گشايش زندگي
مرحوم آيت اللّه آقا ميرزا صادق تبريزي، پيشتاز علماي آذربايجان در عهد سياه رضا خان، به قم تبعيد شده، روز ششم ذيقعده 1351 هـ.. در قم بدرود حيات گفت و در حرم مطهّر كريمه اهلبيت مدفون شد.فرزند برومند ايشان مرحوم أقا ميرزا رضا كه چندي قبل مرحوم شدند مي گويند: يك وقت در اين شهر غريب، كاملاَ در فشار وضيق معيشت قرار گرفتم. در اين حال چند مهمان محترم رسيد. راه چاره به كلّي بر من مسدود شد. خود را به آستانه مقدسه كريمه اهلبيت رساندم، پس از توسّل و زيارت عرضه داشتم: اي دختر باب الحوائج من به شما پناهنده ام و مهمان شما هستم، از خود گذشته مهمان هم دارم و روي اينكه از كسي قرض كنم ندارم و روي رفتن به منزل را هم ندارم و لذا امشب در خدمت شما هستم و از خدمتتان مرخص نخواهم شد.
به طرف مسجد بالاي سر رفتم و در كمال حيرت و پريشاني در گوشه اي نشستم. خانم مجلّله اي آمد، سلام كرد و تعبير خوابي از من خواست، چون خوابش را تعبير كردم، مبلغ زيادي وجه به من داد، كه تا مدّتي در ر فاه و آسايش زندگي كرديم.(134)
مرحوم آيت اللّه مرعشي نجفي ( متوفّاي 7 صفر 1411 هـ.. ) مي فرمودند: در روزگاز كهن كه در سنّ جواني بودم، در اثر مشكلات فراواني كه داشتم، از جمله مي خواستم دخترم را شوهر دهم و چيزي نداشتم كه براي دخترم جهيزيّه تهيّه كنم، با ناراحتي به حرم مطهّر حضرت معصومه عليها السّلام مشرّف شدم و در حالي كه سيل اشك به صورتم جاري بود، كريمه اهلبيت را مخاطب قرار داده، عرضه داشتم: چرا به شؤون زندگي من عنايتي نمي فرماييد و اهميّتي نمي دهيد؟ من با اين نداري و بي پولي چگونه دخترم را شوهر دهم؟!
آنگاه با خاطري پريشان و دلي شكسته به خانه برگشتم و غمهاي عالم بر دلم فرو ريخت و از شدّت ناراحتي حالت غشوه بر من عارض شد و از خود بي خود شدم. در آن حالت بي خودي احساس كردم كه در زده مي شود، رفتم پشت در و آن را باز كردم، ديدم شخصي ايستاده، تا مرا ديد گفت: بي بي ترا مي طلبد. با شتاب فراوان به سوي حرم مطهّر حركت كردم، وارد صحن مطهّر شدم، تعدادي كنيز را مشاهده كردم كه مشغول تميز كردن ايوان طلا هستند، از سبب آن جويا شدم گفتنتد: هم اكنون بي بي تشريف مي آورند.
پس از اندكي حضرت معصومه عليها السّلام تشريف فرما شدند، در حالي كه بسيار نحيف و لاغر بودند و در شكل و شمايل، دقيقاَ شبيه مادرم حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام بودند، كه قبلاَ سه بار آن بزرگوار را در عالم رؤيا ديده بودم.
نظر به اينكه نسبم از مادر به حضرت ثاني الائمه امام رضا عليه السّلام مي رسيد، حضرت معصومه عليها السّلام عمّه من بود و با من محرم بود، به خدمش دويدم بر دستش بوسه زدم.
حضرت معصومه عليها السّلام از من تفقّد كردند وفرمودند: اي شهاب! ما كي ترا فراموش كرده ايم كه اينگونه ما را مورد عتاب قرار داده، از دست ما شاكي هستي؟! تو از وقتي كه به قم وارد شده اي ، زير نظر و عنايت ما بودن اي .
در اين حال از خواب بيدار شدم و دانستم كه نسبت به آن حضرت اسائه ادب شده است، فوراَ مهيّا شده، براي عذرخواهي به حرم مطهّر مشرّف شدم و همان روز حاجتم برآورده شد و در كارم گشايشي صورت گرفت.(135)
سيّد عادل علوي از پدر بزرگوارش مرحوم سيّد علي علوي نقل مي كند كه ايشان اين كرامت باهره را از مرحوم آيت اللّه مرعشي نقل مي كرد و مي افزود: هنگامي كه ايشان از ايوان طلا خارج مي شود با فردي مواجه مي شود كه به ايشان نزديك مي شود، و دستش را مي بوسد و كيسه اي پول به ايشان تقديم مي كند و مي گويد: اين پول از وجوهات نيست بلكه هديّه به شخص شما مي باشد . ايشان اين كيسه را به منزل مي آورد و به همسرش مي فرمايد: اين كيسه را بگير و هر چه مي خواهي براي جهيزيّه دخترك هزينه كن.
او نيز بدون اينكه پولها را بشمارد، برمي دارد و به بازار مي رود و آنچه مورد نظرش بود تهيّه مي كند.
مرحوم آيت اللّه مرعشي مي فرمود: هنگامي كه همه وسايل مورد نظر تهيّه شد، كيسه را باز كرديم و ديديم پولها نيز تمام شده و چيزي در آن نمانده است.(136)
آيت اللّه حاج سيّد حسين بُدَلا، از معمّرين حوزه علميه و از ائمه جماعت مسجد امام حسن عسكري عليه السّلام ، دو مورد از عنايات حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ را كه خود شاهد آن بوده اند، به شرح زير بيان فرمودند:
گفتني ها و شنيدنيها بسيار است، آنچه كه هم اكنون به ياد دارم برايتان نقل مي كنم:
يكي مربوط به زما ن قحطي و ايّام كودكي ام مي شود. يادم هست كه قحطي، آن چنان شديد بود كه روزانه عدّه زيادي از گرسنگي مي مردند، به طوري كه به دفن و كفن آنان نمي رسيدند. لذا در زير قبرستان عليّ بن جعفر سردابهايي مي كندند و به صورت گروهي دفن مي كردند.
روزي در آن ايّام از شدّت گرسنگي با مادرم از خانه بيرون رفتيم و براي تهيّه غذا به كريمه اهلبيت پناه برديم.
در بين راه كه مي رفتيم قدري اسفناج پيدا كرديم، آنرا با خود برداشتيم و به حرم مطهّر شرفياب شديم و با آن اسفناج سدّ جوع كرديم.
مادرم ما را به آنجايي كه الآن مسجد بالا سر شده، برد و خود با چادرش به كريمه اهلبيت پناه برد. در همين بين شخصي آمد و بدون هيچ مقدّمه اي مقداي پول به ما داد، كه در آن زمان پول بسياري بود و در آن شرايط سخت جز عنايت حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ نبود.(137)
يكي از خدمتگزاران آستانه مباركه حضرت معصومه عليها السّلام به نام رمضان ترابي مي گويد:
28 سال پيش از اين، افتخار خدمتگزاري آستانه بي ي را پيدا كردم، به روستا رفتم، تعدادي گوسفند داشتم، آنها را فروختم و خانه كوچكي در قم تهيّه كردم.
تعدادي از خويشان به ديدن ما آمدند، ما چيزي در خانه نداشتيم، كسي را هم نمي شناختم كه قرض كنم و با كاسب محل هم آشنايي نداشتم تا از او نسيه بگيرم.
از خانه بيرون آمدم، راه حرم را در پيش گرفتم و خود را به ايوان طلا رسانيدم، رو به قبله نشسته حضرت معصومه عليها السّلام را به پدر و مادرش قسم دادم و گفتم: خدايا به اميد تو.
ناگاه سيّد قد بلندي با محاسن انبوه به من نزديك شد. بي اختيار سلام كردم، جوابم را داد و دستم را در دستش فشرد. مقداري پول در دست من گذاشت و به سرعت از من دور شد.
ضريح را غرق در بوسه كردم، از حضرت معصومه عليها السّلام تشكّر نمودم و با عجله به خانه بازگشتم، دوچرخه ام را برداشتم و خود را به يكي از مغازه هاي محل رسانيدم، همه وسايل مورد نياز را تهيّه كردم، خورجين پر شد، هنوز پول زيادي در دستم باقي بود و اين پول خيلي بركت داشت.
هنگامي كه خورجين را در آشپزهانه خالي كردم، همسرم شگفت زده به من نگريست و گفت: شما كه پول نداشتيد، اينها را از كجا آورديد؟ نكند ضريح را زده باشي؟!
گفتم به خدا قسم اينها را حضرت معصومه عليها السّلام عطا فرمود، من با حضرت درد دل گفتم، سيّد بزرگواري آمد و مقداري پول به من داد.
آن روز گذشت ولي ما مدّتها با آن پول در رفاه بوديم واز عنايت بي بي در مقابل مهمانها سرافراز شديم.(138)
واعظ توانا آقاي حيدري كاشاني روزگاري به بيرجند تبعيد مي شود. بعدها گروهي از دوستان بيرجندي به قم مشرّف شده در منزل ايشان اقامت مي كنند.
ايشان مي فرمودند: در آن ايّام ما چيزي در منزل براي پذيرايي نداشتيم، و لذا دچار حيرت و اضطراب شدم كه چگونه از مهمانها پذيرايي كنم؟!
به حرم مطهّر مشرّف شدم و داخل صحن ايستادم و خطاب به كريمه اهلبيت گفتم: " بي بي جان وضع ما را مي دانيد ".
در همان لحظه صداي خانمي را شنيدم كه مرا به اسم صدا مي زد، به طرف او متوجّه شدم، به من نزديك شد و مبلغي به من داد و گفت: اين مال شماست.
من توي دلم از حضرت معصومه عليها السّلام تشكّر كردم و به راه افتادم، او دوباره مرا صدا زد و مبلغ ديگري نيز به من داد و گفت: اينهم مال شماست.
اينجا بود كه رو به گنبد برگشتم و با آن مبلغ وسايل پذيرايي از مهانها را فراهم نمودم. همسرم كه از وضع بي پول من مطلّع بود پرسيد: اينها را از كجا تهيّه كردي؟ گفتم: كريمه اهلبيت عنايت فرمود.
يكي از عزيزاني كه ساليان متمادي با نگارنده مأنوس بود مي گفت: در اوايل ازوداج كه شهريّه نمي گرفتم و درآمد ديگري هم نداشتم، مبلغي مقروض شدم، ولي چون به تجربه معلوم شده بود كه خداوند هزينه زندگي ام را تأمين مي كند، از آن بدهكاري وحشتي نداشتم. تا شب سيزدهم رجب، يعني شب ميلاد مسعود مولود كعبه فرا رسيد و من حتّي يك ريال نداشتم. مقداري نگران شدم و به حرم مطهّر حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ مشرّف شدم و آن حضرت را واسطه قرار دادم و از خدا خواستم اگر اين فشار و ضيق معيشت در اثر تقصيري بوده كه از من سرزده، به احترام اين كريمه اهلبيت از من بگذرد.
به دلم الهام شد كه به منزل رفته، در انتظار فرا رسيدن فرج و گشايش باشم، و لذا زيارت خود را به پايان رسانيده با دلي آرام به منزل رفتم.
نيمه هاي شب بود كه با كوبيده شدن در از خواب پريدم، در را گشودم و يكي از تجّار تهران را مشاهده كردم، كه با راهنمايي يكي از طلاب مدرسه حجتيه به منزل ما آمده است. آن طلبه مراجعت كرد و آن تاجر به داخل آمد و اظهار كرد كه حضرت رسول اكرم صلي اللّّه عليه و آله و سلّم را در عالم رؤيا ديده، حضرت به او امر فرموده كه حتماً بايد همين امشب به قم رفته، فلان مبلغ به فلاني برساني.
اين تاجر بيدار مي شود و رهسپار قم مي گردد، چون آدرس خانه آن شخص را نداشت به مدرسه حجتيه مي رود و با طلبه اي در آنجا مصادف مي شود و آدرس منزل آن شخص را مي پرسد. معلوم مي شود كه او تازه منزلش را عوض كرده و اين طلبه تنها كسي است كه آدرس منزل او را بلد مي باشد، زيرا در اسباب كشي او را كمك كرده بود.(139)
با راهنمائي يكي از دوستان، تلفني از حضرت حجّه الاسلام و المسليمن آقاي حاج سيّد محسن يزدي در مورد عنايات بي بي پرسيدم، در پاسخ فرمود: همه هستي ما به بركت اين بي بي است، مَثل ما مَثل شيخ انصاري است كه از او پرسيدند: آيا در مدّت اقامت خود در نجف اشرف معجزه اي از مولاي متّقيان مشاهده كرده ايد؟
فرمود: عمرم پر از معجزه است، من يك نفر ايراني، عجم، در اين سرزمين عرب، اين همه عزّت و توفيق؟
سپس فرمود: من هنگامي كه از عراق اخراج شدم، بيابانهاي طول و دراز را با پاي پياده پيمودم، با دست خالي به اين شهر آمدم، بدون اينكه منّت كسي بر سر ما باشد با 10 فرزند، با عزّت و آسايش در زير سايه بي بي زندگي مي كنيم، همه اش از كرامات اين بي بي است.
يك وقت گرفتاري برايم پيش آمدشش ميليون تومان نياز داشتم، به حرم مطهّر مشرّف شدم و عرض كردم: من خانه كسي را نمي شناسم، همه اميدم به شماست. در اندك مدّتي آن مبلغ به وجه احسن براي من فراهم شد.
برادر ار جمندم آقاي حاج سيّد بيوك اهري فرمودند: در ايّام اقامتم در مدرسه حجّتيه، مادرم به قم آمد و مدّتي در اينجا اقامت نمود. مرحوم حاج سراج انصاري(140)منزلش را در اختيار ما گذاشت، تا در ايّام اقامت مادرم در قم من در خدمت ايشان باشم.
پس از مدّتي من يكمرتبه بي پول شدم، چون هرگز بي پول نشده بودم، بسيار بر من سخت گذشت. شب جمعه اي بود به حرم مطهّر بي بي مشرّف شدم و عرضه داشتم: من هرگز از كسي قرض نخواهم كرد، تا خودت اين گره را باز نكني و عنايت نكني از حرم بيرون نخواهم رفت.
حدود ساعت 10 شب احساس خستگي كردم، رفتم تجديد وضو كردم، برگشتم و مشغول توسّل شدم.
در حدود 12 شب باز هم احساس خستگي نمودم، به قصد تجديد وضو از حرم بيرون آمدم، چون به ايوان طلا رسيدم، يك مرتبه با عدّه اي از دوستان تبريز مصادف شدم. گفتند: از كربلا آمده ايم، چند بار به مدرسه حجّتيه رفتيم كه شما را ببينيم، در حجره نبوديد، از حجره هاي بغلي پرسيديم، گفتند: مدّتي است مدرسه نيامده و آدرس منزلشان را نمي دانيم.
امشب را فقط براي ديدن شما مانديم و تا الأن هم به دنبال شما مي گرديم، سپس مبلغي به من دادند كه در آن ايّام پول زيادي بود، زود به دنبال نانوايي ها رفتم، بسته بودند. مقدار زيادي ميوه و تنقّلات گرفتم و به سوي منزل شتافتم.
ديدم مادرم به شدّت نگران است و تا آن و قتِ شب تك و تنها نشسته و چشم به در دو خته است.
گفت: كچا بودي؟ گفتم: واقع اين است كه چند روزي مبتلا به بي پولي شده بودم ... گفت: مي دانم، من هم ديروز خواستم از جييبت پول بردارم ديدم پولي نيست.
پول بسيار با بركتي بود، هر قدر خرج مي كرديم تمام نمي شد، چندين ماه با آن پول در رفاه وآسايش بوديم.
أيت اللّه سيّد محمّد باقر موّحد ابطحي، فرزند مرحوم آيت اللّه حاج سيّد مرتضي موحّد ابطحي ( متوفّاي 1413 هـ . ) وسبط اكبر مرحوم آيت اللّه حاج ميرزا محمّد تقي اصفهاني، صاحب مكيال المكارم، ( متوفّاي 1348 هـ . ) و بنيانگذار مدرسه الامام المهدي، كرامات و عنايات فراواني از حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ مشاهده كرده اند كه برخي از آنها را در اين كتاب آورديم و يك نمونه ديگر را در اينجا مي آوريم:
ايشان فرمودند: هنگامي كه براي تحصيل به حوزه علميه قم مشرّف شدم، پدرم توسّط عمّه ام به من پيغام داد كه هر چه حواله كني نكول نمي شود. ولي من بنا داشتم كه نيازهاي خود را به احدي جز خدا و حضرت بقيّه اللّه _ اوراحنا فداه _ اظهار نكنم و نمي خواستم از كسي قرض بخواهم . در مسير راهم قصابي بود كه هميشه از ايشان دو سير گوشت مي گرفتم و آن وقت دو سير گوشت چهار ريال و ده شاهي بود. روزي به ايشان گفتم: دو سير گوشت بده پولش را فردا مي دهم، گفت: گوشت را نيز فردا ببر. اين قضيّه در من خيلي اثر كرد و تصميم گرفتم حدّ الامكان از كسي تقاضاي نسيه نكنم.
اوّل هر ماه شهريّه را مي گرفتم، اوّل كتابهاي مورد حاجت را مي خريديم، فقط سه تومان به عنوان هزينه يكماهه از آن برمي داشتم.
اوّل هر ماه شهريّه را مي گرفتم، اوّل كتابهاي مورد حاجت را مي خريدم، فقط سه تومان به عنوان هزينه يكماهه از آن بر مي داشتم.
يكبار شديداً دچار مشكل اقتصادي شدم، يك شب را با نان خشك سپري كردم، شب بعد ده شاهي انجير گرفتم، روز بعد احساس كردم كه زانوهايم مي لرزد. ترسيدم كه به اهلاك نفس برسد و لذا شب به حرم مطهّر مشرّف شدم.
در آن ايّام درب منبّت كاري شدن اي در طرف بالاي سر حرم مطهّر بود، رفتم جلو در، رو به ديوار ايستادم و عرض كردم: " عمّه جان! هر كس از خانه پدر فرار كند به خانه عمّه اش پناه مي برد، مرا پدرم به خانه عمّه فرستاده تا در سر سفره عمّه از فيوضات بي كرانش برخوردار باشم، و من دوشب است كه چيزي نيافتم بخورم".همين طور كه رو به ديوار با عمّه سادات راز دل مي گفتم، كسي از پشت، دستهايش را برشانه ام نهاد و مبلغي در حدود چهار صد تومان در دستم گذاشت و گفت: " بگير ".
در آن ايّام چهار صد تومان مبلغ زيادي بود، بالاترين شهريّه حوزه در ماه 27 تومان بود، من نپذيرفتم و گفتم: " اين را به كسي كه مستحق است بدهيد ".
به خدمت بي بي عرض كردم اين پول تمام مي شود و بايد دوباره بيايم و از محضرتان تقاضا كنم، طوري به من عنايت كنيد كه مستمر باشد و زود به زود براي مال دنيا به محضر شما مراجعه نكنم.
به مدرسه بر گشتم، آن شب هم گذشت، فردا از فرط گرسنگي به بقّالي كه در كوچه مدرسه حجّتيه بود مراجعه كرده، 200 گرم برنج و مقداري روغن نسيه گرفتم.غذا مهيّا شد، اذان گفتند، اوّل نماز را خواندم، سپس سراغ غذا رفتم، ديدم فضله موشي روي پلو خودنمايي مي كند. غذا را دور ريختم و مدّتي استراحت كردم.
نزديك مغرب از مدرسه بيرون آمدم هنوز به حرم نرسيده بودم با يكي از آشنايان مصادف شدم كه از اصفهان مي آمد.
يك كيسه سيب دستش بود، آن را با يك بسته پول به من دادو.
چون از گرسنگي بي تاب شده بودم همانجا نشستم و عبا را به سر كشيدم، تعدادي از سيبها را خوردم و بقيّه را به حجره بردم، پولها در حدود يكهزار تومان بود.چهار سال بعد آن شخص به من گفت: من در آن شب خواب ديده بودم كه شما درآسمان صحبت مي كنيد، صبح به پدرم گفتم كه فلاني را خواب ديدم و توي آسمان صحبت مي كرد، پدرم گفت: زود خودت را به قم برسان و او را درياب و لذا من از اصفهان حركت كردم و به قم آمدم و به خدمتتان رسيدم.
صاحب انوار المشعشعين از كتاب " رياض الرّضا " تأليف ميزا محمّد گلپايگاني نقل كرده كه در ربيع الاوّل 1255 هـ . در فصل تابستان كبوتري بر روي گنبد نشسته بود، پايش در شيارهاي خشتهاي طلا، گير كرد و دو شبانه روز آنجا ماند، هر چه پر و بال زد رهايي ممكن نشد.
شخصي به نام حاج علي محمّد كه متولّي بعه فتحعلي شاه بود، به روضه منوّره آمد و توسّل كرد و تعدادي گوسفند به فقرا نذر كرد، پاي كبوتر رها شد، سه بار در اطراف گنبد پرواز كرد و رفت.(141)
صاحب انوار استنتاج كرده كه آن كبوتر به جهت نشستن بر فراز گنبد تأديب شده و با فديه آزاد شده است، آنانكه با اعمال ناشايست خود قلب شريف حضرت معصومه _ سلام اللّه عليها _ را جريحه دار مي كنند چه عاقبت ناميموني خواهند داشت؟!