه با خود انديشيدم که نبايد عجله کنم ، زيرا اين سه بانوي بزرگوار در اين اتاق قدم نهاده اند ، امکان ندارد که تشريف فرمايي آنان در حال من بي تاثير باشد ، و لذا دست نگهداشتم و آرام دست خود را روي پايم نهادم ، ديدم درد نمي کند ، آهسته پايم را حرکت دادم ، ديدم به راحتي حرکت مي کند ، فهميدم که من نيز از برکت قدوم آن مخدّرات شفا يافتم .
صبح هنگامي که پرستارها آمدند بچّه خوابيده بود ، خيال کردند که تمام کرده است ، پرسيدند : از بچّه چه خبر ؟ گفتم : خوب شده است . گفتند : يعني چه ؟ !
گفتم : مطمئن باشيد بچّه خوب شده ، ولي بيدارش نکنيد .
هنگامي که بچّه بيدار شد دکترها آمدند و با کمال تعجّب ديدند که زخمش التيام يافته ، حتّي از جاي زخم هم هيچ نشاني نمانده است .
پرستارها آمدند که طبق معمول پاي مرا پانسمان کنند ، چون باند را برداشتند با کمال تعجّب ديدند که هيچ زخم و جراحتي در پاي من نيست ، پايم به کلّي خوب شده ، ورم پايم فروکش کرده ، و فاصله زيادي بين پا و پنبه ها ايجاد شده است .
مادرم از حرم آمد چشمانش از زيادي گريه ورم کرده بود ، پرسيد چگونه هستي ؟ نخواستم بگويم شفا يافته ام ، زيرا ممکن بود از شدّت خوشحالي قالب تهي کند ، و لذا گفتم : بهتر هستم ، برو عصايي بياور که برويم منزل _ البته نيازي به عصا نداشتم _ به طرف منزل رفتيم و بعدها جريان را براي مادرم نقل کردم .
امّا در بيمارستان هنگامي که دکترها و پرستارها وضع من و بچّه را مشاهده کردند غوغا به پا کردند ، صداي گريه و صلوات فضاي بيمارستان را پر کرده بود . (79)
يکي از عنايات خاص حضرت معصومه عليها السلام ، شامل حال يک نوجوان مشهدي ، به نام " مصطفي چشم آبيده " دانش آموز کلاس سوم راهنمايي شده ، و ايشان پس از ياس کامل از پزشکان با نذر حضرت معصومه _ سلام الله عليها _ شفاي کامل خود را باز يافته است .
اين نوجوان که 8 سال مکبّر مسجد امام حسن عليه السلام بوده و چند سالي براي حضرت بقيه الله ارواحنا فداه مديحه سرايي مي کرده ، درشب 23 ماه مبارک رمضان 1423 هـ . عازم مهديّه ، در خيابان تهرانِ مشهد مقدس بوده ، که دچار سانحه مي شود و مغزش متلاشي مي گردد ، و به مدت سه شبانه روز درحال بيهوشي کامل به سر مي برد .
مادرش ساعت (80) بعد از نيمه شب از مهديه بيرون مي آيد ، هرچه مصطفي را جستجو مي کند ، پيدا نمي کند ، به منزل پدر شوهرش مي رود و مطلع مي شود که پسرش دچار سانحه شده است ، با خواهرش به حرم مطهر امام هشتم عليه السلام مي رود و در کنار شبکه فولاد به امام ثامن و ضامن ملتجي مي شود و شفاي پسرش را با الحاح و اصرار از آن حضرت مسالت مي کند .
خواهرش مي گويد : برويم خانه ، مي گويد : من تا شفاي بچه ام را نگيرم به خانه نمي روم .
هيئتي به حالت عزاداري وارد صحن مطهر مي شود ، براي شفاي پسرش از آنها التماس دعا مي کند . مدّاح هيئت براي عزادران شرح مي دهد که فرزندِ اين خانم در بيمارستان ، در بخش سي.سي.يو بستري است ، براي شفاي او ملتمسانه دعا مي کند ، دل مادر مقداري آرام مي شود و همراه خواهرش به منزل مي رود .
راننده تاکسي ، بدون اينکه آنها چيزي اظهار کنند مي گويد : براي شفاي فرزند خود ، به " خيريه حضرت معصومه " چيزي نذر کنيد ، انشاء الله شفا پيدا مي کند .
مادرِ مصطفي آدرس خيريه را مي پرسد ، مي گويد : در خواجه ربيع است بايد بگرديد ، پيدا کنيد .
روز دوم و سوم نيز به بيمارستان مي روند و از آنجا به حرم مطهّر مشرف مي شوند و براي شفاي مصطفي با تضرّع کامل دعا مي کنند .
مادر مصطفي مي گويد : روز سوم به هنگام مراجعت از حرم مطهر به دنبال "خيريه حضرت معصومه" رفتم و پس از جستجوي زياد پيدا کردم . مسئول خيريه آقاي کوهي ، مشغول ذبح گوسفند بود ، گريه ام گرفت ، تصادف پسرم را به او گفتم و النگوئي را که نذر خيريه کرده بودم به آقاي کوهي تقديم نمودم .
آقاي کوهي مرا به دفتر خيريه راهنمائي کرد ، آنگاه يک عدد سکه امام زمان عليه السلام با مقداري تربت به من داد و پسرم را بيمه امام زمان عليه السلام و عمه اش حضرت معصومه عليها السلام نمود .
دکتر معالج مصطفي روز اوّل صددرصد مايوس بود و مي گفت : برويد براي پسرتان دعا کنيد ، حالش خيلي خراب است ، قلب نمي زد ، تنفس نمي کند و آزمايشها جواب نمي دهد .
پس از نذر حضرت معصومه و تقديم آن به خيريه به بيمارستان رفتم ، وضع مصطفي را جويا شدم ، پزشک گفت : خداوند به فرزندتان جان تازه عنايت فرموده است .
مصطفي پس از به هوش آمدن مي گويد : من در آن حال بي هوشي امام زمان عليه السلام را ديدم ، من به حساب کودکي خود تصور مي کردم که حضرت بايد در سنين پيري باشد ، ولي بسيار جوان و زيبا بود و مي فرمود : " من درميان مردم راه مي روم " .
سرگذشت اين جوان و اظهارات مادر ، عمْه و خاله اش و سخنان راننده تاکسي و مسئول خيريه ، به صورت فيلم ويديوئي در بايگاني خيريه ( واقع در خيابان خواجه ربيع _ مشهد ) موجود است .